الشہـ ڂادم ـداء
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_بیستم: مقابلـ من نشستـــه بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ..
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_یکم: یازهـــرا
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید_گمنام
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@khademalshohada72
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_دوم: علےزنــده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید_گمنام
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@khademalshohada72
هَر کس ؛
وطنی دارد !
و اهلیتِ جایی
مَن ؛
اهلِ دیارِ
دلِ بیتابِ تو
هستم...
[ @khademalshohada72 ]~
#درگوشـــی🌿
هر چیزی از دنیا حرفش بزرگتر از خودش است. خودش را ببینی، آن را کوچکتر از آنچه شنیده بودی، خواهی یافت. بر خلاف آخرت که هرچه هم تعریف بکنند، خودش بزرگتر از آن تعریف است. پیامبر اکرم فرمود: نه چشمی آن را دیده و نه گوشی آن را شنیده و نه به دل بشری خطور کرده است.
#مصباحالهدے ، ص۱۵۱✨
| @khademalshohada72 |
میـٰانمآهِمَن🌙
تـٰاماهِگـردونتَفاوتاَز
زمینتاآسماناَست...
#منجـونمیدمپـایاینعڪس💚🍃
#الهـےدورتونبگردمسیدنا✨
#دلانہ
[ @khademalshohada72 ]~
الشہـ ڂادم ـداء
#دختران_زهرایے♥️
✨🍃✨
دشمَن هرروز از یڪ رنگی میتَرسد ...
یڪ روز از لباسِ سبزِ سپاه ...
یڪ روز از لباسِ خاکیِ بسیج ..
یڪ روز از سُرخیِ خونِ شهید ..
یڪ روز از جوهَرِ آبیِ رای دادن ...
ولی هرروز از سیاهیِ چآدُرِ تو میتَرسد ...
بانو اَسلَحه ات را زمین مگذار ..
#چادر_لباس_رزم_من_است✌️
| @khademalshohada72 |
در اݩتـــظار تـــو چـــشمـ👀ــم سـفــــیـــدگـــشــت و غـــمــــــی نیـــسـ😊ـت...
فــــدای چـــۺم ســیـاهـــت اگـــر قــبـ❤️ـول تـــو افــــتـــد...
💞 @khademalshohada72 ]