ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
خون یارانت پر ثمر گشته...
○هفتم مهرماه روز عروج خونین سرداری است که به گفته خیلیها اگر نبود شاید خرمشهر به همین سادگیها آزاد نمیشد.
📎 پ ن :امروز روز شهادت شهید جهان آرا است.. یاد تمامی مردان غیور و دلیر گرامی❤️
#شهید_محمد_جهان_آرا
#سالروز_شهادت🌷
روح همه شهدا شاد به برکت صلوات بر محمد وآل محمد
@khademe_alzahra313
مداحی آنلاین - خاطرات حرمو - محسن عراقی.mp3
7.83M
⏯ #شور #جاماندگان #اربعین
🍃خاطرات حرم
🍃می گیرم تو بغلم
🎤 #محسن_عراقی
👌 #پیشنهاد_ویژه
@khademe_alzahra313
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت هفتم
از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم.
- اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟
- نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم.
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه. علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود.
خودش پیگر کارهای من شد، بعد از 3 سال!
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود، کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانیه داره برمی گرده مدرسه.
ساعت نه و ده شب، وسط ساعت حکومت نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده، از نگاهش خون می بارید. اومد تو. تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی.
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش؛
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود.
علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد،
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید.
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
_دختر شما متاهله یا مجرد؟
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید.
- این سوال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده
- می دونید قانونا و شرعا، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد.
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه.
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟
♦️ادامه دارد..
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
♥️🎉♥️🎉 🎉♥️🎉 ♥️🎉 📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گر
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت هشتم
علی سکوت عمیقی کرد،
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد.
- اون وقت، تو می خوای اون دنیا، جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد،
- ایمان از سر فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم، اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه.
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوند درباری.
در رو محکم بهم کوبید و رفت.
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت، یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید.
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.
چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق. با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم.
- تب که نداری، ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید. نمی تونستم حرف بزنم. خیلی نگران شده بود.
- هانیه جان، می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد، سرم رو به علامت نه، تکان دادم.
- علی؟
- جان علی؟
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد، چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
- یه استادی داشتیم، می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم، خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست، تو دل پاکی داشتی و داری. مهم الانه. کی هستی، چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی. و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلی حزب بادن، با هر بادی به هر جهت. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی.
♦️ادامه دارد...
@khademe_alzahra313
🍁 #یه_سلام_دوباره
آسمون قلب آدمهای پاک،
وسعتی داره
به اندازه دلتنگیها ...
به اندازه آرزوهای قشنگ ... 💕
برای همین،
کافیه دلت، هواییِ
یه حرم پر از نور بشه تا
با پَر محبت، سمتش
پرواز کنی 🕊
امروز
با یه سلام ساده،
همسفر مهربون ما باش:
#سلام_امام_خوبم 💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ، اولین بارش باران پاییزی در حرم مطهر رضوی
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
••• تـا نور قمر هستــ به سـر سایه سر هستــ #ارهوالا #ماملت_شهادتیم @khademe_alzahra313
•••
| می گویند زن های عربــ دلشان که می گیـرد، غصه کـه می افتد به جانشان، راه کج می کنند سوی حرم تـو آقا!
می نشینند یك گوشـه چادرشان را روی صورتشان می کشند هی می گویند «یـا عباس ادرکنی ؛ ادرکنی بحق اخیك الـحسین»
اصلا حرم ات معروف است به عقده گشایی و باز ـکردن سفـره دل.
می گویند شیعیان مدینـه کارشان که گیر می کند روزگار که سختــ می گیرد، یك راستــ می روند پشت دیوارهای بقیع ستون دوم روبـروی حرم نبوی آدرس مـزار مادرتـان استــ می روند و مادرتـان را قسم می دهند به شما ؛ به شمایی کـه مشکل گشای دلهایـی
مـی گویند شما کاشفــ الکربــ حسـینی آقا..
مـی گویند هر کـه می رود کربلا غم های دلـش حواله می شود به سوی حرم شمـا عقده های دلـش باز مـی شود در آن صحن، دلـش آرام مـی گیرد..
یـا عباس!
| "يا كاشِفَــ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ اِكْشِفْــ كَرْبى بِحَقِ اَخْيكَ الْحُسَيْن ”
دریابـــ ما را |
#اربعین🥀
#ماملت_شهادتیم
@khademe_alzahra313
┄┅✵•○✫🌺✫○•✵┅┄
❣️جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها
❣️به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست
❣️دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد
❣️نیاید یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست
💞اللهم عجل لولیک الفرج💞
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
🍃🌸🍃
👇👇
@khademe_alzahra313
#نماز_شب_بخون_رفیق😉
((راه توفیق سحر خیزی))
🌠 مرحوم حضرت آیت الله محمّدتقی بهجت :
🌷 ما برای اوقات خواب خود افسوس میخوریم که چرا برای نماز شب بیدار نمیشویم ،
🌹 در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت می گذرانیم!
