eitaa logo
⚘هادیان نور خواهران شهرستان میامی ⚘
79 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
803 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم عزاداری حضرت سیدالشهدا به صورت مجازی سخنران : اساتید برجسته کشور با نوای : مداحان برتر کشور گلچین بهترین روضه ها،سخنرانی ها و مداحی ها برگزاری مراسم از طریق کانال 🌹@khadem_mayamey🌹
33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 شور ( تواین هوای شرجی از آه) شب ششم محرم 1397 با مداحی حاج محمود کریمی 🔸🔸🔸 🥀🥀 🌹@khadem_mayamey🌹
شرجی.mp3
10.8M
🎵 شور ( تواین هوای شرجی از آه) شب ششم محرم 1397 با مداحی حاج محمود کریمی 🔸🔸🔸 🥀🥀 🌹@khadem_mayamey🌹
637033783161450480.mp3
7.09M
💠 💠 حاج محمود کریمی . 🔸️شب ششم محرم ۱۳۹۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ماه ١٣٩۸ . هيأت‌ راية‌العباس ( عليه‌‌‌السّلام ) 🌹@khadem_mayamey🌹
[WWW.FOTROS.IR]ma98061404.mp3
9.04M
💠 💠 حاج محمود کریمی . 🔸️شب ششم محرم ۱۳۹۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ماه ١٣٩۸ . هيأت‌ راية‌العباس ( عليه‌‌‌السّلام ) 🌹@khadem_mayamey🌹
4_5911318039587981171.mp3
4.47M
|⇦•لااقل این جسم عریان‌ مانده را.. و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم ۹۸ به نفس سید رضا نریمانی •✾ ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ 🌹@khadem_mayamey🌹
637033782790050359.mp3
2.82M
💠 💠 حاج محمود کریمی . 🔸️شب ششم محرم ۱۳۹۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ماه ١٣٩۸ . هيأت‌ راية‌العباس ( عليه‌‌‌السّلام ) 🌹@khadem_mayamey🌹
637033785070963929.mp3
4.42M
ای گدایان روکنیدامشب آقاقاسم است کربلایی ابراهیم رحیمی 🌹@khadem_mayamey🌹
[WWW.FOTROS.IR]ma98061408.mp3
8.04M
💠 💠 حاج محمود کریمی . 🔸️شب ششم محرم ۱۳۹۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ماه ١٣٩۸ . هيأت‌ راية‌العباس ( عليه‌‌‌السّلام ) 🌹@khadem_mayamey🌹
637033784545654248.mp3
2.73M
💠 💠 حاج محمود کریمی . 🔸️شب ششم محرم ۱۳۹۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ماه ١٣٩۸ . هيأت‌ راية‌العباس ( عليه‌‌‌السّلام ) 🌹@khadem_mayamey🌹
😍😍😍😍 رمان پر طرفدار و زیبای قدیس 📚📚📖📚📚 🌹@khadem_mayamey🌹
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 «هیچ معامله ای در بین نبود. جوانی بود که احتیاج به کمک داشت و فرد خیری این پول را به من داد تا در اختیار او قرار دهد.» ستوان پرسید: «می توانید نام این مرد تاجیک را به من بگویید؟» کشیش احساس کرد در بدن مخمصه گرفتار شده است. دسته صندلی را محکم فشرد تا بر اعصابش مسلط شود. گفت: «ماجرای این سرقت،قطعاً هیچ ارتباطی با مرد تاجیک ندارد. او می توانست به موقع بیاید و پولش را بگیرد و برود؛پس دلیلی ندارد که دو روز بعد بیاید و پول خودش را به سرقت ببرد.» ستوان فکر کردین کشیش پیر به نکته جالبی اشاره کرده است. هیچ آدم عاقلی نمی‌آید پول خودش را بدزدد؛آن هم از کلیسایی که ورود به آن مخاطراتی دارد. علاوه بر آن،به‌هم‌ریختگی محراب کلیسا،نشان میداد که سارق یا سارقین به دنبال چیزهای دیگری هم بوده اند. _البته شما راست می‌گوید پدر! ذهن من به طرف ماجرای قتل یک مرد جوان تاجیک سوق داده شد که دو روز پیش جنازه اش را در یک شرکت ساختمانی پیدا کردیم. ظاهراً نگهبانان شرکت بوده.