eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
36 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست!
مشاهده در ایتا
دانلود
تو در هر نقطه‌ای که هستی سقف آرزوی خیلی از آدمایی قدر بدون! •••🍃 @khadem_koolehbar
براے ڪمڪ بہ رزمندگان تلاش مےڪرد با یڪ عدد گیره چادرش را بہ روسرے‌اش محڪم بست تا از سرش نیفتد. وقتے جنازه‌اش را بہ منزل آوردند، هنوز چادرش محڪم به روسرےاش بستہ بود. •••🌱🕊 @khadem_koolehbar
🗣شهید محمدعلے رهنمون: شنيده بودم نــمــاز اول وقت برايش اهميت دارد، ولے فكر نمے كردم اينقدر مصـــمم باشد! صدای اذان کہ بلند شد همه را بلند كرد؛ انگار نہ انگار عروسے است، آن هم عروسے خـــودش! يكے را فرستاد جلو بقيہ هم پشت سرش، نماز جـــماعتے شد بہ یاد ماندنے!! •••🌱🕊 @khadem_koolehbar
امام‌صادق‌(؏): ڪسۍ ڪه ده مࢪتبه {یا الله} بگوید، به او خطاب شود: لبیڪ بنده‌ۍ من! حاجتت ࢪا بخواه تا اجابت ڪنم.... 'وسائل‌الشیعه‌،ج‌۷،‌ص۸۷' . . @khadem_koolehbar
💭 نظرسنجی‌های مختلف و متعدد نشان می‌دهد که هنوز مردم ایران چه از جهت باورها و چه در رفتارها و مناسک، به‌شدت مذهبی هستند. 📊نظرسنجی‌های متعدد در دوره‌های مختلف چهل سال گذشته، نشان می‌دهد که بیش از ۹۰‌درصد مردم، به اصول دین اسلام معتقدند و بسیاری از مناسک را به‌جای می‌آورند. 🔹بیش از ۸۰‌درصد مردم، فطریه می‌پردازند. بیش از ۷۰‌درصد، انواع زیارت‌های مذهبی را انجام می‌دهند. 🔸 با انقلاب، مفاهیم دینی زیادی بازتولید شد و حیات دینی به جامعه ایران برگردانده شد. 🔹 مفاهیم مهمی مثل شهادت، ایثار، مقاومت و ظلم‌ستیزی قبل از انقلاب، اساساً مطرح نبود. 🔸 بسیاری از مراسم‌های دینی، مثل راهپیمایی اربعین، اعتکاف و ... وجود داشته که حضور مردم را با انگیزه‌های دینی، در این برنامه‌ها شاهد بوده‌ایم. 🗣دکتر یونس نوربخش ••••🇮🇷💚 @khadem_koolehbar
به شهید ابراهیم هادی گفتند: چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟ 🗣برگشت گفت: ما رهبری را برای تماشا نمیخواهیم. ما رهبری را برای اطاعت میخواهیم! . . @khadem_koolehbar
اے شهـــــدا بـــراے‌مــــا حــمدے بخوانیـــد....💔 . . @khadem_koolehbar
برا تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم رفتیم اتاقش اما حاجی آنجا نبود یکی از بچه ها گفت : " فکر کنم بدونم کجاست " مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احـــمد اونجاست داشت در نهایت تواضـــع دست شویی هارو تمیز میکرد خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفت: " فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه"حاج احمد متوسلیان" . . @khadem_koolehbar
هركه اطمينان داشته باشد كه آنچه برايش مقدّر كرده است به او مى رسد، دلش آرام گيرد. ‌ (ع)🍃 ‌. @khadem_koolehbar
یا‌بُڪش یاڪه رها‌ساز‌مرا از‌این‌دام بدترین‌حالتِ یڪ‌عشق بلاتڪلیفیست... . @khadem_koolehbar
و جواد آن کسی است که خود‌ به دنبال‌ِ گدا‌ میگردد؛تا به او عطا کند💚🕊'.• •🎉🎊🎈• @khadem_koolehbar
‏قشنگیِ سجده اینه که تو گوش‌ِ زمین پِچ پِچ‌ میکنی، ولی تو آسمون‌ صداتو‌ میشنون.. •|✨🌻|• @khadem_koolehbar
«مَّـا‌جَعَلَ‌اللَّهُ‌لِرَجُلٍ‌مِّن‌قَلْبَیْنِ‌فۍجَوفِه...» "من‌ که دو قلب درون سینه‌تان نگذاشته‌ام که جز من دلبری داشتی بـاشید...♥️" •|✨🌻|• @khadem_koolehbar
برای تکمیل ایمان به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد! گفتیم: زود است؛ بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا می زنیم. گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!» همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم! گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: «عفیف باشد و باحجاب.» 💌شهیدحسین زارع کاریزی •|✨🌻|• @khadem_koolehbar
🗣آیت‌الله‌بهجت: زهد آن است که مالک نفس خودت باشی، و در هر فعل و ترک، مراقب اذن خدای متعال باشی. 📚 به‌سوی محبوب، ص٧٣. •|✨🌻|• @khadem_koolehbar
🗣 رهبر انقلاب: شهادت مظهر فداکاری است. کسی جان خودش را برای آسایش دیگران میدهد؛ ، جان خودش را میدهد برای اینکه دیگران در امنیّت زندگی کنند؛ جان خودش را میدهد برای اینکه آن دشمن خبیث ظالم به آن وعده‌ای که به خودش داده بود ــ که گفته بود تا تهران خواهم رفت و ملّت ایران را به ذلّت خواهم کشید ــ نتواند وفا کند؛ شهید این است دیگر. من و شما نشسته‌ایم در خانه‌مان، او دارد آنجا میجنگد برای اینکه ما راحت بنشینیم، دشمن نیاید به سراغ ما. 💭 این فداکاری یک اخلاق [برجسته] است؛ با قطع نظر از هر دین و مذهب و عقیده‌ی دینی‌ای، انسانها این را اهمّیّت میدهند. [شهادت،] شجاعت را تداعی میکند. ⚠️آنها بروز اخلاق برجسته رانمیخواهند! 🇮🇷آنها ایران ما را "امن" نمیخواهند! •|✨🌻|• @khadem_koolehbar
