eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سالن انتظاریه که همه دور هم نشستیم و دارن یکی یکی ما رو صدا میزنن بلند میشیم و میریم همه ما دونه دونه نوبت به نوبت حواسمون باشه به این سالن نبندیم :) 🍃 •••~🌹 @khadem_koolehbar
به‌ قول‌ یکۍ از‌ دوستام مثلِ رزمنده‌ۍ شب عملیات به دنیا نگـاه ڪن ! همینقدر رها از دنیا . . !🦋 •••~🍃 @khadem_koolehbar
••• وقتی میگی خدایا سپردم به تو پس ‌اون‌ صدایی ‌که ته‌ دلت میگه : نکنه فلان اتفاق بیفته .. چی میگه ؟! اینکه ‌بتونی‌ جلوی این‌ صدا رو بگیری خودش یه پا ..✌️🏻 ••• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هجدهم نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد، - حدود دو ساعت بع
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد. دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید. اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد. گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود. سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد. مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم. علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین، - ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود. چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت، - هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه. خیلی دلم سوخت، - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد، - هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود. حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش، - سلام دختر گلم، خسته نباشی. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم، - دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم. رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد، - مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود، - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید، - تا نگی چی شده ولت نمی کنم. بغض گلوم رو گرفت، - زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود، - چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت، - ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز، - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من. دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم. - خیلی جای بدیه _کجا؟ _سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده. - نه. شایدم. نمی دونم. دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم، - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست. چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره، - زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که... پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد، - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه. تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، - بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، - یادته 9 سالت بود تب کردی؟ سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم، - پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم. التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود. - خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه. پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود، - برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری. و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود. بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن. نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه. سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد. - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید. زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت. - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده. نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
🌱 چشــم‌وهــم‌چشـمےدرامـــور دنیــــوےخوب‌نیسٺ‌امادرامر . یعنےاگردیدےڪسےڪارخیرے مـیڪندبگــوچـرا آن‌نباشــم ؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌••••~🍃 @khadem_koolehbar
و آنگاه كه دوست دارى كسى به يادت باشد، به ياد من باش كه همواره به يادت هستم...! - سوره بقره،١٥٢ •••~🍃 @khadem_koolehbar
... دقیقاً هـمون لحظه کـه تو کار و درس و روزمرگی‌هات غرق شدے! یه سـلام بده بھشون بگو آقا شمارو یادم نرفته‌ها... السلام‌علیک‌یااباصالح‌مهدۍ♥️ ••••~💚 @khadem_koolehbar
💚🍃 گاهی دعاهایمان و اصرار بر آن خود گره‌ای بر زندگیمان میشود؛ پس دعا کن و خیر بخواه، اما نه آن خیری که خودت فکر میکنی... [ آیت الله حق شناس ] • • @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب؟ فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه. اما به شدت اشتباه می کردن. هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود. با یه علامت سوال بزرگ، - بابا، چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من، این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و... ‌. گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد. حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت. هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد. فقط یه چیز از ذهنم می گذشت، - چرا بابا؟ چرا؟ توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود، اما... آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی. چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود. برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم، - اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم، - بابا، من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه ات رو... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم، _ خدایا! توکل به خودت. یازهرا، دستم رو بگیر. از جا بلند شدم و رفتم بیرون؟ از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم. پرستار از داخل گوشی رو برداشت؟ از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم، شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی. چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه. دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن. دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. مثل مرده ها روی تخت می افتادم. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان، کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد. در دو جبهه می جنگیدم. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون، سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم. حدود ساعت 9، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم. پشت در ایستادم، چند لحظه چشم هام رو بستم، _بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو. در رو باز کردم و رفتم تو. گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط. رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سر هم حرف می زدن. یکی تندتر، یکی نرم تر، یکی فشار وارد می کرد، یکی چراغ سبز نشون می داد، همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود. وسوسه و فشار، پشت وسوسه و فشار. و هر لحظه شدیدتر از قبل. پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف، یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری. من ساکت بودم. اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم. به پشتی صندلی تکیه دادم، - زینب، این کربلای توئه. چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا، - خدایا، به این بنده کوچیکت کمک کن. نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه. نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا، راضیم به رضای تو. با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدایا، به امید تو. بسم الله الرحمن الرحیم، و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم، - این همه امکانات بهم دادید، که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم؟ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید. فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم، لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم. چشم هام رو باز کردم - همیشه، همه چیز، با رفتن روی اون پله اول شروع میشه. سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم، - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید. من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید. حالا هم این مشکل شماست، نه من و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود. یه عده مبهوت. یه عده عصبانی. فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم، - این جلسه خیلی طولانی شده. حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره. هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید. با کمال میل برمی گردم ایران. نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد، - دکتر حسینی؟ واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ - این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید. جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت. از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
تحلی الایمان بالترتیب الذی یفعله الله... ایمان داشته باش به چیدمانی که خدا انجام میده :) •~•~🍃 @khadem_koolehbar
به سنگرما آمد تا شب را درسنگر بگذراند ولی ما اورا نمیشناختیم هنگام خواب گفتیم پتو نداریم برادر گفت ایرادی نداره یک برزنت زیرخود انداخت وخوابید صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد وگفت «برادر خرازی شما جلو بایستید» تازه فهمیدیم که او فرمانده لشگر بود.... « اللهم عجل لولیک الفرج » •~•~🌿 @khadem_koolehbar
💥بنزین ماشینم تمام شده بود از مهدی خواستم چند لیتر بنزین بدهد تا به پمپ بنزین برسم، گفت: بنزین ماشین من از بیت المال است، اگر ذره‌ای از آن را به تو بدهم نه تو خیر می‌بینی و نه من. 🌷 •~•~🍃 @khadem_koolehbar
وقتی‌میگی‌: 👆🏻 ـ پس‌اون‌صدایی‌که‌ته‌‌دلت‌میگه: ـ نکنه‌فلان‌اتفاق‌بیفته... ـ چی‌میگه⁉️ ـ اینکه‌بتونی‌جلوی‌این‌صداروبگیری خودش‌یه‌پا •~•~🍃 @khadem_koolehbar
. . زخم‌ھاے‌دلت‌را‌به‌خدابسپار خودش‌بھترين‌مرھم‌ها‌را‌دارد˘˘'! . . @khadem_koolehbar
°•﷽•° ❣ برای اینــکہ معشـوقتـــ را همیشہ درکنارتــــ احساس کنے بــایـد دائما به یــادش باشے با صلـــواتــــ با استغفـــــار و ... ••~🍃 @khadem_koolehbar
هِزار سال گذشتِ... وَ اهـلِ عشق ؛ هنوز هم در حیرتِ و َما رَأیتُ إلا جَمیلا گیـرکردند! آمدیم تا شـــرحِ عشق کنیم... ❤️ ••~🍃 @khadem_koolehbar
|🌿| • کسی رو برای دوستی انتخاب کن کہ بہ لجنزار آلودت نکنہ !😊 . +برای پاک موندن رفیقتم باید پاک باشه️ . . . . همنشین تو از تو بِه باشد ☝️🏻 تا تو را عقل و دین بیافزاید.... •
یک نفر خدمت عرض می‌کند : ” میخواهیم که گناه نکنیم، اما نمی‌شود ” ایشان در پاسخ میفرمایند : ” روغن چراغ کم است ” . . - روغن چراغ یعنی چه ؟! یعنی معرفت ما به خدا کم است . چگونه باید معرفت به خدا پیدا کنیم ؟! باید در قدرت و عظمت خدا فکر کنیم . چگونه فکر کنیم ؟! خدا را همیشه حی و حاضر و ناظر ببینم . بعد آن چه می شود ؟! کم کم بساطِ گناه جمع می‌شود و به خدا معرفت پیدا خواهیم کرد و آنگاه، گشایش‌هایی رخ میدهد که فقط هر نفسِ پاکی آن را می‌بیند . ! •~•~🍃 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می ش
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و سوم وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا. خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور. توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد، - دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی. در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی، - شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید. - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت، - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت، - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم. چند لحظه مکث کردم، - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن. این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید، - دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد، - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم، - چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم. برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها. از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه. حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم، - بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم. همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد. درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران. هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید! زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود. - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست. - اما علی که گفت... پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت. - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم. گریه ام گرفت. _مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم. توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم، - چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تمماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده. برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و چهارم گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم. به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل. انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره. اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار. از شدت خستگی خوابم نمی برد. بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک. رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد، - امشب هم شیفت هستید؟ - بله - واقعا هوای دلپذیری شده با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره . بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم. اون هم سر چنین موضوعاتی. به نشانه ادب، سرم رو خم کردم. اومدم برم که دوباره صدام کرد، - خانم حسینی؟ من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم. برای چند لحظه واقعا بریدم، - خدایا، بهم رحم کن. حالا جوابش رو چی بدم؟ توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد. از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده. - دکتر حسینی، مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده. نه رئیس تیم جراحی. چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه، - دکتر دایسون، من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم. علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه. اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره، بین ما تعریفی نداره. اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن. حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه. ولی بین مردم من، نه. ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم. با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه. این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم. در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم، یه بلای جدید سرم نیاد. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...