eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
+برای‌دلبستن‌بہ‌خــــــدا، باید‌دلت‌را‌بہ‌او‌گره‌بزنے؛ یکے‌زیر..؛ یکے‌رو..؛ مادر‌بزرگ‌میگفت قالےدستبافت‌مرگ‌ندارد..؛ ••••💌 @khadem_koolehbar
. گفتید و وسط دل مشغولی های روزمره، فکر خواب و روزمرگی‌بچه، شام و ظرف های نشسته اش، هوا و سرمای بدش، همسر و مشکلات زندگی ... بردینم به ✨... به یک خاطره دور؛ روزی که رها شدم و با مفاهیم جدیدی آشنا شدم ... تو خانواده و محیط و زمونه ای بزرگ شدم که جهاد و جنگ و شهادت برام غریبه نبود اما وقتی پا در اون سفر گذاشتم فهمیدم چه چیزا که نمیدونستم! اولین بار بود کسی گفت برام دعا کنید و فهمیدم دعایش شهادت است! حدود ۱۶ سال پیش از این بود و خبری از سوریه و داعش و شهید مدافع حرم نبود! خبری از فتنه داخلی و شهید مدافع وطن نبود! پس این حرف و این آرزو و این دعا، خیلی برایم عجیب بود. ولی این اولین بار نبود که دچار چنین سوالی میشوم و کمی بعد جوابش رو میگیرم ۱۵ سال قبل از آنهم تجربه کرده بودم... هنگامی که انتهای مجموعه روایت فتح ، آهنگران میگفت اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز باز راست.... و من آن کودکی ۷ ساله بودم که مبهوت میماندم چطور ممکن است؟! دو سه سال است جنگ تمام شده و دیگر کسی شهید نخواهد شد! چه کودک بودم آن زمان! و نمیدانستم شهادت تنها جان دادن هنگام حمله دشمن به کشورت نیست... و دیگر هرگز چنین نخواهد بود چراکه دیگر هرگز دشمنی جرات رویایی با ایران رو نخواهد داشت ... اما چیزی نگذشت که خبر دادن آن راوی برنامه دوست داشتنی من در شب های جمعه شده است! عجب! پس باز هم میتوان شهید شد؟! ... حالا سالها میگذشت و من دانشجو داخل کانال هایی قدم میزدم که تصویر مبهمی از آنها در خاطرم مانده، آن زمان گوشی دوربین دار نداشتم و هیچ عکسی از آن اولین ندارم حافظه ضعیفی هم دارم و خاطره ها برایم مبهمند، تنها یک حس هست! چیزی که در آن منطقه و کل آن سفر جریان داشت مثل روحی که ما را در برگرفته بود و من نمیتوانم کلمات رو آنچنان در بند کشم که تغییرم رو پس از آن سفر بازگو کنم... فقط آنکه پس از آن همیشه در جستجوی کسانی بودم که الگو و پیشانی حرکتشان ، آن میزبانان ناپیدای آن سفر باشن... فقط آنکه نظرشان رو به خودم عمیقا حس میکردم و انگار جوشنی برتنم کردند که پس از آن بسیار حافظم بود و بعدها دستم رو گرفتن و در مسیری قرار دادند سراسر خیر.... امشب حس بهشتی ام رو یادم آوردید به رخم کشیدید که چه قول ها داده بودم! که چه هدفها داشتم! که چه ستاره هایی من را به این نقطه رساندند و همیشه راه نشانم دادند❤️ ••••💌 @khadem_koolehbar
میانِ مزارشان سرگردان کھ شدی دل ِ حیرانت را بردار و کناری بنشین ، دلت اگر گرفت کمی اشک بریز . . نھ براۍ حال دلت ، نھ! برای جـٰاماندنت آری! سخت است جـٰاماندن!(:💔 ••••🌱🕊 @khadem_koolehbar
سال‌هامےشودازخویش‌سوالےدارم من‌اگرمنتظرم‌ازچہ‌نمردم‌بےتو...💚 ‌‌•••••🍃 @khadem_koolehbar
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بــــی‌قــــرارتـــوام‌ودر دل‌تنــگم‌،گــِــله‌هاست💔 •••••✨ @khadem_koolehbar
کاری کنیم دنبال مون باشه! ••••💌 @khadem_koolehbar
حرف ما را گفت در اوج صلابت، نور چشم ماست رهبر، جان ما قربانشان حرف اون عین وصیت نامه سردار بود: " خامنه‌ای را بدانید ای عزیزان همچو جان" حرفِ حق گفتن میان جمعِ یاران، سخت نیست قیمتش گاهی ولی جان است بین دشمنان تو وفا کردی به عهد خویش با پروردگار صدقِ خود را در عمل، زیبا به او دادی نشان راه دنیایی که پر پیچ و خم است و پر فریب شد ولی سکوی پروازت به سوی آسمان دست ما کوتاه و خرمای شهادت بر نخیل کامِ ما شیرین کن از شهد شهادت، •••••🏴🖤 @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قطره قطره خون تو می‌خورم سوگند کز تو یک لحظه دل نخواهم کند ✍🏻بانو‌ریحانه‌‌سادات •••••🏴🖤 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ما
