🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_وپنج
سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد:
_هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده،
چقدرسخته...
به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم:
_آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله😁
روشو برگردوند و گفت:
_دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی😐
بازم خندیدم و گفتم:
_برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!! 😉😁
ایندفعه اونم خندید😃 و گفت:
_خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین😉
سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود😅😁
بعدم مکثی کردم و گفتم:
_رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو بی رحمتی زنده نمی مونین که... 😁😌
بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم
چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت:
_خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!☺️🙈
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
_خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه😁😉
خندید😃 و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش،
فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،😊
من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم
که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،
باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،😊👌
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادراستدگر.....💔🌱
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_وشش
داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊
_محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟
نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن
لبخندی رو لبم نشست☺️
- خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉
سریع با دست به سمت در اشاره کرد و
گفت:
_شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃
خندیدم 😁و گفتم:
_عه خب بزار مواردم رو بگم
+لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃
شیطون خندیدم و گفتم:
_پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،
منم بلند شدم
و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊
سمیرا با محمد تفاوت داشت،
اون آزادی میخواست،
آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،
اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑
یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐
من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم
اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕
دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم،
اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون،
🌷یاد عباس🌷
باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد ..
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_وهفت
دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم:
_میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!😒
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:🙁
_یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!!
نگاهمو به سنگ سردی کشوندم
که چند سال بود شده بود همدرد من
با بغض گفتم:😢
_بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم …
نتونستم جمله ام رو کامل کنم،
سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،😭😣
#چه_عباسایی_که_رفتن_و_هنوزم_برنگشتن،
#چه_عباسایی که #هنوزاونجان و #خونواده_هاشون خیلی وقته #ندیدنشون،
اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…😣
ان شاالله که عباس من برمیگرده،
ان شاالله برمیگرده،
من هنوز برای نفس کشیدن به 🌸عطر یاسش 🌸احتیاج دارم …
.
.
.
از اتوبوس🚌 پیاده شدم،
احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،
شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود😊
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_وهشت
از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم،
هوا یه کمی گرم☀️ بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد،
به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،
نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،
#حس_خیلی_خوبیه وقتی ببینی همه در یک روز #پرامنیت دارن زندگی میکنن،
دیگه #دشمنی نیست که #موشک بریزه #برسرشون،
دیگه اثری از #تانک و #تفنگ نیست، همه چیز #آروم داره پیش میره …
با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،😇
یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر 👤👥که باهم درگیر شده بودن،
دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن،
به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،
کمی دقت کردم،
یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،
وای نه …😳😧
امکان نداره …
قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،
در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه
که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،💨🚗
خودمو رسوندم بهش،
نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳
_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
امامعلىعليهالسلام
میفرمایند❤️
(أعقَلُ النّاسِ مَن كانَ
بِعَيبِهِ بَصيرًا، وعَن عَيبِ غَيرِهِ ضَريرًا)
خردمندترينِ مردم، كسى است كه به عيبهاى خويش، بينا و نسبت به عيوب ديگران، نابينا باشد...🌱🕊
#حدیث_طوری
#حرف_حق
رۅزهـٰارَفتۅفَقَطحسرَتِدیدارِ،رُخت
مـٰاندِهبَرایندِلِیَعقۅبۍِمـٰاآقـٰاجان...!
#امامزمانم♥️
˹➜˼@khacmeraj
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_ونه
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم
- ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد😔😓
سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد😳😧
تا منو دید گفت:
_معصومه تویی!!
اومد کنارم نشست و گفت:😰
_معصومه جونم کجا بودی!!
نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید
یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و
گفت: 😠
_بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست
هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم
نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود،
درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود،
وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند،
آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …😕
سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت:
_معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم😥😔
نگاهش کردم وگفتم: 😊
_آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