💠 زیرا اگر در بیداری به توجه و بندگی مشغول بودیم ، توفیق بیداری شب را نیز برای تهجّد و خواندن نافلهی شب و تلاوت قرآن پیدا میکردیم.
#شبتون_شهدایی
التماس دعای فرج
@khademe_alzahra313
اے معطّر از عطرِ خدا یا حسین
اے هم قدَرے و هم قضا یا حسین
تو نورِ یقینِ همہ ے دلهایے
ما را برسان بہ ڪربلا یا حسین
سلام ارباب خوبم.🌸🌸
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_135
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
#سلام_مولا_جانم 💖
#صبحت_بخیر_عزیزتر_از_جانم 💚🌼
☀️ در وفایت روز و شب
هر دم صدایت میکنم
روح خود آزاد و
قلبم را فدایت میکنم
چشمهایم را برای روز وصل
جان و تن را هر دو با هم من نثارت میکنم
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی☺️🌸🌸🌸
@khademe_alzahra313
چون زمین خالی بماند🌱
جای من✨
گر تو همراهم نباشی،☝️
وایِ من ...💔
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#روزتون_متبرک_با_یادشهید🌹
@khademe_alzahra313
سلام
صبح روز سه شنبه تون به خیر و برکت
امروز، متعلق است به امام سجاد امام محمدباقر و امام جعفر صادق علیهم السلام
ازشون مدد می خواهیم در این ایام که به نام مقدس امام حسین متبرک است خانه هامان متعلق به ایشان باشد گویا هر خانه یک حسینیه ست و ما خادم آن
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا تفکر بیشتر در تکرار مناسبت این ایام و درس های آن ، لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن، اعمال امروز و... در حسینیه مان و در قامت خادمی با نیت الهی و به نام امام حسین تقدیم به صاحبان امروز
💫 نذری هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
دعای روز سه شنبه:
https://eitaa.com/womanart2/82
زیارت روز سه شنبه:
https://eitaa.com/womanart2/83
پيامبر صلى الله عليه و آله :مِنْ سَعادَةِ الْمَرْءِ الْمُسْلِمِ الزَّوْجَةُ الصّالِحَةُ وَ الْمَسْكَنُ الْواسِعُ وَ الْمَرْكَبُالْبَهىُّ وَ الْوَلَدُ الصّالِحُ؛
از خوشبختى مرد مسلمان،
✅ داشتن همسرى شايسته،
✅ خانه اى بزرگ،
✅ وسيله اى راحت براى سوارى و
✅ فرزند خوب است.
بحارالأنوار، ج ٧٣، ص ۱۵۵، ح ۳۵
#حدیث_خانواده
🌸ما را به دوستانتان معرفی کنید🌸
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اربابم✋
امید قلب بی تابم💔
دلم کربلا میخواد😔😔😭😭
#ویژه_استوری
@khademe_alzahra313
⚘﷽⚘
#سالروز_شهادت
📌شیرصحرا لقب که بود؟
فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد.
او فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.
درسال 1335 وارد ارتش شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست.
فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود.
دوره سخت چتربازی و تکاوری را در اسکاتلند گذراند.
اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، او طی نامه ای به صدام او را به نبرد در دشت عباس فرا خواند. صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد.
عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود.
پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت میگیرد.
مردم دشت عباس به او لقب «شیر صحرا» داده بودند.
این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با این لقب از او نام می بردند.
او در عملیات قادر در منطقه سرسول به شهادت رسید.
#سرلشکرشهیـد #حسن_آبشناسان فرمانده نیروی ویژه ایران بود که بیشتر مردم او را نمیشناسند.
#شهید_حسن_آبشناسان
@khademe_alzahra313
🍃 #سه_شنبه_های_جمکرانیــ💛🍃
🍃 #امام_زمانم ❤
عـاشقـانے که مدام از فـرجتـــ میگفتند
عکسشان قابــ شد و از تو نیامد خبرے
#الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج💔
🍁 #یه_سلام_دوباره
آسمون قلب آدمهای پاک،
وسعتی داره
به اندازه دلتنگیها ...
به اندازه آرزوهای قشنگ ... 💕
برای همین،
کافیه دلت، هواییِ
یه حرم پر از نور بشه تا
با پَر محبت، سمتش
پرواز کنی 🕊
امروز
با یه سلام ساده،
همسفر مهربون ما باش:
#سلام_امام_خوبم 💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
@khademe_alzahra313
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت نهم
راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم. اکثر دخترها بی حجاب بودن. منم یکی عین اونها. اما یه چیزی رو می دونستم، از اون روز، علی بود و چادر و شاهرگم.
