eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
"خادمین سرزمین ملائک"
9⃣5⃣قسمت پنجاه ونهم: بزرگی خالق کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما .
0⃣6⃣قسمت شصتم: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ...  برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...  من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...  توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...  - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ...  گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... ـ بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... ـ کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...  مثل فنر از جا پریدم ...  ـ یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... ـ به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... ـ تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...  ـ آره بابا ... مار واقعی ...  ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ...  علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...  ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... ـ تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ...  چند لحظه به ماره خیره شدم ...  - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ...  خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...  ـ کجا میری؟ ... ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ...  ـ صبر کن منم میام ...  و سریع حاضر شد ...
"خادمین سرزمین ملائک"
0⃣6⃣قسمت شصتم: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ..
1⃣6⃣قسمت شصت ویکم: مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... ـ خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...  کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ... - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ...  - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...  - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ... ـ مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... ـ نه به قرآن ... ـ قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...  خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...  سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ... ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ...  آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ...  - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...  با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...  - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...
بر سر دنیا کلاه بگذارید؛ نان دنیا را خورده و برای آخرت کار کنید! 🍃 • @khadem_koolehbar
این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ هست! آقا‌ توی‌ یکیشون نفرمودند: |اگر مردم‌ دُنیا بخوان‌‌! اتفاق‌ میفته..!| توی‌ همشون‌ فرمودند: اگر‌ 『شیعیان‌ ما..』 بابا‌ گره‌ خورده‌ ماییم:) ..! "اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج"💚 • @khadem_koolehbar
اینجا معبری به سوی آسمان و زیارتگاه عاشقان است زیارتگاهی که شهدا از زائرانشان پذیرایی میکنند🕊🌱 •••• @khadem_koolehbar
"دست گل به آب دادن " یعنی ... مادر شهیدی که ... پسرش را ... با آب دیده به پروراند ... با آب دیده بدرقه اش کند ... با آب دیده ، منتظرش بماند ! با آب دیده ، آغوشش بکشد ! با آب دیده ، به خاک بسپاردش ! با آب دیده ، به انتظارش بشیند !! دست گل به آب دادن ، یعنی ... مادر شهیدی که ...گلش را ... با دستان خود به دریای بی انتهای جهاد و شهادت وارد کند ...! شهد شیرین شهادت را کسانی می چشندکه ، شهد شیرین گناه،را نچشند! 🕊💔 ••••🌱 @khadem_koolehbar
❤️ پیامبر اکرم(ص)می فرمایند: چیزی نزد خداوند محبوب تر از یک جوانی نیست که به درگاه خدا توبه کند. ••••✨ @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی(ره): شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا (س) در عالم برزخ هستند.🕊🌱 ••• @khadem_koolehbar
| لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ | ڪاش میذاشت یه جورے زندگے مےکردیم که سال دیگه همین موقع به مادرامون میگفتن..... مآدَرِ شَهید.....💚 ••••🕊 @khadem_koolehbar
چرا؟! گناه نکنیم جالبہ‌وقٺےپیش‌کسی‌هسٺیم👥 ‌کہ‌دوسٺمون‌داره دائم‌حواسمون‌هسٺ‌کارےنکنیم ‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ... و‌برعکس‌کارےکنیم‌کہ ‌دوسٺ‌داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌ دوستمون داشته باشه... پس‌چر‌ا‌... مایی‌کہ‌مےخوایم‌خد‌اعاشقمون‌بشہ بااینکہ‌مےدونیم‌مےبینہ‌!' بازم‌گناه‌مےکنیم..؟ 💔 ••••✨ @khadem_koolehbar
🕊: بعضی از روزهای جمعه تلفن‌ همراهش‌ خاموش‌ بود! وقتی دلیلش‌رو‌ میپرسیدم ‌ میگفت: ارتباطم‌ رو‌ با‌ دنیا کمتر میکنم تا‌ امروز‌ که متعلق‌ به امام‌زمانم(عج) هست بیشتر‌ با‌ امام‌زمان‌ باشم بیشتر به یاد‌ امام‌زمان‌ باشم امروزم‌ اختصاص‌ داره‌ به آقا💚 ••••✨ @khadem_koolehbar
|الرَّغْبَةُ‌فِی‌الدُّنْیَا‌تُكَثِّرُ‌الْهَمَّ‌وَالْحُزْنَ...| ‏تا از دل نَبُریم خیری نیست بِبُریم‌‌ •‌🌱• @khadem_koolehbar
بابام‌خدابیامرز هروقت از کسی یا چیزی ...؛ وایمستاد میخوند...! میگفت: حرف‌زدن‌ با خدا...، دل رو محکم می‌کنه...! راست‌میگفت...:)) :) 🎬سریال‌میکاییل •🌱• @khadem_koolehbar
•﴿معجزھ.. اٺفاق میفٺھ.. حٺے اگھ.. امیدٺ‌رو خیلے‌ وقٺ پیش از‌دسٺ داده‌باشے..!!﴾• •✨• @khadem_koolehbar
🗣امام علی(ع): قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ، وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ؛ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ، فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ✨ ترس (نابجا) با نااميدى مقرون است و کم رويى با محروميت همراه، فرصت چون ابر می گذرد، پس فرصتهای نیکو را غنیمت شمرید(و پيش از آنکه از دست برود، از آن استفاده کنيد)🍃 📚 •🌾• @khadem_koolehbar
💭 «این کسانی که آمدند وارد اغتشاشات شدند و اینها را راه‌ انداختند، هدفشان برطرف کردن ضعفهای کشور نبود؛ هدفشان از بین بردن نقطه‌های قوّت کشور بود. اینها میخواستند نقاط قوّت ما را از بین ببرند.» 🗣مقام معظم‌رهبری •🌱• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