7⃣1⃣قسمت هفدهم: دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...  - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ... پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...  - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ... سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...  - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ... نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...  سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و ۳ تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...  حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ... رو کرد سمت من ... - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ... دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ... - شرمنده خانم به زحمت افتادید .. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ... به قلم شهید
"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣1⃣قسمت هفدهم: دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو
8⃣1⃣قسمت هجدهم: دلم به تو گرم است ...  بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...  - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ...  - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...  - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ...  - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...  و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...  - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...  رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ...  و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...  گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ... ••••💌
«اللّٰهُمَّ‌اشْغَلْنابِذِكْرِكَ✨» +خدایا! منو مشغولِ‌ یاد خودت‌ کن! نذار خیالی ‌غیر خیالِ‌ خودت ‌داشته ‌باشم. ♥️ . @khadem_koolehbar
–ارزوت چیه⁉️ +شهادت –خیلی خوبه؛اما میدونستی طبقِ ڪلام امیرالمومنین،مقام و پاداش کسی که میتونه گناه کنه ولی الوده نمیشه از شهید کمتر نیست...؟! 🍃نهج البلاغه حکمت۴۷۴ ‌‌. @khadem_koolehbar
🗣مرحوم دولابی : سجده طولانی ، اخلاق را عوض میکند. در هر شبانه روز لااقل یک سجده طولانی داشته باشید.هیچ عبادتی مثل سجده نیست. . @khadem_koolehbar
دردِ یڪ ســـــوختہ را ســـــوختہ ها مے فهمند ... تا قــــــــیامت ؛ سَرِ ســـــَربندِ تو "بے بے " دعواست ؛ معنے این سخنم را شــــهدا مے فهمند🕊 (ع) . @khadem_koolehbar
داشتم برای نماز ظهر وضو میگرفتم،دست به شانه ام زد . سلام و علیک کردیم ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : علی ! حیفه تا موقعی که جنگه نشیم . معلوم نیست بعد از وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم " گفتم :"مثلا چی کار ؟ " گفت:" دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش " شهید حسن باقری🌱 . @khadem_koolehbar
🗣پيامبر اکرم (ص): هر كس چیزی بخورد و جانداری اعم از انسان یا حیوان او را ببیند.وبااوهم غذانشودبه مرضی گرفتارمی شودکه دوائی ندارد 📚 مجموعه ورام ج۱ ، ص۴۷ . @khadem_koolehbar
مجلس مهمانی بود. پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود، اما وقتی که بلند شد، عصایش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت. دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خود را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده است. به همین خاطر، صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت پس چرا عصایت را برعکس گرفته ای؟ پیرمرد، آرام و متین پاسخ داد زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مجموعه‌تربیتی‌ "شهیدمطهری" . @khadem_koolehbar