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد. زینب رو گذاشت زمین.
- اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم. از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون.
- اینها چیه علی؟
رنگش پرید.
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
- من میگم اینها چیه؟ تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
- هانیه جان، شما خودت رو قاطی این کارها نکن.
با عصبانیت گفتم،
_یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه، بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم؟
نازدونه علی به شدت ترسیده بود. اصلا حواسم بهش نبود. اومد جلو و عبای علی رو گرفت. بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی. با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت.
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش. چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد. اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین.
- عمر دست خداست هانیه جان. اینها رو همین امشب میبرم. شرمنده نگرانت کردم، دیگ نمیارم شون خونه.
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد. حسابی لجم گرفته بود.
_من رو به یه پیرمرد فروختی؟
خنده اش گرفت. رفتم نشستم کنارش.
_اینطوری ببندیشون لو میری. بده من ببندم روی شکمم. هر کی ببینه فک میکنه باردارم.
_خب اینطوری یکی دو ماه دیگ نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره، نمیخوام پای شما کشیده بشه وسط.
توی چشمهاش نگاه کردم،
_نه نمیگن. واقعا دو ماهی میشه که باردارم.
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد.
این بار هم علی نبود. اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد. این بار هم گریه می کردم، اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود، به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت.
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم. کارم اشک بود و اشک. مادر علی ازمون مراقبت می کرد. من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید. از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت. زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد. تهران، پرستاری قبول شده بودم.
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود. هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه، همه چیز رو بهم می ریختن. خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست. زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد.
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن. روزهای سیاه و سخت ما می گذشت. پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود. درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم. اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید.
ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو. دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت.
چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم. روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد.
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن، به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود.
اما حقیقت این بود، همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه، توی اون روز شوم شکل گرفت.
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن. چشم که باز کردم، علی جلوی من بود. بعد از دو سال، که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن. زخمی و داغون. جلوی من نشسته بود.
♦️ادامه دارد..
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
♥️🎉♥️🎉 🎉♥️🎉 ♥️🎉 📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نهم راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دهم
اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پرید، لب هاش می لرزید، چشم هاش پر از اشک شده بود، اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم، از خوشحالی زنده بودن علی. فقط گریه می کردم. اما این خوشحالی چندان طول نکشید.
اون لحظات و ثانیه های شیرین، جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد. قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو. من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود. سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود.
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم. می ترسیدم. می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه. با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم. نه برای خودم، نه برای درد، نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه. التماس می کردم مبادا به حرف بیاد. التماس می کردم که...
بوی گوشت سوخته بدن من، کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید.
ما همدیگه رو می دیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد، از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود. هر چند، بیشتر از زجر شکنجه، درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد. فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا، حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست. به علی کمک کن طاقت بیاره. علی رو نجات بده.
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه. منم جزء شون بودم.
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان. قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم. پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش. تا چشمم بهشون افتاد، اینها اولین جملات من بود،
_علی زنده است. من، علی رو دیدم. علی زنده بود.
بچه هام رو بغل کردم. فقط گریه می کردم. همه مون گریه می کردیم.
♦️ادامه دارد...
@khademe_alzahra313
یه وقتایی، گره هی
که به کارهامون افتاده
بخاطر اینه که
قلبمون گرد و غبار گرفته و
⛅️ دعاهامون به اجابت نمیرسه
برای همین،
کافیه شیشه دلمون رو
پاک کنیم و
دوباره دعامون رو
سمت آسمون پرواز بدیم 🕊
💜 امام سجاد (علیه السلام )
بعد از اینکه دونه دونه
مهربونی خدا رو یاد میآوردند،
از خدا طلب بخشش میکردند
و این دعا رو میخوندند:
🌙 #اللهم_اقبل_توبتی و
#لاترجعنی_مرجع_الخیبه_من_رحمتک
یعنی
خدای خوبم
دوباره توبهی من رو بپذیر
من رو با ناامیدی، از
درت برنگردون
. . . و دعاهام رو زود اجابت کن . . . 🌸🍃
📗 #صحیفه_سجادیه . دعای سی و یکم. در یاد کردن توبه
👇👇👇
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🌺🍃 @khademe_alzahra313
┄┅✵•○✫🌺✫○•✵┅┄
❣️جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها
❣️به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست
❣️دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد
❣️نیاید یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست
💞اللهم عجل لولیک الفرج💞
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
🍃🌸🍃
👇👇
@khademe_alzahra313