.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۸
✍ کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم
#متن_خاطره
با ابوالفضل بچه محل بودیم. صبحِ روزِ عملیاتِ خیبر پیکرِ غرقِ خونش رو دیدم. تمام بدنش پر از تیر و ترکش ، و دو تا دستانش قطع شده بود ...
دیدم وصیتنامهاش رو گذاشته توی جیبش. همون اولِ وصیت نامه نوشته بود:
خدایا! دوست دارم همانطورکه اسمم رو ابالفضل گذاشتند، مثلِ حضرت ابالفضل(ع) شهید بشم...
📌خاطرهای از زندگی شهید ابوالفضل شفیعی
📚منبع: کتاب خط عاشقی 1 ، صفحه 93
#حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
خاکریز خاطرات ۵۰
✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها
#متن_خاطره
نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم ، نبـاید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قـرآن خواندیم.
هم قرآن خواندیم و هم وقتمون تلف نشد...
📌خاطره ای از زندگی سردارشهید حاج مجید زینلی
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل العباس} لشکر 41 ثارالله
#شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
❤️❤️🍂
✍ توصیهے #شهیدهمت به همسرش براے موفقیت در خانهدارے☺️❤️👇
#متن_خاطره
از وقتی که ظرف تفلون خریده بودیم😕، #محمدابراهیم چند بار بهم گفته بود: یادت نره! فقط قاشقِ چوبی بهش بزنیا😐! لایهی تفلونش خراب نشه ها!!!😑
دیگه داشت بهم بر میخورد😒. با دلخوری گفتم: #ابراهیم! تو که اینقدر خسیس نبودی😒...
برای این که سوء تفاهم نشه😊، سریع گفت: نه! خسیس نیستم؛ اما آدم تا جایی که میتونه باید همه چیز رو حفظ کنه👌؛ باید از اسراف جلوگیری کرد☺️؛ باید طوری زندگی کنیم که کوچکترین گناه هم نکنیم...☺️❤️
📌 خاطره ای از زندگے سردار شهید محمّد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران۲ « کتاب شهید همت» صفحه ۳۵
#شهیدهمت
@khademe_alzahra313
✍️ این توصیه ی شهید کاظمی به شهید همت را ، همه ی نیروهای انقلابی باید بخوانند
#متن_خاطره:
مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت🕊 دربارهی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟✨ حاجی گفت: وقتیتوی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم 🙁وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده...😟 ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...🥀
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
🌷خاطره ای از سردار شهید محمد ابراهیم همت
📚سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳
#تلاش_و_کوشش #جهاد #پرکاری #تکلیف_گرایی #شهیدهمت #شهیدناصرکاظمی
@khademe_alzahra313
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
✍منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران2
«کتاب شهید همت»
#شهیدهمت #گذشت #تواضع #ازخودگذشتگی
@khademe_alzahra313
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
✍منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران2 «کتاب شهید همت» ، صفحه 64
#فرماندهان #شهیدهمت #گذشت #تواضع #ازخودگذشتگی #ایثار
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📝متن خاکریز خاطرات ۳
✍️ این توصیه ی شهید کاظمی به شهید همت را ، همه ی نیروهای انقلابی باید بخوانند
🕊🥀#متن_خاطره:
مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت دربارهی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟ حاجی گفت: وقتیتوی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
🌹🍃#تلاش_و_کوشش #جهاد #پرکاری #تکلیف_گرایی #شهیدهمت
✍برخورد جالبِ حاج احمد #متوسلیان با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود
#متن_خاطره :
حقوقش روگرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زنگفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچیکومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمندهام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرستون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده...
📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
🌺 متولد غدیر ؛ دامادِ غدیر ؛ شهیدِ غدیر
#متن_خاطره
ظهر عید غدیر عروسیمون بود. گفتم: ناهار بخور گفت: روزهام... گفتم: روز عروسیمون روزه گرفتی؟ گفت: نذر داشتم اگه روز عید غدیر عروسیام بود، روزه بگیرم ... بعد هم گفت: خانوم! تو الان دعایت مستجابه ، من دعا میکنم ، تو آمین بگو ... دستام رو آوردم بالا و علیآقا اینجوری دعا کرد: خدایا! همونطور که روز عید غدیر متولد شدم، و عیدغدیر هم عروسی کردم ، شهادتم رو هم در روز عید غدیر قراربده... من هم آمین گفتم ... بالاخره دعای علی آقا مستجاب شد و در عید غدیر سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید...
