eitaa logo
⚘هادیان نور خواهران شهرستان میامی ⚘
70 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
803 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون نجف... حاج محمود کریمی حاج محمد رضا طاهری 🎧😍🎧😍🎧 🌹@khadem_mayamey🌹
خنده هایشان هم زیبا بود😍 رنگ و بوی بهشت به همراه داشت🌹 حتی خنده هایشان هم به گناه آلوده نمیشد و حلال ترین لبخند ها بود😊😌 😇😇😇 ⭐️⭐️🌈⭐️⭐️ 😇 🌹@khadem_mayamey🌹
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام.🤣🤣🤣🤣🌷🌷🌷 🌹@khadem_mayamey🌹
کتاب قدیس کتابی که با توجه به زندگی یک کشیش مسیحی که با ورود کتاب اسمانی قران به زندگیش متحول میشود و زندگی او به حضرت امیرالمومنین (ع) مرتبط میشود 🌸🌸🌸📚📖📚🌸🌸🌸 رمان را از دست ندهید 🌹@khadem_mayamey🌹
😍😍😍😍 رمان پر طرفدار و زیبای قدیس 📚📚📖📚📚 🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 کشیش نگاهش از روی کیف،به زانوهای غریبه افتاد،شلوار کتانی تیره ای پوشیده بود ک هر دو زانوی آن پارگی داشت .کفش هایش هم یک جفت کتانی کهنه بود ک پارگی پنجه های هر دو جفت، به طور ناشیانه ای دوخته شده بود. کشیش پرسید:اسمت چیست پسرم؟اهل کجایی؟ غریبه در حالی که زیپ کیف را باز می کرد، پاسخ داد:اسمم رستم رحمانف است . تاجیک هستم، اما مدتی در مسکو، در یک شرکت ساختمانی به عنوان نگهبان کار می کنم. کشیش به دست رستم نگاه کرد ک داشت بقچه ای را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت، بقچه را روی زانوهایش گذاشت و گفت:(داخل این بقچه یک کتاب قدیمی است. دوستم که آن را دید، گفت مال ۱۴۰۰سال پیش است. شاید یک کتاب دینی ما مسلمانان باشد.) ذهن کشیش هنوز روی ۱۴۰۰ سال دور می زد،کتابی با این قدمت یک گنج واقعی بود. هنوز هیچ کتابی با این قدمت به دست نیامده بود‌. او توانسته بود با سرمایه ای اندک، ۲۷۰ نسخه از کتاب های قدیمی را خریداری کند و گنجینه ی ارزشمندی در اختیار داشته باشد. اما هنوز کتابی به قدمت ۱۴۰۰سال ندیده بود. قدیمی ترین کتاب او، مربوط به قرن ۱۶میلادی بود، یک کتاب با خط عربی ک آن را با دو واسطه از یک مرد از بک خریده بود. وحالا با ادعای عجیبی از سوی این جوان تاجیک مواجه بود‌. آیا واقعاً کتابی متعلق به قرن ۶ میلادی در نیم متری او، بقچه پیچ شده بود؟ دلش میخواست بقچه را از او بگیرد. گره اش را باز کند و بزرگ ترین شانس زندگی اش را لمس کند،‌اما کشیش با تجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد. 🌸🌸🌸🌸 🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 با خونسردی گفت:بعید است کتابی 14قرن پیش مانده باشد. شاید قدمتش چهار یا پنج قرن بیشتر نباشد... می خواهی بازش کن تا من نگاهی به آن بیندازم. رستم با دست به در بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت:ممکن است در کلیسا را از داخل ببندید پدر؟من کمی می ترسم... کشیش پرسید:ازچه می ترسید؟کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد رستم هنوز به در بسته چشم دوخته بود. کشیش که او را نگران دید،گفت:نترس پسرم!این جا خانه ی خداست،امن است،ماهم کار خلافی انجام نمی دهیم. رستم اما به این حرف کشیش ایمان نداشت؛هم امن بودن کلیسا و هم خلاف نبودن فروش یک کتاب قدیمی که جرم محسوب می شد. گفت:دونفر روس به دنبال من بودند،تا پشت در کلیسا هم آمدند. فکر کنم آنها به دنبال سرقت این کتاب باشند.من از آنها می ترسم پدر! حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم،ضربان قلب او را بالا برد. فکر کرد این جوان ناشی،ماموران کا. گ.ب را با خود آورده است.بلافاصله بلند شد.