چه مسیرهاکه بباید برفت تاراه آموخت...🕊🌱 . @khadem_koolehbar
همین چادرےڪه‌سرمیڪنۍ دلُ‌مۍبره‌تاچادرخاڪۍ روۍچادرت‌بایه‌خط‌سرخ اسم‌"فاطمه"روبڪن‌حڪاڪۍ... . @khadem_koolehbar
میدونی خادمی یعنی چی؟! _زندگی کردن به سبک جبهه خدمت کردن به عشق 💌آغاز ثبت نام ازفردا . @khadem_koolehbar
. "دعوت‌نامه‌ای از یک شهید" چند سال پیش یک‌بار توفیق دست داد و با جمع بسیجیان یکی از دانشگاه‌ها، برای ملاقات با خانواده شهید محمدحسین حدادیان، شهیدی که مظلومانه به دست داعشی‌های وطنی در خیابان پاسداران تهران به شهادت رسید، به منزل این شهید بزرگوار رفتیم. از قضا مادرشان تشریف نداشتند و فقط پدرشان را زیارت کردیم... اصلا قرار نبود من با این جمع همراه باشم. کسی به من خبر نداده بود و در لیست دعوت شدگان بسیج دانشجویی هم نبودم! آن روز بعد از نماز صبح، بی‌خبر از اتفاقی که برایم رقم خورده بود، چند دقیقه‌ای خوابیدم. خواب دیدم در یکی از دانشگاه‌های تهران هستم. گویا همراه گروهی، شب را در مسجد دانشگاه خوابیده بودیم. صبح شده بود. من بلند شدم و چادرم را سرم کردم. کوله پشتی‌ام را انداختم و از مسجد دانشگاه بیرون آمدم. فضایی شبیه فضای اربعین بود. ساعت حدودا ۷ صبح بود. آفتاب تازه زده بود و از لابلای شاخ و برگ درختان بلند، می‌تابید. فضای بیرون کمی شلوغ بود. عده‌ای از خانم‌ها اطراف مسجد و در فضای باز ایستاده بودند. انگار مراسمی در جریان بود. همانطور که کنار دیوار مسجد ایستاده بودم، دیدم از سمت چپ، از خیابانی که از میان درختان می‌آمد، درست از میان نور درخشنده خورشید صبحگاهی، عده‌ای جوان، در حالی‌که "لااله الا الله" و "یا حسین" می‌گویند درحال آمدن به سمت ما هستند. در آن لحظه احساس کردم آنها در حال بازگشت از زیارت امام حسین علیه السلام هستند. خیلی به حالشان غبطه خوردم! وقتی تقریبا مقابل ما رسیدند، دیدم تابوت شهیدی را بر دوش دارند و در حال تشییع آن شهید هستند. چون می‌دانستم همراهی در تشییع شهید خیلی ثواب دارد، به خودم گفتم ای کاش من هم بتوانم در این تشییع شرکت کنم و حداقل هفت قدم با این جمعیت همراه شوم. بین من و آن جمعیت جوانِ تشییع کننده، یک جوی آب نسبتا پهن و یک باغچه عریض قرار داشت. چون من سابقه پیچ خوردن مچ پایم را داشتم، می‌ترسیدم که از روی این جوی آب و باغچه بپرم! اما ذوق رسیدن به آن گروه و همراهی با آنها آن قدر وسوسه انگیز بود که در نهایت دل را به دریا زدم و با دو پرش، از روی جوی آب و باغچه پریدم و خودم را به جمعیت تشییع کننده رساندم و همراهشان، تا انتهای مسیر، پیکر شهید را تشییع کردیم. چقدر از این که توفیق این همراهی نصیبم شده بود، خوشحال بودم!!!.... ناگهان از خواب پریدم، ساعت حدودا ۷ صبح بود. خواب خوبی دیده بودم ولی تعبیر خاصی به ذهنم‌ نمی‌رسید! بلند شدم و تلفن همراهم را روشن کردم. در کمال تعجب دیدم دوستم چندین بار با من تماس گرفته! آن همه تماس، آن هم صبح اول وقت!!! خیلی عجیب بود! نگران شدم! سریع زنگ زدم که ببینم چه اتفاقی افتاده! منتظر شنیدن خبر بد یا خاصی بودم! اما با شنیدن صدای دوستم و حرفی که زد نگرانی، جای خودش را به ذوقی ناگهانی و زاید الوصف داد! دوستم گفت: "امروز قرار است از طرف بسیج دانشجویی به دیدن خانواده شهید محمدحسین حدادیان برویم. تو هم می‌توانی خودت را برسانی؟ حدودا یک‌ساعت دیگر باید آنجا باشیم". من با خوشحالی گفتم: "چرا که نه؟! چه خبری بهتر از این! انشاءالله حتما می‌آیم". تماس که قطع شد، یاد خوابم افتادم. یاد تشییع شهیدی که تابوتش بر دوش عده‌ای جوان بود و من خودم را در لحظات آخر به آنها رساندم و توانستم با آنها همراه شوم. این لحظات، همان لحظات آخر بود که باید سریع آماده می‌شدم تا خودم را به همان گروه جوان تشییع کننده برسانم... ....
به در خانه شهید رسیدم. دوستان حدود ۱۵ دقیقه معطل شده بودند تا من برسم. از همگی عذرخواهی کردم و وارد منزل شهید شدیم. پدر شهید با روی باز به همگی خوشامد گفتند و صمیمانه از ما پذیرایی کردند. تعدادی از دوستان به نمایندگی از جمع صحبت کردند و پدر شهید نیز، حرف‌هایی درباره فرزند شهیدشان و چگونگی شهادت ایشان و همچنین درباره حضور رهبر انقلاب در منزلشان گفتند. دلم نیامد خوابی که همان روز صبح دیده بودم و شیرینی‌اش هنوز در کامم بود را برایشان تعریف نکنم. خواب را که گفتم، پدر شهید، مطلبی را تعریف کردند که شیرینی این خواب را در جانم دوچندان کرد. گفتند: "اوایلی که محمدحسین شهید شده بود و رفت و آمد به منزل ما زیاد بود، من یک‌بار محمدحسین را در خواب دیدم و گفتم: بابا، بعد از شهادت تو رفت و آمد مهمان به خانه ما خیلی زیاد شده. یک وقت ممکن است مهمان سرزده بیاید و اسباب پذیرایی مناسبی مهیا نباشد. یک وقت‌هایی شاید ما آمادگی کامل را نداشته باشیم و نتوانیم خوب پذیرایی کنیم و شرمنده مهمان‌ها شویم". محمدحسین به من گفت: "بابا هرکسی که به منزل ما می‌آید، من خودم دعوتش می‌کنم. هیچ‌کس همین‌طوری نمی‌آید. هرکسی که می‌آید مهمان من است و من دعوتش کرده‌ام. خیالتان راحت". ایشان ادامه دادند: "بعد از این خواب، ما هم خیالمان راحت شد، هم بابت مهمان‌ها که دیگر فهمیدیم با دعوت خود محمدحسین می‌آیند و هم بابت پذیرایی که دیگر برایمان راحت و شیرین بود". پدر شهید، این حرف را که زدند، سکوتی برقرار شد...انگار جملات پدر شهید داشت صحنه‌های خوابم را برایم معنا می‌کرد...جوان‌هایی که از سمت نور، از زیارت امام حسین علیه السلام می‌آمدند...جوان‌هایی که تابوت شهیدی را تشییع می‌کردند و من خودم را در آخرین لحظات به آنها رساندم و توفیق تشییع شهید نصیبم شد...شهیدی که خودش مهمان‌هایش را دعوت می‌کند...حتی مهمان‌هایی که او را نمی‌شناسند و در تصورشان هم نمی‌گنجد که روزی این‌چنین مورد عنایت شهید واقع شوند و نامشان در بین اسامی دعوت شدگان قرار گیرد اما شهید، آنها را می‌بیند، می‌شناسد و نامشان را در جمع مهمانش می‌نویسد و دعوتشان می‌کند...و من که هنوز نفهمیدم چرا و چگونه توفیق چنین دعوت و نگاهی نصیبم شد!!! اما حلاوت این کلام الهی بیش از پیش در جان و روحم نشست که: ✨وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذین قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتا بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبّهِم یُرزَقون✨ . @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
به قطره قطره خون تو می‌خورم سوگند کز #آرمان تو یک لحظه دل نخواهم کند ✍🏻بانو‌ریحانه‌‌سادات •••••🏴🖤
می‌خواستم چهلمت از تن در آورم پیراهن سیاه عزایت ولی نشد از بس شبیه مادر سادات بوده‌ای داغ چهلم تو شب فاطمیه شد ✍🏻بانوریحانه سادات . @khadem_koolehbar
آموزش ثبت نام آذرماه 1401.pdf
1.82M
✅ فایل pdf تکمیل فرم خادمین افتخاری در سامانه 🔺 داوطلبین گرامی قبل از تکمیل فرم ثبت نام حتما فایل آموزشی را مطالعه فرمایید. 🔻 15 لغایت 22 آذرماه 1401 🔸ثبت نام فقط از طریق آدرس: http://khademin.rahnoor.ir 💠 در صورت داشتن سوال به آی دی @shahidanekhodaiy110 در پیام رسان ایتا و یا سروش پیام دهید. 🔶کمیته خادمین شهدا👇 ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khadem_koolehbar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅
50.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ؛ 48 مگ ✅ تکمیل فرم خادمین افتخاری در سامانه 🔺 داوطلبین گرامی قبل از تکمیل فرم ثبت نام حتما کلیپ آموزشی را مشاهده فرمایید 🔻 15 لغایت 22 آذرماه 1401 🔸ثبت نام فقط از طریق آدرس: http://khademin.rahnoor.ir 💠 در صورت داشتن سوال به آی دی @shahidanekhodaiy110 در پیام رسان ایتا و یا سروش پیام دهید. 🔶کمیته خادمین شهدا👇 ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khadem_koolehbar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