1⃣6⃣قسمت شصت ویکم: مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... ـ خوب بی
2⃣6⃣قسمت شصت ودوم: فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... ـ آقا مهران ...  برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ...  - مادرت خونه نیست؟ ... ـ نه ... دادگاه داشتن ...  بیشتر از قبل بهم ریخت ... ـ چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ... سرش رو انداخت پایین ... ـ هیچی ...  و رفت ...  متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ... رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ... نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ... با حالت خاصی زل زد بهم ... ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ...  و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... ـ حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ...  - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ... ـ نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ...  و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ... - دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت ...  ـ با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ... باورم نمی شد ...  ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ... - عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ... بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ... ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ... ـ حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...  صداش رو نازک کرد ... - داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه ...  دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ... ـ خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ...  ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری ... این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... دلم براشون می سوخت ... من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ...  اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم ...  خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ... 
"خادمین سرزمین ملائک"
2⃣6⃣قسمت شصت ودوم: فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای
3⃣6⃣قسمت شصت وسوم: ریش سفیدها براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...  ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ... با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...  ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید .. ـ نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...  از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ...  - خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...  روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ... - تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ...  از جا بلند شدم ...  - خدایا به امید تو ...  دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...  اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ... ـ شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...  دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ...  - نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ...  طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ... ـ خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ... یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...  خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ... ـ خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...  و همه چیز تمام می شد ...  خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ... وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...  نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ... و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ... امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ـ ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...  و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...  خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ...
خدا بابت اون روزايي كه آروم و راضی بودن، اصلا کار آسونی نبود؛ ولي تو راضي شدي به رضاش! برات جبران میکنه ..🌱 •••🍃 @khadem_koolehbar
تو در هر نقطه‌ای که هستی سقف آرزوی خیلی از آدمایی قدر بدون! •••🍃 @khadem_koolehbar
براے ڪمڪ بہ رزمندگان تلاش مےڪرد با یڪ عدد گیره چادرش را بہ روسرے‌اش محڪم بست تا از سرش نیفتد. وقتے جنازه‌اش را بہ منزل آوردند، هنوز چادرش محڪم به روسرےاش بستہ بود. •••🌱🕊 @khadem_koolehbar
🗣شهید محمدعلے رهنمون: شنيده بودم نــمــاز اول وقت برايش اهميت دارد، ولے فكر نمے كردم اينقدر مصـــمم باشد! صدای اذان کہ بلند شد همه را بلند كرد؛ انگار نہ انگار عروسے است، آن هم عروسے خـــودش! يكے را فرستاد جلو بقيہ هم پشت سرش، نماز جـــماعتے شد بہ یاد ماندنے!! •••🌱🕊 @khadem_koolehbar
امام‌صادق‌(؏): ڪسۍ ڪه ده مࢪتبه {یا الله} بگوید، به او خطاب شود: لبیڪ بنده‌ۍ من! حاجتت ࢪا بخواه تا اجابت ڪنم.... 'وسائل‌الشیعه‌،ج‌۷،‌ص۸۷' . . @khadem_koolehbar
💭 نظرسنجی‌های مختلف و متعدد نشان می‌دهد که هنوز مردم ایران چه از جهت باورها و چه در رفتارها و مناسک، به‌شدت مذهبی هستند. 📊نظرسنجی‌های متعدد در دوره‌های مختلف چهل سال گذشته، نشان می‌دهد که بیش از ۹۰‌درصد مردم، به اصول دین اسلام معتقدند و بسیاری از مناسک را به‌جای می‌آورند. 🔹بیش از ۸۰‌درصد مردم، فطریه می‌پردازند. بیش از ۷۰‌درصد، انواع زیارت‌های مذهبی را انجام می‌دهند. 🔸 با انقلاب، مفاهیم دینی زیادی بازتولید شد و حیات دینی به جامعه ایران برگردانده شد. 🔹 مفاهیم مهمی مثل شهادت، ایثار، مقاومت و ظلم‌ستیزی قبل از انقلاب، اساساً مطرح نبود. 🔸 بسیاری از مراسم‌های دینی، مثل راهپیمایی اربعین، اعتکاف و ... وجود داشته که حضور مردم را با انگیزه‌های دینی، در این برنامه‌ها شاهد بوده‌ایم. 🗣دکتر یونس نوربخش ••••🇮🇷💚 @khadem_koolehbar