وقتی تو جبهه…
کار گره می خورد…
#شهید_خرازی…
به شهید تورجی زاده میگفت…
کار گره خورده…
روضه حضرت زهرا(س)…
رو بخون،..
بعد از چندی خط باز میشد..
....🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#تلنگر
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ :
ﺩﻟﺖ که ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، کافیه
نماز هم نخوندی نخون
روزه نگرفتی نگیر.
به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره و
فقط سعی کن دلت پاک باشه!
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :👇🏻
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ❤️
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ🍃
ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎشد.
....✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
آقـا امیرالمومنین (علیهالسلام)،
یه تفسیر زیبا دارند درباره خداوند...
میفرماد:
ای دومینِ هر تنهایی؛
یعنی،ای کسی که نفر دوم تنهاییهایِ منی...
همینقدر دلنشین....💚
....
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
﮼وَمگرماراجزتورفیقۍهست؟
+خداجانم❤️
.....
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هدایت شده از چند متری خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمان(عج) چیکار کنیم؟
اصلیترین وظیفه شما اینه: خودتون رو از گناهان پاک کنید، معرفتتون رو بالا ببرید و مردم رو آگاه کنید✨
#امام_زمان | #لبیک_یا_خامنه_ای
« وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ. »
- خدا میگه اگه من بخوام به چیزی برسونمت، میرسونمت؛ کسی هم نمیتونه مانع ام بشه :)🍃
....
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🥀 بنویسید که او برای دفاع از جان و مال و ناموس این مملکت به سوریه رفت، در مقابل داعش جنگید و شهید نشد؛ به مناطق مرزی رفت و با گروهکهای تکفیری جنگید و شهید نشد.
اما در کشور خودمان به دست داعشی صفتهای داخلی شهید شد...
.....
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هـرکس از شدت عشق بمیرد مانند کسی است
که شهید شده است!
عشقی خوب است که ابدی باشد...
عشق به خدا، عشق به اهل بیت، عشق به شهدا
اگر عشق این باشد ممکن است حتی آدم نمیرد و شهید شود...❤️
.....🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
آھازغمیکهتازهشودباغمیدگر جزهمدلینبـٰاشدمانمرهمیدگر💔
.....🏴🖤
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بازهم روشون میشه یسری شوخی کنن
بگن مهم اینه امنیت داریم؟!💔
....
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
-آقـٰاۍاَمـٰامرضـٰا
+وٰاحِدگـٌمشِدگـٰانحـَرمتبیکـٰارند
+درحـرمتـۅگمشٌدَنخـُودپیدٰاشدناَست..(:
#امامرضایدلم💚
....🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هر شهرى که توسط اسرائیلىها محاصره
شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به
سقوط مىکشانیم. روزى اسرائیل چنان
بترسد و در فکر باشد که مبادا از لوله
سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید.
#حاجاحمدمتوسليان
.....🏴
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
دنبال شهرتیم و پِی اسم و رسم !
غافل از اینکھ فاطمھ(س) گمنام میخرد :)🌱
•|🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
«أناالحقير بين يديك،
أتوسل بعليٍ إليك»
پیش تو آبرو نداشتم ،
علی رو واسطه کردم:)💙'
#الهیبعلی🌊...
•🌱✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
صفحه #خادمین_شهدا در روبیکا
https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
این مقدار که ما #قرآن میخوانیم کم است! یکی از بزرگان مکرّر می گفت: یک مدّتی قرآن را بخوانید تا برای شما ملکه شود، بعد از چند سال میبینید که دل شما شروع به خواندن #قرآن میکند.
#حاج_شیخ_جعفر_ناصری
•💌✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
ما از مردن نمی هراسیم؛میترسیم
بعد از ما ایمان را سر ببرند.
باید بمانیم تا آینده شهید نشود و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند...
📍عجب دردی!
🕊"شهید مهدی رجب بیگی"
•💌✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
ذکر مستحبی بعدازنماز 📿
•💌✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک
تولد نو است شهادت مانند رهایی پرنده از
قفس است
#شهیدمصطفےکاظم_زاده
•🌿🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
نامش از حدّ شانیت قَسم است؛
این دو بیتی چقدر محترم است ...
پاے #حیـــدر ڪه در میان باشد؛
#فاطمــه، خود مدافع حرم است.
#جمهوریاسلامیحرماست
#نمازاستغاثه
•🤲🏻🌱•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🔑نماز استغاثه حضرت زهرا به نیت رفع فتنه
#انتشار_باشما
•🤲🏻✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
🔟 قسمتدهم: نامه های بی شاید - با خودت فکر نکردیاگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم
1⃣1⃣قسمت یازدهم: عزت از آن خداست
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، ۳ کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند.
⁉️چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
👆🏻تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...
پدرم ، ۴روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟ ...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- اماصدام بغض داشت ومیلرزید
"خادمین سرزمین ملائک"
🔟 قسمتدهم: نامه های بی شاید - با خودت فکر نکردیاگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ..
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم.
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و ۱۵ سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...
#نسل_سوخته
به قلم✍🏻 #شهید_سید_طـاها_ایمــانی
#صبرداشتھ باش . .
گاهی باید از بدترین چیزها بگذری
تا بھ بهترینها برسی :)💛
•🌻✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ إِيماناً
خداوندا ایمانی از تو می خواهم…
به قوت وجودت…
به قوت رحمتت…
به قوت بخششت…
#خداےمن💚
•✨🍃•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar