فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ هر وقت کارت گیر کرد، نترس اینجوری دعا کن!
استاد #شجاعی
#اخلاق_اسلامی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨جادوی زبان!یک زن چطور میتونه سحر کنه؟!
✘چرا همسرم به من توجه نمیکنه؟
✘ چرا رفتارش با روزهای اول ازدواجمون اینهمه فرق کرده؟
✅ #شخصیت یک #زن میتونه #مرد رو سحر بکنه.
استاد شجاعی
#خانواده_آسمانی
#تربیت_معنوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری که برای اولین بار منتشر میشود.
تصاویر لورفته و حقایقی عجیب از شاهزاده ربع پهلوی با معشوقه جدید و فساد ربع پهلوی...
🔺پس از تصاویر عاشقانه یاسمین با مرد فرانسوی شاهزاده هم بدلیل خیانتی که انجام داد کرد با همسرش متارکه کرد.
ادامه این ماجرای عجیب و خانواده سر تا پا فساد پهلوی را در این ویدیو ببینید و منتشر کنید تا همه به خصوص جوانانی که این خاندان کثیف را نمی شناسند از پشت پرده این خاندان فاسد اگاه شوند.
#حجاب_فاطمی
#غیرت_علوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ببینید
تفکر منحوس،معیوب و مضحک اصلاحات را؛
و پاسخ بسیار بسیار عالی، مستدل و عاقلانه رهبر معظم انقلاب را .......
اللهماحفظ قائدناالخامنهای
#جهاد_تبیین_بر_همه_ما_واجب_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با هر کسی رفیق بشوی،
شکل و فرم آن را میگیری
فکرش را بکن...
اگر با شھدا رفیق شَوی
چه زیبا شکل میگیری
#شهدا_التماس_دعای_خیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
41.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیندار عاقل
هرکس به اندازه عقلی که داره پیش امام زمان جایگاه وارزش داره
روضه باید تو رو ذلیل بابات کنه
#استاد_الهی
#امام_زمان
#التماس_دعای_فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دنیا میگن رهبری مثل این آقا وجود ندارد 🫀
هر چند ما
نیازی به تایید کسی نداریم
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای_لبیک_یا_حسین_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تو نشان آمده
شاه جهان آمده...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#زندگیوعاقبتمونعلویانشاالله
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
السلام علیک یا ابا عبدالله
💠 ( ۵) بهمن
💠 ششصدو هشتادو
هشتمین( ۶۸۸)روز
#قرائت_زیارت_عاشورا
وچهل ۴۰ مرتبه ذکر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
• ••••••••••••••••••••••••
متوسل می شویم به
⬇️⬇️⬇️
کشتی نجات اباعبدالله(ع)
و
شهیدان معززراه اسلام
⬇️⬇️⬇️
🌹#نوید_صفری
🌹#رضا_حمیدینور
••••••••••••••••••••••••
⏰ شروع ⏮
۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب
❇️ ادامه ⏮
تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید
••••••••••••••••••••••••
دوستان معنوی گرانقدر
اولین نیتمان از
#توسل_به_شهدا_و_زیارت_عاشورا
✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد
وپس ازآن⬇️⬇️⬇️
✅نماز اول وقت
⛔️ترک گناه
✅حاجات شخصی
••••••••••••••••••••••••
⏰زمان قرائت #زیارت_عاشورا
ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد
•••••••••••••••••••••••••
ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید
#دعای_خیر_در_حق_همدیگر_را_فراموش_نکنیم
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
شهیدرضا حمیدی نور چهارم آبانماه سال 1345 در همدان و در خانواده ای مذهبی و انقلابی به دنیا آمد
از همان کودکی شیفته اهل بیت (ع) بود و در تمام مراسم های مذهبی و هیات های حسینی حضور فعال داشت و سعی می کرد با شرکت در کلاس های قرآن و احکام و جلسات سخنرانی مذهبی، از مکتب آل الله درس ایثار و شهادت بیاموزد.
در سال های انقلاب کودک بود اما با دوستان خود سعی می کرد هر چند اندک، گامی بزرگ در راه پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران بردارد.
با آغاز جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و روانه جبهه های نبرد حق علیه باطل شد.
سرانجام پس از سال ها مجاهدت در راه خدا و حضور در عملیات های مختلف، هشتم آبان ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی گتوند شوشتر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید
برادرش مرتضی حمیدی نور نیز دو ماه بعد در منطقه عملیاتی ام الرصاص به شهادت رسید
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
📌 بدن در حالت سجده بود و سر بریده رضا رو به آسمان
🔷️ .. به من گفت: «محسـن! مـن تـو سجـده هایم، بــرات رهـایی گـرفته ام.»
◇ از این به بعد بود که به سجده های طولانی، بین بچه ها مشهور شده بود و همین سجود هم، بالِ پروازش شد.
🔻 دو ماه قبل از عملیات کربلای چهار، در سد گتوند؛ وقتی هواپیماهای عـراقی محل استقرار بچه ها را بمبـاران کردند، رضـا رو دیگـر ندیدم.
آمدم کنار نیزار؛ همان جایی که خلوتگاه بعداز نمازهایش بود که فقـط یک بدن بی سـر،افتـاده به سجده دیدم.
◇ آخر کار، سـرش را کنار بوته های نعنـا پیدا کردیم. نگـاهش دوختـه شده بود به آسمـان؛
گـویی داشت ندیدنی هـا را می دیـد.
🎙راوی: محسن جامه بزرگ
📚 «غواص ها بوی نعنا می دهند»
بقلم حمید حسام / نشر شهید کاظمی
#شهید_رضا_حمیدی_نور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمهای نجف و کربلا بهمناسبت ولادت امیرالمؤمنین با هزاران شاخهگل تزئین شدند.
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
#رمان
#ناحله🌱
قسمت⁶⁵
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
_نویسندگان:
•فاطمهزهرا درزی
•غزاله میرزاپور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
#رمان
#ناحله🌱
قسمت⁶⁶
من هم دنبالش رفتم.
فروشندش یه خانمی بود..
روکرد سمت فروشنده و :
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره .
از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که .
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه .
خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن .
بزار این بارو من حساب کنم .
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه ؟
الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که .
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش .
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد .
_نویسندگان:
• فاطمهزهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بابا علیِ، نفر اول دنیا علیِ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
عید میلاد بزرگ مرد عالم امیرالمومنین بر شیعیان مبارک
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