صد البته من باید به این و آن مرد تاجیک که مقتول و مرد توجیهی که قرار بود شما ۲ هزار دلار را به دهید،رابطه وجود داشته باشد.» کشیش در صندلی فرو رفت و مچاله شد. رنگ صورتش چنان پرید که از نگاه تیزبین ستوان دور نماند. خیره به کشیش نگاه کرد: «چه شد پدر؟حالتان خوب نیست؟» کشیش سعی کرد کنترل اش را حفظ کند،اما ممکن نبود موفق به این کار شود. مرد تاجیک به او گفته بود که در یک شرکت ساختمانی نگهبان است. پس دلیل نیامدن او......! هرچند به قتل رسیدن مرد تاجیک می‌توانست خیال او را از بابت ........ 🌸🌸🌸🌸 @khadem_mayamey
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 کتاب برای همین راحت کند،اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مورد مشکوک روس نبود. اگر آن دو مرد که حالا می توانست حرف بزند قاتل مرد تاجیک هستند،به سراغ او می آمدند چه پیش می آمد؟سرقت از کلیسا هم باید کار آنها باشد. واضح بود که آنها به دنبال کتاب بودند؛پس دست از سر او هم بر نمی داشتند. ستوان دسته اش را روی شانه او گذاشت و پرسید: «چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟» کشیش آهسته جواب:«چیزی نیست؛احتمالاً باید فشار خونم بالا رفته باشد.» ستوان گفت :«شما به کسی مشکوک نیستید؟کسی که می دانسته شما دو هزار دلار پول را در دفتر کارتان نگهداری می کردید؟» کشیش سرش را تکان داد. نوک انگشتان پاهایش مور مور می شد. دلش می خواست دست به جیب می برد و یکی از قرصهای فشارش را میخورد،اما ترجیح داد فعلاً به خودش مسلط شود: «خیر! من به کسی مشکوک نیستم.» ستوان گفت: «به هر حال ما پس از بررسی کامل موضوع،مسئله را صورتجلسه امیدوارم بتوانیم سارق یا سارقین را دستگیر کنیم.» ستوان که از دفتر کارش بیرون رفت،یکی از قرصهای فشارش را بلعید تا مانع سرگیجه بیشتر شود و به فاجعه ای فکر کند که در شرف تکوین بود؛فاجعه ای که با قتل مرد تاجیک شروع شده بود و خدا می دانست چه وقت گریبان او را خواهد گرفت. فکر کرد بهتر است همه چیز را به پلیس بگوید. صحبت کردن درباره آن دو مرد مشکوک حالا می دانست به یقین قاتل مرد تاجیک هستند،می‌توانست احتمال خطر را برای او از بین ببرد. دو مرد خطرناک که برای به دست آوردن 🌸🌸🌸🌸 ........ @khadem_mayamey
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 کتاب مرتکب قتل شده اند،به سادگی دست از سر او بر نمی داشتند. اما گفتن واقعه بدون اشاره به مسئله کتاب قدیمی،امکان پذیر نبود و هر صحبتی پیرامون کتاب،پای او را به ماجرای قتل مرد تاجیک باز میکرد. صدای قدمهای ستوان او را به خود آورد. از روی صندلی بلند شد و ایستاد. فوتفان که داشت با گوشه سیبیل بورش ور می رفت،گفت: «امیدوارم که حالتان خوب شده باشد پدر.» کشیش گفت: «بله بهترم،باید قرص فشار مرا زودتر می خوردم.» ستوان گفت: «البته حق با شماست؛سرقت از کلیسا و برداشتن پول امانتی که نزد شما بوده،مسئله کوچکی نیست.» ستوان شماره تلفن کشیش را یادداشت کرد و بعد دست او را به گرمی می فشورد و به اتفاق همکارش کلیسا را ترک کرد. و حالا کشیش مانده بود با فکر و خیال هایی نگران کننده. تزیین عمیق وجودش را گرفته بود. در سالهای طولانی زندگی،هرگز درگیر ماجرای قتل و سرقت و پلیس نشده بود. به مرد تاجیک فکر کرد؛چهره سبز و معصوم و او را به خاطر آورد،مردی که انگار مأموریت داشت کتاب را به دست او بسپارد و جان خود را در این راه از دست بدهد. نمی‌خورم پس باید با چنگ و دندان از کتاب محافظت کند ،از آن دو جوان قاتل ترسی به دل راه ندهدو توکل به خدا داشته باشد که مقدرات بشر در دست اوست. 🌸🌸🌸🌸 ........ @khadem_mayamey
