eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
600 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم ✨ روز شنبه تون پر از خیر و شادی و برکت ☀️امروز متعلق است به حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم❤️ 🌄روزمان را با سلام و درود و صلوات بر پیامبر اکرم رحمت للعالمین❤️ شروع می کنیم و بی نهایت خوشحالیم که درین روز مهمان ایشان هستیم و تصمیم ها و کارهای امروزمان را به ایشان هدیه می دهیم🎁 ✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا شرکت در این طرح ، خواندن ادعیه امروز، لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و... ✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح) 💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله دعای روز شنبه: https://eitaa.com/womanart2/73 زیارت روز شنبه: https://eitaa.com/womanart2/75 ✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹 فصل دوم قسمت 9⃣2⃣ آن قدر که می خواست بالا بیاور
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 فصل دوم قسمت 0⃣3⃣ کیه این موقع شب؟؟یعنی ممکنه...😖😔 ژیلا،ژیلا!😊😊 صدای ابراهیم بود. ژیلا گوش داد: ژیلا کجایی؟؟☺️☺️ ابراهیم!یعنی ممکنه خودت باشی؟!😔 ژیلا جان گرفت.پتو را از روی خود دور انداخت واز جا کنده شد. دیوانه وار به سمت در رفت☺️☺️ در را بازکرد و ابراهیم را دید.ابراهیم داخل شد و هنوز فرصت سلام پیدا نکرده بود که ژیلا خودش را در آغوش او انداخت و ناگاه تلخ و طولانی گریه کرد😭😭 ژیلا،ژیلا جان ،چی شده عزیزم؟؟😔 ژیلا اما نمی توانست حرف بزند .سرش را گذاشته بود روی شانه ی ابراهیم ،دست هایش را حلقه کرده بود دور گردن او،او را بو می کشید و گریه می کرد😭😔😭😔 گریه،گریه،گریه!😭😭😭 ابراهیم هم همپای او به گریه افتاد.😭😭😭 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 فصل دوم قسمت 0⃣3⃣ کیه این موقع شب؟؟یعنی ممک
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فصل دوم قسمت 1⃣3⃣ و او را با خودش به اتاق،به مرغدانی کشید.روی پتو نشاندش.😔😭😔 کاپشنش روی شانه های او انداخت و گفت:خانم جان آرام بگیر.درگیر عملیات بودم.نتوانستم سری به تو بزنم.مرا ببخش😔😭😞 ژیلا باز هم چیزی نگفت.ابراهیم چای درست کرد.هم برای خودش و هم برای ژیلا ریخت.خوردند و حالا دیگر ژیلا آرام گرفته بود😔😢 اما هنوز بغض داشت،نتوانست حرفی بزند.ازاین بنده خداها چه خبر؟؟انگار بدجوری غرق خوابند،صداشان در نمی آد😊☺️ غرق خواب نیستند. نیستند. رفته اند.سه روز است که رفته اند من اینجا ،توی این بیغوله تنها مانده ام.تنها و بی خبر.بی خبرتر از تو و همه😞😞😔😭😭 ابراهیم این را که شنید ،دلش لرزید.حالا داشت معنی هق هق شبانه های همسرش را می فهمید.😭😔😭😞 تنش مور مور شد و دوباره اشک از چشم هایش جوشید. آهسته گفت:چقدر من به تو ستم کرده ام ژیلا جان!! 😭😔😭😔 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به مناسبت واقعه ✅ خاطره ای از ، به نقل از مجید تولایی: 2⃣ کمونیست بود ، آمده بود پای صحبت آخوند!! آن هم توی «آخن» آلمان!!با مسخرگی می گفت اومدیم آخوندی ببینیم و بخندیم !! بالاخره خودش کلی تفریحه !! ۱۱ شب بود، گریه می‌کرد که بحث ادامه داشته باشد !! تا ساعت ۲ با حرف می‌زد! شده بود پایه ثابت سخنرانی هاش!!
با توجه به سن کم مصطفی ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زیادی نداری و برای جنگیدن قوی نیستی . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوی نیستم و جثه ام کوچک است ، اما ایمان من قوی است و اعتقادم بزرگ است . » روزی مصطفی به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حین صحبت آقای بالاپور به من گفت : « مادر جان هیچ می دانی پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفی سریع حرف را عوض کرد و گفت : « مادر ایشان شوخی می کند حرفش را باور نکنید . » روزی مصطفی برایم یک بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اینها باش ، این مهرها از خاک تربت امام حسین (ع) است . » پرسیدم اینها را از کجا آورده ای ؟ گفت : « یکی از بچه ها به کربلا رفته بود و این مهرها را آورد . » و من هم باور کردم . پس از گذشت مدتی آقای بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از این پس به مصطفی بگویید کربلایی ، چون برای شناسایی منطقه به کربلا رفته است . » در این لحظه مصطفی با خنده گفت : « حرفهای او را باور نکن ، شوخی می کند . » هر چه اصرار کردم ، مصطفی گفت : « این آقا محمد می خواهد با شما شوخی کند
□ بوســـــه مـــــادر □ ‌ آخــــــرین باری که می رفت بدرقه اش کردم ‌ وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم، که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا، نا خود آگاه به جای صورتش، رو بوسیدم ‌ پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش .. دیدم خورده به گردنش درست همون جایی که بودم .. ‌ مادرش تعریف میکرد .. 🌷 (ع) (ره)
آقا مصطفی!: خاطراتی از سردار شهید مصطفی حامد پیشقدم فرمانده گردان امام حسین (ع) لشکر 31 عاشورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا