#سیره_شهدا
روز سوم عمليات بود.
حاجی هم می رفت خط و بر می گشت.
اون روز ، نماز ظهر رو بهش اقتدا كرديم.
سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی اومد به اصرار حاجی، نماز عصر رو ايشون خوندند.
مسئلهی دوم حاج آقا تموم نشده، حاجی غش كرد و افتاد زمين...
ضعف كرده بود و نمیتوانست روی پا به ايسته...
سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه سنگر نشسته بود.
با دست ديگرش بیسيم رو گرفته بود و با بچه ها صحبت می كرد
خبر می گرفت و راهنمائی می کرد
اين جا هم ول كن نبود....
#شهیدابراهیم_همت
« اللهم عجل لولیک الفرج »
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
اگر برایت سخت است بیدار شوی نماز بخوانی ساعتت را کوک کن نیمه شب بیدار شو یک #استغفرلله بگو و بخواب.
✨🌘🌒✨
☘ #نکته_ناب
#نمازشب
🔸استاد فاطمي نيا:
#سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.
در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!
👈سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!
اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو:
" سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"
اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي ، #عالمت عوض ميشود...
@khademe_alzahra313
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
دوباره صبح شد و دل شده پریشانت
دوباره حسرت دیدار برقِ چشمانت
بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ غلیک
سلام بر تو و بر ماه روی تابانت...!!
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا(عج) پنج مرتبه صلوات
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_47
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
#السلامعلیڪ_یا_امام_حسن_ع
جگر سوزد براے #غربٺ تو
#حسن بودن نشان هیبٺ تو
یقین دارم ڪہ #مادر روز محشر
شفاعٺ مےڪند با #تربٺ تو
#دوشنبه_های_امام_حسنی_ع💚
#اللهم_الرزقنا_بقیع 🤲
@khademe_alzahra313
هَـرطرف کہ مینگرۍ شھیدۍ را مےبینے
کہ باچشمآنـ نآفذ وعمیقش نگران توست
کہ تو چہ میکُنے؟!
|سنگین|استوطاقتفرسآ
زیربارنگاهشان حس میکُنے کہ در
وجودتـ چیزۍ درهم مۍریزد..
شھدٵ توانستند..
آمده ایم تاما هم بتوانیم
اۍکِمـرآخواندهاۍراهنشآنَمبده
#شھداگــاهےنگــاهۍ 😔
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 فصل دوم قسمت 2⃣3⃣ ژیلا خودش ا بیشتر در کاپشن
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂
فصل دوم
قسمت 4⃣3⃣
نه فردا صبح نه!همین
حالا.....بیمارستان شبانه روزی
است و الان من پیش تو هستم.😔
گفتم حالا باشه،صبح خودم
می رم😞😞
نه پاشو...من الان اینجام!فردا صبح
رو خدا می دونه کجا باشم.پاشو
دیگه!😔😔😒😒
ابراهیم ژیلا را وادار کرد که لباس
بپوشد و با هم به بیمارستان رفتند
دکتر از وضعیت گلو و ریه ی او
اظهار نگرانی کرد .آمپولی زد و
مقداری شربت و دارو داد و توصیه
کرد که دوباره هم حتما به
بیمارستان بیاید و ژیلا چیزی
نگفت.😔😔
ابراهیم هم از دکتر تشکر کرد
.وقتی ژیلا و ابراهیم به منزل
رسیدند،اذان صبح بود.ابراهیم
وضو گرفت و نماز خواند و
((یاعلی)) گفت و حرکت کرد که
برود، ژیلا دست های اورا گرفت و
گفت:چند دقیقه دیگه بمون!😔😒
دیرم می شود.لااقل باش تا هوا
روشن بشود.😔😔😞
وسط عملیات هستیم و بچه ها
منتظرند.😭😔
دست های ابراهیم را رها کرد و
گفت: به سلامت!😒😔😞
ابراهیم پوتین هایش را پوشید
.همسرش خودش را جلو
کشید،سعی کرد بند پوتین های او
را ببندد،ابراهیم اما نگذاشت.😔😔
بهتر است تو استراحت کنی،من
سعی می کنم امشب برگردم😔😞
نگران من نباش،اصل،من
نیستم،اصل جبهه است.😔😔😞
و ابراهیم گفت: نه
اتفاقا.اصل،تویی.جبهه برای این
است که ما از کشور و
انقلاب اسلامی و خانواده و ناموس
خودمان دفاع کنیم و به آرامش
به امنیت و به آزادی برسیم.😔😔
ان شآلله!😔😔
خداحافظ😢😢
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂 فصل دوم قسمت 4⃣3⃣ نه فردا صبح نه!همین حالا...
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
فصل دوم
قسمت 5⃣3⃣
به سلامت.مراقب خودت باش و
همیشه یادت باشه کسی هست که
چشم انتظار آمدن توست.😔😔
ابراهیم از پله ها پایین آمد آرام و
بااحتیاط.😔😔
یک نفر را می فرستم بیاد
شیشه های پنجره ها رو عوض کنه.
لازم نیست،هروقت خودت
اومدی،با هم درستش می کنیم.😔
ابراهیم از حیاط گذشت.در را باز
کرد و از در هم بیرون رفت.در که
بسته شد،ژیلا دوباره بغض کرد .😞😞
هوا داشت روشن می شد ژیلا
هنگامی حضور صبح را بر گونه ها
و شانه هایش حس کرد که
شانه هایش مورمور کردند.
بینی اش به خارش افتاد
و عطسه، عطسه،عطسه کرد🤒🤒
ژیلا سرما خورده بود.😒😒
حدود عصر بود که پیرمردی
''یا الله یا الله'' گویان در زد.😔😔
کیه؟؟😳😳
منم دخترم.کربلایی علی ام .برادر
حاج همت مرا فرستاده که بیایم
شیشه های پنجره را عوض
کنم.😊☺️
ژیلا در را باز کرد😔
سلام پدر.بفرمایید☺️😊
سلام دخترم.☺️☺️
پیرمرد چند تکه شیشه در دست
داشت:کجا باید بروم؟؟☺️☺️
ژیلا گفت:طبقه ی بالا.☺️☺️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