🌼🌼🌼🌼 🌺🌺🌺 🌼🌼 🌺 کشیش روز سختی را پشت سر گذاشت. خسته و درمانده به منزل نرفت و ماجرای سرقت از کلیسا را به ایرینا گفت؛اما هیچ اشاره ای به ماجرای قتل مرد تاجیک و آن دو جوان روس نکرد. از آن شب،احساس میکرد که دلبستگی اش به کتاب بیشتر شده است. کتاب گنجی بود که نامحرمان ای به دنبال آن بودند؛گنجی که پای آن خون انسان بی گناهی ریخته شده بود. پس باید از آن به خوبی مراقبت کند. به کنه آن پی ببرد . مقصود کتاب قطعه جنگ ساده در یک برهه از تاریخ نیست؛باید در پس آن حقایقی نهفته باشد و شاید معنویتی که بی ارتباط با رویای آن شب نبود‌. ساعت ۹ شب،پشت میز کارش نشست و کتاب را مقابلش باز کرد عینکش را به چشم زد و ورق های پاپیروس را که خوانده بود از روی اوراق پوستی برداشت و اولین ورق پوستی را به دست گرفت. آن را ببینی اش نزدیک کرد ،بویید و با انگشت هایش ،لمس کرد تا تشخیص بدهد این ورق های پوستی از پوست آهو تهیه شده یا پوست حیوان دیگر. اما تشخیص این کار برای او مشکل بود خط نوشته های روی پوست،چیزی بین خط کوفی و خطوط عربی امروزی بود. کشیش شروع کرد به خواندن: به نام الله🕋 آنچه مرا مجبور ساخت تا بر تحریر عمروعاص از واقعی صفین تحریری بنویسم،نوشته های سراسر دروغ و خدعه و نیرنگ پسر است در کنار ملعونی چون معاویه،آن جنایت بزرگ را مرتکب شد. امروز که عمرم به درازا کشیده و ۴۸ سال در سفره خدا روزی خورده‌ام،بس وقایع تلخ و بزرگ را به چشم خود دیده‌ام که یکی از آنها واقعه صفین بود که من آن روزها جوانی ۲۴ ساله بودم و در رکاب مولایم علی با سپاه معاویه رو در رو شدم. من در کتابی که به توصیه پسرم سلیم،نوشتن آن را به پایان برده ام،همه وقایع آن دوران به 🌸🌸🌸🌸 ........ @khadem_mayamey
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀شبی 🌙تو خواب .... بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه🔞 هم نرن... اینجا خیلی می گیرن...! بابت هیچ صله‌ای دریافت نمی‌ کرد می‌گفت صله من رو باید خود بدهد ... 🌱اتاقشان به خیلی نزدیک بود، شب🌟 شهادت زهرا(س) رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: 15سال نوکری کردم، یک شبش رو قبول کن و امشب سند رو امضا کن. 🌸 فرداش در انتحاری که در نزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش 40 ☄ترکش خورد و شد...🕊🌱 🍃 آخر 📝 اش نوشته بود: «وعدۂ ما بهش🌸ت...» بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہ‌السلام" 🥀طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا ... 🥀 @khadem_mayamey
۞ ۞ 🍃لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِيبًا🍃 به راستى خدا هنگامى كه مؤمنان زير آن درخت با تو بيعت میکردند از آنان شد و آنچه در دلهايشان بود بازشناخت و بر آنان آرامش فرو فرستاد و نـزديكى به آنها پاداش داد. 📒سوره مبارکه الفتح آیه ۱۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @khadem_mayamey •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•