.
🌹خاطرهای از زندگی شهید حاج علی کسایی
📚راوی: مجیدایزدی(نویسنده دفاعمقدس) به نقل از همسرشهید
✍️ این توصیه ی شهید کاظمی به شهید همت را ، همه ی نیروهای انقلابی باید بخوانند
#متن_خاطره:
مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت دربارهی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟ حاجی گفت: وقتیتوی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
🌷خاطره ای از سردار شهید محمد ابراهیم همت
📚سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳
─┅─═इई🍂🍁🍂ईइ═─
#متن_خاطره
🌷 وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمی آوردم و میگفتم: بسه دیگه. استراحت کن خسته شدی. او میگفت: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند. بالاخره ورشکست میشود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد، ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم، ورشکست میشویم.اما من که خیلی شب ها با گریه مصطفی بیدار میشدم کوتاه نمی آمدم و میگفتم: مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناهی دارید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند میشوید خود یک توفیق است آن وقت مصطفی گریه اش هق هق میشد و میگفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟
📚 همسر شهید چمران
⚘شادی روح شهدا صلوات⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 یک دختر دو ساله داشت به نام کوثر. دخترش را خیلی دوست داشت. طوری که هربار به پدر یا دوستانش زنگ میزد، کلی از کوثر تعریف میکرد.
یکبار که از منطقه برگشته بود، گفت: بعضی وقت ها که در تیررس تکفیری ها گیر می افتیم، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم.در آن مسافت چندمتری کوثر می آید جلوی چشمم. فهمیده بود که با این وابستگی ها کسی شهید نمیشود. دفعه آخری که میخواست به عملیات برود به دوستش گفته بود: این بار دیگر از کوثرم گذشتم...
📚شهید محمود رضا بیضائی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغلشان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میکند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم. یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شبها بنایی میکردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند.
📚 شهید عبد الحسین برونسی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 طبق نقل، دوستانش گفتند:
شب قدر سال قبل، تو هیئت گفتن: به یکی نیازه که بچههای کوچیک رو از دم در ببره تا مهد کودک هیئت. همه گفتیم ما میخوایم قرآن سر بگیریم و قبول نکردیم، اما آرمان قبول کرد و کل شبِ احیاء، فقط دم در وایساده بود و بچهها رو تا مهد کودک میبرد!
⭕ راههای عاقبتبخیری فقط اونایی نیست
که ما فکر میکنیم...
📚 شهید آرمان علی وردی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل اين که خدا را میبيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا میکرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: اشکال کار ما اينه که برای همه وقت میذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع میخونيم و فکر میکنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.
📚 شهيد علی رضا کريمی، مسافر کربلا، ص٣۲
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 حاج حسین رفته بود شناسایی.
وقتی برگشت، نقشهی عملیات رو پهن کرد؛
یه نقطهای رو نشون داد و گفت: اگه من شهید شدم،
اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم.
به صاحبش بگید راضی باشه...!
📚 شهید حسین خرازی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید.
هرچند که خیلی از افراد میگویند: خدا نکند!
این چه حرفهایی است که میزنید؟!!!
چرا دعای مردن میکنید برای هم؟
اما آنها غافلند از اینکه شهادت، مردن نیست.
