eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
: بعضی مواقع خداوند متعال می‌خواهد کسی را در مراتب زود بالا ببرد، به همیـن خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محکم می‌بنـدد و او را در سختی قرار می‌دهد. خود ما نمیدانیـم ڪه آیا ما در سختی ها بهتـر خداوند را بندگی می‌کنیـم یا در خوشی‌هایمان... اکثر کسانی که به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشتـه اند. •🌿🌸• @khadem_koolehbar
من کربلا ...ندیدم من بین الحرمین ...ندیدم ولی ز عراق بوی سیب می آید...💔 ••••🕊 @khadem_koolehbar
کاش امشب اینطوری دعاکنیم:) خدایا یه وقت نشه مادوباره فقط شنونده خداحافظی های سفرهای و باشیم....💔 •••🕊 @khadem_koolehbar
با صفا بودند و با اخلاص در دنیایشــان ذکر شیرین شهادت بود بر لب‌هایشــان آرزوی پر کشیدن با شهادت داشتنــد دست از دنیای ما بیچارگان برداشتنــد @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکه دارد ارزوی وصل جانان ‌می‌رسد بر ضریح استجابت دست، آسان می‌رسد در چنین بزمی که هر دل بی گمان حاجت رواست جز ظهورت حاجتی را خواستن بی‌شک خطاست •••💚🌱 @khadem_koolehbar
بازهم برای درآغوش کشیدنت آمدم... 23سال است پیدایت نکردم..! نمی دانم شایدهم من دراین  روزمرگی گم شده ام..! 23سال است چشم های ب ا ب ا ندیده ام روی هم نمی رود..! 23سال است یعقوب دلم درانتظارپیراهن است.. 23سال است که........... 23سال است که چشمان مادربه درخشک شدتاشایدخبری.......افسوس! سال های سال است که مرامی فرستدفکــــه وخودش خانه راآماده می کند برای آمدنت..! هرسال توراازمن طلب می کندوهربارجای خالی پوتین هایت را سرمه چشمانش.............. بازهم فکــــه....! همان جایی که باهرجای دیگردنیاتفاوت دارد..! خاک ندارد، تاچشم کارمی کندپراست ازرمل های داغ وسوزان! خارندارد، پراست ازسیم خاردارهای وحشی! سوغات ندارد،پراست ازپلاک های سوراخ شده حلبی برسینه وقمقمه هایی  که تاچشم کارمی کندپرازرمل است ورمل..! درد.........آه....!درددارد،غم دارد،نگاههای منتظربچه هارادارد..! پهلوی شکسته فاطمه رادارد! اینجاهمه چیزداردوندارد...! اینجافکـــــه است.....  اذن دخولش تشنگی ست وشرط ورودآن دلتنگی ست.. شرط ورودآن23سال چشم انتظاری ست...! اینجافکـــــه است.... سرزمین پدرهای دختران وپسران باباندیده امروز..! اینجافکـــــه است... سرزمین پدری مان! اینجافکـــــه است... سرزمین همسران زنان صبورامروز...! اینجافکـــــه است..! بگو...! ازفکـــه حرف بزن..! ازسرزمینی که شبیه جایی نیست! فکــــه تنهافکـــه است برای عاشقانش..! فکــــه..! بگوازدردهایی که درسینه داری! بگوازداغ هایی که بردل داری!بگوازلاله های  والفجریک! بگوازقلبی که تکه تکه شدوحرفی نزد..! فکـــه...! بیشتربگو..! @khadem_koolehbar
••از شهدا یاد گرفتیم: از ابراهیم هادی،پهلوانی را... از حاج همت،اخلاص را... از باکری ها،گمنامی را... از علی خلیلی،امر به معروف را... از مجید بقایی،فداکاری را‌‌... از حاجی برونسی،توسل را... از مهدی زین الدین،سادگی را... از حسين همدانى،جوانمردى و اخلاق را... از حاج قاسم سلیمانی،ولایت مداری را... بااین همه نمیدانم چرا،موقع عمل که میرسد شرمنده ایم..!💔 ••••🌱🕊 @khadem_koolehbar
پیرما‌گفت‌: اے‌مسلمانان…بی‌گمان‌در‌میان‌خلق‌خدا معنی‌عشق‌غیر‌خدمت‌نیست(:! -نامشان‌آبروی‌تاریخ‌است✌️🏼' •••✨🍃 @khadem_koolehbar
هر طرف که می‌نگری شهیدی را می‌بینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه می‌کنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس می‌کنی که در وجودت چیزی در هم می‌ریزد! •••🍃🕊 @khadem_koolehbar
AUD-20210505-WA0003.mp3
15.53M
🔊تپه‌هایی که سالهاست درسکوتی عمیق به سرمیبرند.....👇🏻 🕊حسین‌برهانی.....💔 🎧گوش‌کنید‌وباشهدانجواکنید.....🎧 •••♥️ @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
9⃣5⃣قسمت پنجاه ونهم: بزرگی خالق کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما .
0⃣6⃣قسمت شصتم: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ...  برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...  من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...  توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...  - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ...  گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... ـ بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... ـ کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...  مثل فنر از جا پریدم ...  ـ یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... ـ به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... ـ تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...  ـ آره بابا ... مار واقعی ...  ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ...  علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...  ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... ـ تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ...  چند لحظه به ماره خیره شدم ...  - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ...  خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...  ـ کجا میری؟ ... ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ...  ـ صبر کن منم میام ...  و سریع حاضر شد ...
"خادمین سرزمین ملائک"
0⃣6⃣قسمت شصتم: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ..
1⃣6⃣قسمت شصت ویکم: مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... ـ خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...  کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ... - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ...  - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...  - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ... ـ مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... ـ نه به قرآن ... ـ قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...  خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...  سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ... ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ...  آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ...  - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...  با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...  - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...
بر سر دنیا کلاه بگذارید؛ نان دنیا را خورده و برای آخرت کار کنید! 🍃 • @khadem_koolehbar
این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ هست! آقا‌ توی‌ یکیشون نفرمودند: |اگر مردم‌ دُنیا بخوان‌‌! اتفاق‌ میفته..!| توی‌ همشون‌ فرمودند: اگر‌ 『شیعیان‌ ما..』 بابا‌ گره‌ خورده‌ ماییم:) ..! "اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج"💚 • @khadem_koolehbar
اینجا معبری به سوی آسمان و زیارتگاه عاشقان است زیارتگاهی که شهدا از زائرانشان پذیرایی میکنند🕊🌱 •••• @khadem_koolehbar
"دست گل به آب دادن " یعنی ... مادر شهیدی که ... پسرش را ... با آب دیده به پروراند ... با آب دیده بدرقه اش کند ... با آب دیده ، منتظرش بماند ! با آب دیده ، آغوشش بکشد ! با آب دیده ، به خاک بسپاردش ! با آب دیده ، به انتظارش بشیند !! دست گل به آب دادن ، یعنی ... مادر شهیدی که ...گلش را ... با دستان خود به دریای بی انتهای جهاد و شهادت وارد کند ...! شهد شیرین شهادت را کسانی می چشندکه ، شهد شیرین گناه،را نچشند! 🕊💔 ••••🌱 @khadem_koolehbar
❤️ پیامبر اکرم(ص)می فرمایند: چیزی نزد خداوند محبوب تر از یک جوانی نیست که به درگاه خدا توبه کند. ••••✨ @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی(ره): شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا (س) در عالم برزخ هستند.🕊🌱 ••• @khadem_koolehbar
| لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ | ڪاش میذاشت یه جورے زندگے مےکردیم که سال دیگه همین موقع به مادرامون میگفتن..... مآدَرِ شَهید.....💚 ••••🕊 @khadem_koolehbar
چرا؟! گناه نکنیم جالبہ‌وقٺےپیش‌کسی‌هسٺیم👥 ‌کہ‌دوسٺمون‌داره دائم‌حواسمون‌هسٺ‌کارےنکنیم ‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ... و‌برعکس‌کارےکنیم‌کہ ‌دوسٺ‌داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌ دوستمون داشته باشه... پس‌چر‌ا‌... مایی‌کہ‌مےخوایم‌خد‌اعاشقمون‌بشہ بااینکہ‌مےدونیم‌مےبینہ‌!' بازم‌گناه‌مےکنیم..؟ 💔 ••••✨ @khadem_koolehbar
🕊: بعضی از روزهای جمعه تلفن‌ همراهش‌ خاموش‌ بود! وقتی دلیلش‌رو‌ میپرسیدم ‌ میگفت: ارتباطم‌ رو‌ با‌ دنیا کمتر میکنم تا‌ امروز‌ که متعلق‌ به امام‌زمانم(عج) هست بیشتر‌ با‌ امام‌زمان‌ باشم بیشتر به یاد‌ امام‌زمان‌ باشم امروزم‌ اختصاص‌ داره‌ به آقا💚 ••••✨ @khadem_koolehbar
|الرَّغْبَةُ‌فِی‌الدُّنْیَا‌تُكَثِّرُ‌الْهَمَّ‌وَالْحُزْنَ...| ‏تا از دل نَبُریم خیری نیست بِبُریم‌‌ •‌🌱• @khadem_koolehbar