eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
در دلم حسرت دیدار تو بسیار شده کوه غم بر دل بیچاره‌ام آوار شده ✍🏻 •🌱🕊 @khadem_koolehbar
یـا مَـن هُـوَ بكُـلِّ مكـانٍ... . خـ⁦❤️⁩ـدای مـن؛ ای آنکه در همه جا هستی... در هوای تو نفس می کشیم؛ هوایمان را داشته باش... • @khadem_koolehbar
✨انقطاع یعنی... از عالم و آدم بریدن و فقط به [ ] رسیدن..... زمانی که به خدا رسیدی و خدا عاشقت شد، اون موقع خدا خوب می خردت و میشی [ ]💚 • @khadem_koolehbar
همیشه و در تمام اوقات صبر پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله (ص)". همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست. همان‌طور که گفتم حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهید. وصیت نامه @khadem_koolehbar
هرکس‌درشب‌جمعه شهدا را یادکند؛ شهداهم اورا نزد اباعبدالله یادمیکنند❤️ ••••🕊 @khadem_koolehbar
"هنر آن است که بی هیاهوی سیاسی و خونمایی های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هَوی، و این هنرِ مردان خداست." ✨امام‌خمینی‌(ره) •••🌱 @khadem_koolehbar
هروقت رو قلبت احساس سنگینی کردی دستتُ بزار رو قلبت بخون نور تو قلبت پخش میشه....✨ •••🍃 @khadem_koolehbar
منت بزرگی است‌خاک‌پای‌توبودن❤️ •••✨🌱 @khadem_koolehbar
خدانکند‌کسی‌درباره‌خودش‌اشتباه کند! خداشاهداست‌که‌آدم‌شکست‌میخورد.. یک‌وقت‌خودم‌راگل‌سرسبد‌میبینم اما‌محاسبه‌النفس‌که‌کنم‌میبینم‌خیلی‌عیب دار‌م! محاسبه‌خیلی‌مهم‌است، ببینیم‌روز‌چگونه‌گذشت؟دل‌شکستیم؟ برخوردهایمان‌تند‌بوده؟ اگربدبوده‌استغفار‌واگر‌خوب‌بوده شکر‌کنیم‌تا‌خدا‌زیاد‌کند..! •••✨🍃 @khadem_koolehbar
50.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زنده نگه داشتن یاد شهدا برایمان شیرین است و وصف ناپذیر... جز غم و یاد تو در هر نفسم چیزی نیست ارزش یاد تو از بودن خیلی ها ، سر.... افتخار نوکری شهدا و خادمین شهدا مدالی ایست که ان شاالله روزی مارا به خیل شهدا برساند❤️ ✍🏻به قلم؛خادم‌خادمین‌شهدا:خواهرسعیدی دروصف تشیع پیکر ۲۰۰ شهیدگمنام وخادمی تحسین برانگیز خواهران ✨ ••• @khadem_koolehbar
. دشمن بداند : ڪھ شهید سلیمانے بھ مراتب خطرناڪ تر از سردار سلیمانے است! +۵روز تا سومین سالگرد💔 •🇮🇷❤️• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
در دلم حسرت دیدار تو بسیار شده کوه غم بر دل بیچاره‌ام آوار شده #شعر #بانو_ریحانه_سادات✍🏻 #حاج_قاسم_
+ حاجے... آخه چقدر برامـون پدرے ڪردے که انــقدرررر یتــیم شدیــم؟💔 بعد۳سال هنوز داغت تازه است....🥀 •🇮🇷🖤• @khadem_koolehbar
❤️خطاب به سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی عزیز: ای ماه شب افروز من رفتی دلم صدپاره شد بعد از تو دل در حسرت دیدار تو آواره شد ماه سپید من تو را شب ناجوانمردانه زد با رفتنت کی مشکلی از دشمنانت چاره شد شد سومین سالی که ما بی تو زمستان دیده‌ایم سرمای دی در جان ما بعد از شما همواره شد به قلم بانو✍🏻 •🇮🇷❤️• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣2⃣قسمت بیست وهشتم: دست‌خط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود ...
9⃣2⃣بیست ونهم: ساعت به وقت کربلا   بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...  گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...  ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...  - زیارت عاشورا؛ بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ... - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...  دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...  - اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...  دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...  نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد، ساعت ۳ صبح بود. 🏴 محشری برای بی بی🏴 با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ...  آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ...  آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...  کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...  با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ... مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ... کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ... با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
0⃣3⃣قسمت‌سی‌ام: تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن. چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ...  ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و ...  پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ...  صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر؛ دستش رو گذاشت روی شونه ام ... ـ من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... ـ بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... ـ بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ...  و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... ـ میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه بزرگ ترین مصائب💔 حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن... ـ این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...  البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...  هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...  بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...  خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...  ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ... از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...  هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ... ـ حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...  اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...  باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...  من ... ۷ شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...
عطايا الله جميلة و أنت أجملها هدیه‌های خدا زيبا هستند، و تو زيباترين آنهایی💗🌸 •••🪴 @khadem_koolehbar
رسول خدا (ص) به مولا علی(ع) فرمودند: ای علی ! آیا می دانی چرا فاطمه به این اسم نامیده شد؟؟ علی(ع) فرمودند: لِانها فُطِمت هِیَ وَ شیعَتُها عَنِ النّـــار... چون او و شیعیانش، از آتش باز داشته شده اند... (مناقب ابن شهر آشوب) •••🪴 @khadem_koolehbar
🌱 شهید : ما در قبال تمام ڪسانی که راه را کج میروند مسئولیم؛حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم... از ڪجامعلوم ڪه ما در انحراف اینها نقش نداشته باشیم. •••🕊 @khadem_koolehbar
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی"حاجی"❤ •••🕊 @khadem_koolehbar
! " اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ " چشـــم پیام رسان دل است..!👀❤️ •••🪴 @khadem_koolehbar
دنیابماندبرای‌عاقل‌ها! مامجنون‌هادل‌هایمان‌هوای‌آسمان‌دارد، هوای‌شهادت؛‌هوایِ‌حسین(ع)💚 •••🕊 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
0⃣3⃣قسمت‌سی‌ام: تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم
1⃣3⃣قسمت سی ویکم:جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...  روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...  یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...  سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...  شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... ـ کاری داری؟ ... ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ... ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ...  و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن ...  و زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - تو دیگه بچه نیستی ...  باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ... جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ...  از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ... چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ...  چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ... سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ...  تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت...  - آره دقیقا خودشه ...  و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ...  قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ... ـ سلام آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ... خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ... - چند سالته؟ ... ـ ۱۵ جا خورد ... ـ ولی هنوز بچه ای ...  ـ در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام ...
چرا وقٺے دڪٺرا میگن‌ اُمیدٺون‌ بھ‌ خدا‌ باشہ همہ نا امید‌ میشن ! مگہ‌ خدا‌ امیدِ همہ‌ ما نیسٺ ؟ اصن‌ مگہ امیدۍ بالاٺر‌ از‌ خدا هسٺ :)؟! •🌸✨• @khadem_koolehbar
🖇 استادی میگفت. . . گاهی یک پیام به نامحرم ،یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف هارا از انسان می گیرد لطف رسیدن به مراتب الهی! لطف رسیدن به شهدا‌! لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج› فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه با نامحرم نبودند...:))! ؟! •🌸✨• @khadem_koolehbar