شهادت زنده ماندن ابدی است، جاودانگی ست
و چه بهتر از جاودانه شدن؟
📚 شهید سید مجتبی علمدار
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 شهید قلیزاده یکی از شهدایی بود که در عملیات کربلای یک، افتخار همرزمی با ایشان را داشتم. در شب دوم عملیات بود وقتی رفتم برای شکار تانک، در همه یک احساس ترسی بود ولی شهید اصلاً ترس را احساس نمیکرد. وقتی من به او گفتم باید بروی تانکها را منفجر کنی با شجاعت رفت جلو آنها را منفجر کرد. شب سوم عملیات شد یک جایی پدافند کرده بودیم و... و من داشتم به نیروها سر میزدم ببینم چیزی کم ندارند، رسیدم به شهید قلیزاده؛ داشتیم صحبت میکردیم یکدفعه گلوله بر سر شهید اصابت کرد و گفت: من گلوله خوردم. کلاهش را برداشت داد دست من وقتی کلاهش را دیدم جای گلوله روی کلاهش بود بعد به او گفتم برگرد گفت: نه، تا آخرین نفس میمانم شاید بچهها به من نیاز پیدا کنند.
📚 شهید حسین قلیزاده
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷عید سال ۱۳۶۳ بود. روز عید ما را وارد جزیره مجنون کردند، به ما دستور دادند که برای خودتان سنگر درست کنید و شهید جعفرزاده با یکی از رفقای دیگر شروع به ساختن سنگر کردند. از صبح ساعت ۸ شروع کردند تا ۵ بعد از ظهر و خاکش طوری بود که نمیشد با کلنگ و وسایل دیگه حملش کرد. خیلی مشکل بود و دستهای همه بچهها آبله زده بود. بالاخره تا غروب آماده شد برای استفاده و اعلام کردند که گردان ۴۱۲ باید وارد خط مقدم بشوند. شهید اینجا خیلی جمله زیبایی فرمودند، گفت که: بچهها دنیا همینه شما یک عمر زحمت میکشید و منادی یکدفعه صدا میزند که باید بروید و امروز باید از این کار درسی گرفته باشید و به دنیا دل نبندید. اینها ماندگار نیستند و دائمالوقت با قرآن بود.
📚 شهید علی جعفرزاده
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
بــیتعارف بگویم:
نیرویی که نمازش را اول وقت نمـیخواند،
خوب هم نمـیجنگد!
ما هرچه داریم از معنویت داریم،
هرجا که ذرهای پشتمان لرزید،
به دلیلِ ضعف توکلمان به خدا بـوده است..!
.
📚 شـهید حسـن باقـری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 همراه با شهید ابراهیم هادی به سمت مقر سپاه میرفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت. گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همونجا نماز رو میخونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام میدهیم. این هم مثل نمازه. با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و...اینه که نماز زنده بشه. هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. انشاءاللّه اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت میبینی.
📚 شهید ابراهیم هادی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. میدانستم میخواهد به کجا برود گفتم: بعد از این همه مدت نیامده میخواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...
با لحن ملایمی گفت: حضرت رباب (س) را الگوی خودت قرار بده. مگر نمیدانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند. کار همیشگی اش بود نمیتوانست توی خانه دوام بیاورد. باید میرفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر میزد.
📚 شهید محمود بنی هاشم
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷عملیات بیتالمقدس تمام شد.خبر داشتم شهید شده. به دنبال جنازهاش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرفهایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. علی چفیهاش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچهها آمد و گفت: علی! بلند شو بریم. علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: چفیه ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر. راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت: واسه چی اصرار میکنی؟! اگه من شهید شم، چفیه ات خونی میشه، نمیتونم بهت پس بدم. ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت: خداحافظ رفیق! در نورد اهواز ماندیم و او رفت.
📚 شهید علی نیکوئی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃@khademe_alzahra313🌸🍃
#متن_خاطره
🌷 توی روستاهای محروم کار جهادی میکردند... خودش مینشست پشت لودر و برایشان جاده درست میکرد یا انبار نگهداری گندم یا حتی زمین بازی برای بچهها... کارهای فرهنگی هم میکردند... دیدم دختران روستا چادر به سر دارند، به جواد گفتم اینها که لباس محلی دارند. گفت ما برایشان چادر آوردهایم...
📚 شھید جواد محمدی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313
#متن_خاطره
🌷 یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب. میگفت: مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود.حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت. لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم. شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست.
📚 شهید شاپور برزگر، کتاب راهیان علقمه
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@khademe_alzahra313