4⃣6⃣قسمت شصت وچهارم: پیشنهاد عالی  توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...  علی حدود ۴سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ... ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...  منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...  هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...  هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...  گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...  درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...  توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...  شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...  مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ... ـ مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ... ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ... - مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم... چهره اش هنوز گرفته بود ... ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...  منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...  داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...  ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...  خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...  ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...  همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...  - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ... اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ...
5⃣6⃣قسمت شصت وپنجم: دربست، مردونه  تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ... الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...  مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ... ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ... با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... ـ چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...  ـ قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...  نگاهش جدی تر شد ...  - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ...  - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...  ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...  صداش کردم توی اتاق ...  - سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...  گل از گلش شکفت ... ـ جدی؟ ...  ـ چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه  نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...  تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ...  سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ...  نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ...  ـ مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ...  ـ واسه چی؟ ... ـ هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ...  دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... ـ خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...  سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ...  - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...
یا لطیفا لا یرام ای بهترین رفیق! ای رفیقِ شفیق! +خدارو بااسم های قشنگش صداکنید✨❤️ @khadem_koolehbar
تو حُسنت را مخفۍ ڪن...! ←خـدا آشڪار میڪند... 🗣حاج‌اسماعیل‌دولابی •... ↝ • @khadem_koolehbar
💌تو این شب و روزا خدا دنبـال رفیـق فاب میگرده... • أنَــا جَلیٖـسُ مـــَـنْ جٰالَسَنـۍٖ... مڹ همنشیݩ اون‌کسۍ هستم کہ با من بشینه...!🌱 ‌ @khadem_koolehbar
یڪ عـــــشــق‌ بلــاتـــکلیـفـۍ‌استـ ...❤️ • @khadem_koolehbar
| يا‌زَيْنَ‌الْمُوَحِّدِينَ‌أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ | نامت جنون‌خیز است حق دارد هم  با دست خود وقـت  سر را نگه دارد... :)💚 •🌱• (ع) @khadem_koolehbar
🗣حــــضـــرت آقـــا: این اعتقاد در میان شیعیان، بزرگترین خاصیتش است. جامعه‌ی تشیّع فقط به برجستگی‌های تاریخ خود در گذشته متّکی نیست، چشم به آینده دارد. یک نفر معتقد به مسئله‌ی مهدویّت طبق اعتقاد تشیّع، در سخت‌ترین شرایط، دل را خالی از امید نمیداند و شعله‌ی امید همواره وجود دارد. @khadem_koolehbar