سعی کرد قدم هایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد. اگر ادعای عجیب غربیه نبود، و اگر به معجزه اعتقاد نداشت،او را بدون درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سر نخی به دست ماموران امنیتی نمی داد، اما تا کتاب را نمی دید و به قدمت آن پی نمی برد،بیرون کردن او یک حماقت بود.پس از بستن گیره ی در، بازگشت. سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند. گفت: نگران نباش پسرم! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم،آن جا دنج و امن است. به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد. 🌸🌸🌸🌸 🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 رستم نیز در دستی بقچه و در دست دیگر کیف چرمی اش را گرفت و با قدم هایی آهسته به دنبال او به راه افتاد.پشت در چوبی از پله ی سنگی پایین رفتند و وارد اتاقی شدند که بوی رطوبت و کهنگی می داد.اتاقی که در آن تعداد زیادی پایه های نقره ای شمعدان،چراغ دان و چند نیکمت شکسته قرار داشت،با دو لوستر قدیمی و اسقاطی که روی نیمکت های شکسته چوبی افتاده بودند.در گوشه ی دیگر اتاق ،میزی بود قدیمی و نسبتا بزرگ با دو صندلی لهستانی که کشیش روی یکی از آنها نشست وبه رستم اشاره کرد که او هم بنشیند. رستم بقچه و کیف را روی میز گذاشت و نشست. کشیش برای غلبه بر ترسش پرسید:تو مطمئن هستی که دونفر تعقیبت می کردند؟ رستم گفت:بله،اما به نظرم نرسید که ماموران کا. گ. ب باشند، اگر آنها به من شک داشتند دستگیرم می کردند. حتما دزد بودند و می خواستند کیفم را به سرقت ببرند. کشیش پرسید: مگر شخص دیگری هم می دانست که تو چنین کتابی در اختیار داری؟ رستم گفت:بله،همان دوست روسم که توی شرکت ساختمانی کار می کند،همان که به من گفت شما این نوع کتاب ها را می خرید.او گفت قیمت این کتاب خیلی زیاد است و گفت می توانی آن را به صدهزار دلار هم بفروشی. کشیش بیش از این نمی توانست بر ترس و کنجکاوی اش غلبه کند. گفت:بازش کن ببینم چیست؟ رستم گره های بقچه را گشود.اوراق کوچک و بزرگی که شیرازه ای نداشت،نگاه کشیش را به خود جلب کرد. ورق های کاغذ پاپیروس مصری،قلب کشیش را لرزاند. 🌸🌸🌸🌸 🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 صندلی اش را جلوتر کشید، و خودش را روی میز خم کرد وبا چشم هایی ک هر لحظه ریزتر و ریز تر می شدبه ورق های پاپیروس نگاه کرد. با دو انگشت دست، و با احتیاط زیاد، ورق رویی را لمس کرد تا مطمئن شود آن چه می بیند یک رؤیا نیست، بلکه شاید یک معجزه باشد. طتقت نشستن نداشت، از جابلند شد و ایستاد و روی میز خم شد. از جیب بغل قبایش عینکش را در آورد و به چشم زد. حالا بهتر می توانست رنگ زرد و کهنه ی اوراق راببیند. هرچه بیشتر نگاه می کرد و ورق های رویی را با احتیاط ورق می زد، ضربان قلبش بیشتر می شد. انگار صدها سوزن توی پاهایش فرو می رفت. پاهایش را گویی توی تشتی از اسید گذاشته بودند. کم کم این سوزش و درد تا شقیقه هایش رسید. کف هر دو دستش را روی میز گذاشت و نیم تنه اش را ب آن تکیه داد تا از پا نیفتد. رستم دید که رنگ صورت کشیش از سفیدی ب سرخی می زند. پرسید:حالتان خوب است پدر؟ کشیش گفت:حالم خوب است. فکر می کنم فشارم بالا رفته باشد. قادر نبود دست هایش را‌ از روی میز بردارد. اگر چنین می کرد، فرو افتادنش حتمی بود. با عجز گفت:(لطفا از توی جیب قبایم شیشه ی قرص هایم را بدهید.) با سر ب جیپ سمت چپ قبایش اشاره کرد. رستم از جا بلند شد دست کرد توی جیب کشیش، اما دستش چیزی را لمس نکرد. این اولین بار بود ک دست ب جیب قبای یک کشیش می کرد. فکر کرد باید جیب قبای کشیش ها عمق بیشتری داشته باشد. دستش را بیشتر فرو برد. نوک انگشتش ب چیزی خورد، آن را برداشت و بیرون کشید. یک شیشه کوچک قرص بود. درش را باز کرد. یکی از قرص های زرد رنگ را کف دستش گذاشت و گفت:( آب از کجا برایتان بیاورم؟) 🌸🌸🌸🌸 🌹@khadem_mayamey🌹