eitaa logo
📌نبرد آخر(حوادث آخرالزّمان )
12.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
این کانال به جنگ های آخرالزمانی سربازان جبهه حق با سربازان جبهه شیطانی می پردازد(انتشار مطالب، آزاد) تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/4031513195Cc2c5e9c9df
مشاهده در ایتا
دانلود
» #حدیـث‌امـروز ❤️ پيامبــر خـ(ص)ـدا : از حقوق مهمان‌است كه تا دَمِ در با او بروى و بــدرقه اش ڪنى 🌹عید شما مبارک🌹 ⇩⇩⇩ @YekJoreMarefat
💥تسلیم در برابر حکمت خداوند 🌳 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد. 🌸 گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند. 💨 تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! ✨فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. 🔶 فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: ✨"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست. 🌑 "گنجشك گفت: " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. 👈فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: 🐍"ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي." 💥گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. 🕊خدا گفت: "و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي." 💦 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد... به ما بپیوندید⇩⇩⇩ @YekJoreMarefat
» ‌🌸شیخ رجبعلی خیاط(ره): خداوند به قدري #مهربان است كه گويا فقط هـمين يك بنده را دارد. كه دائم به او ميگويد: اين كار را بڪن و آن ڪار را مڪن تـا درست بشوی. ➯ @YekJoreMarefat
» #حدیـث‌امــروز پیامبر صلی الله علیه و آله: ميهمانان را همين گناه بس كه آنچه را برادرشان در برابرشان مــے‌گــذارد ڪـــم شمــارند. ➯ @YekJoreMarefat
👈 شیخ نخودکی و ماری که برادرش را زده بود 🔷 حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی از قول آقای جلالی نقل کرده اند: 🔶 حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (ره) معروف به نخودکی یک برادری داشت که به او ملاحسین میگفتند. ایشان در (زمره اصفهان) چوب، قند، نفت و چای و اینها میفروخت و در قدیم یکی از کاسب های متدین بود. 🔷 آقای جلالی گفت: یک روز بچه بودم، تقریبا 10-13 ساله بودم، یک مرتبه دیدم سر و صدا می آید، و میگفتند که: 🐍 مار ملاحسین را زده است و میخواهد فوت کند. 🔶 پدرم چون کدخدای محل بود، دوید آمد دید یک مار از زیر چوب های انباری مغازه بیرون آمده و پای بردار آقا شیخ حسنعلی را زده است. 🔷 پدرم به یکی از کارگرها گفت: بروید یک گوسفند بکشید و غذا درست کنید، حالا که دفنش میکنیم مردم برمیگردند، غذا بخورند. 🔶 یک عده رفتند برای ملاحسین قبر بکنند، ما هم نگاه میکردیم که چطور فوت میکند. یک مرتبه شنیدیم که گفتند: حاج شیخ آمد. مردم خیلی خوشحال شدند. 💠 حاج شیخ تا رسیدند، پرسیدند که برادرم در چه حال است? 🔶 گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است. 💠 بالای سر برادرش آمد و فرمود: چی شده? 🔶 گفت: مار مرا زده. 💠 فرمودند: کجای پایت را 🔶 او نشان داد 💠 با قلم تراش که توی جیبش بود، یک خشی روی پایش زد و بعد پشت پایش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید، یک قدری آب زرد از این پا بیرون زد. و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایی که مار زده بود مالید، و فرمرد: بلند شو خوب شدی 🔶 برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شد و بلند شد، نشست. 💠 آقا فرمودند: مار کجا بود. 🔶 گفت: از زیر این انباری آمد. 💠 به مردم فرمود: چوبها را بریزید این طرف 🔶 چوبها را ریختند کنار، یک سوراخ مار پیدا شد. 💠 فرمودند: این سوراخ مار است. بعد عصایش را زد به سوراخ و فرمود: بیا بیرون 🔶 ما هم ایستاده بودیم و نگاه میکردیم، دیدیم سر مار بیرون آمد. 💠 فرمودند: کارت ندارم بیا بیرون این مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زد و فرمود: چرا این را زدی، برو اینجا دیگر پیدایت نشود. 🐍 مار میخواست برود اما ترسیده بود، چون مردم ایستاده بودند. 💠 آقا فرمودند: بروید کنار مردم کنار رفتند. 🐍 مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش را حرکت دادن. 🔷 میگفت ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم، این زبان بسته توی قبرستان در سوراخی رفت و آنجا ناپدید شد. 🔶 پدرم به حاج شیخ اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار، چون گوسفندی کشتیم و ناهاری درست کردیم که اگر برادرتان فوت کند، مردم غذا بخورند. 💠 آقا فرمود: نه من باید بروم. الان مردم در مشهد منتظر من هستند و باید بروم، یک چای خورد و یک ساعتی نشست و با ما صحبت کرد و من که بچه بودم روی زانویش نشستم و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توی بیابان و ناگهان ناپدید شد. به ما بپیوندید⇩⇩⇩ @YekJoreMarefat