eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊⚘ ◽️: شمایی ڪه می‌گویید، جنگیدن در ڪشور دیگر ڪارِ اشتباهی است؛ امـام حــــسین علیه‌السلام در مدینه زندگی می‌کرد ولی؛ در ڪربلای عراق شهیــــــد شد. •|🌸✨ @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
+ مقدس‌ها‌، همه‌‌ےڪارشان‌ خوب است، فقط منِ خود را باید با خدا عوض ڪنند. . . .❤️ •|✨🌸 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
_باید بسوی شهر شهیدان سفر کنم از سيم خاردار ها گذر کنم •|🌱🕊 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
«فَإِنِّي‌قَرِيبٌ‌أُجِيبُ‌دَعْوَةَ..» +من‌نزدیکم‌... ودعایِ‌دعاکننده‌را‌هنگامی ‌که‌مَرا‌بخوانداجابت‌‌میکنم💛 💌سوره‌ بقره، آیه ۱۸۶ •|✨ @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
| لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ | ڪاش میذاشت یه جورے زندگے مےکردیم که سال دیگه همین موقع به مادرامون میگفتن..... مآدَرِ شَهید.....💚 •|🍃🕊 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
نماز بلندترین فریادهاست و به جز نمازگزاران هیچڪس نیست ڪہ جرأت فریاد کشیدن در برابر ظلم داشته باشد. •|🍃🕊 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
"مَن‌ عَرَف‌اللهَ‌‌‌‌ أحَبَّهُ" هرکه‌خدارابشناسد؛اورا دوست میدارد.❤️ •|💌 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند.کنج فراغتی ورزقی مکفی... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که بر زبان می گذرد اما ریشه اش در دل نیست،در باد است! •|🥀🕊 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣قسمت سوم:پدر  مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم؛ خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله ... سع
4⃣قسمت چهارم: اولین پله های تنهایی مات و مبهوت،پشت در خشکم زده بود! نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم،کجا پیاده بشم‌یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طورچند لحظه ایستادم،برگشتم سمت در که زنگ بزنم.اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد. - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...  دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...  با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...  به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...  توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...  چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...  دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...  - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم! نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ...  - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها ...  اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...  مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...  وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...  - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ...  جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...  - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...  چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
{وَأَنَاالطَّرِيدُالَّذِى‌آوَيْتَهُ} +وچـرخ‌هـٰا‌رازده‌ام‌آمـده‌ام‌خـٰانه‌طُ خـودمـٰانیم‌ڪسی‌جز‌طُ‌نفهمید‌مـرا..! •✨🌸 @khadem_koolehbar
🔔🔔🔔🔔🔔🔔 سلام واحترام خدمت همراهان محترم کانال "خـــادمــین‌سرزمـــین‌ملائک" 💭 در راستــاے حــمایت از جوانان ونوجوانان عزیز وهمچنین خالقین ایده های فرهنگۍ وهنرے و صاحبان قلم، 🔹ازشمــا عزیزان دعوت میشود تا ها و خودتون بامحتواهای مذهبی؛ شهدایی و‌‌‌انقلابی،جهت قرارگیری در کانال همراه با نام‌خودتان براے ماارسال کنید؛این برای شماهمراهان یک فرصت مناسب است جهت حمایت ودیده شدن آثارتون🌱✨ 🔸همچــنین‌آماده شنــیدن پیشنهادات براے فعالیت های فرهنگی وهنرے شـمــاهستیـم🌱 ↩️ آیدے جــهت ارسال:👇🏻 @Khadem_140
ali-fani-8.mp3
21.06M
یه دعایِ عهد گوش‌کنید✨ 💌دل وجان بسپرین و باتوکل به خدا روزتون رو شروع کنید💛 •••••🍃 @khadem_koolehbar
- چیکار کنم غصه نخورم؟! + تو مگه خدا نداری؟ :)♥️ •••✨ @khadem_koolehbar
بہ خدا سوگند ... هـر وقت صدای اللہ اڪبر موذن بہ گوشم می رسد ، احساس می ڪنم دنیا در چشمانم رنگ می بازد و بی ارزش میشود و دیگر جز قدرت و عظمت خداوند چیزی حس نمی ڪنم ••••✨ @khadem_koolehbar
گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاھ بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تا ڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ،‌‌ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه، ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداࢪھ🌿..! ••••✨ @khadem_koolehbar
گاهی خیلی سخت میشود؛ نجاتم میدهی؟!🙃💔 ••••✨ @khadem_koolehbar
رو به شلمچه کرد وگفت : " بیا ! این عروسکم حالا بابام رو پس میدی؟💔 ••••🌱🕊 @khadem_koolehbar
یا باقیاً لا يفني♥️ «ای همه هستی ز تو پیدا شده» من از توام و مخلوق توام. اگرچه بندگی خالصانه نمی‌دانم و اطاعت محض نمی‌توانم، اما بنده توام. روح من آمیخته با نور و ذات اقدس توست. الهی چگونه خود را تنها بیابم، درحالی که وجودی جاودانه با حضوری زوال ناپذیر همواره پناهم است و نزدیک است. خیلی نزدیک... «همه عمر برندارم سر از این خمارِ مستی که هنوزْ من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثلِ آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی» ، فراز ۳۱ ••••🍃 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
4⃣قسمت چهارم: اولین پله های تنهایی مات و مبهوت،پشت در خشکم زده بود! نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
5⃣ قسمت پنجم:شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...  - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ...  - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...  بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره؛چیزی نیست...شما غذاتون رو بخورید. اما هر دوی ما می دونستیم، این تازه شروع ماجراست ... ❄️سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ... - صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ... - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم ۲ بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...  توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...  بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ... سخت بود اما ...  سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ... اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... به قلم شهید ✍🏻
شهید نوید صفری: هرکس چهل روز زیارت عاشورا بخواند وثوابش رابه من هدیه کند؛حاجتش را از خدا می گیرم اگربه صلاحش نباشد،آن دنیا جبران میکنم. ••••🕊 @khadem_koolehbar