Hossein Sib Sorkhi - Khoshbakhti Yani [ToAhang.ir].mp3
16.88M
❥ خوشبختی یعنی ⇓⇓⇓
•| تو زندگیت امام حسین داری
•| یه عکس تو بین الحرمین داری...
🔴خانم کاملیا برزیلی، خانم تازه مسلمان از برزیل و روایت اولین آشنایی با #شهید_همت👇
🔸یکی از دوستان همسر من در برزیل، عکسی بر روی صفحه موبایلش📲 قرار داده بود، من آن عکس را دیدم و فکر کردم که عکس خودش است. وقتی به همسرم گفتم، او گفت این عکس شهیدی است در ایران، او #شهید_ابراهیم_همت است. بعد از آن بدنبال شناخت این شهید بزرگوار رفتم. الان هم بسیار شوق دارم که در کنار او هستم.😍
مردم شهرضا باید به فرزندان خود افتخار کنند.🌹
#شهید_ابراهیم_همت
#فرمانده_دلها❤️
@khademe_alzahra313
[ #عاشقانہ_دو_مدافع☘]
#قسمت_چهل_نهم
_الاݧ مامانینا منتظر باید بریم
با حالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
إ اسماء الا مامانینا فکر میـکنـ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماما ببینہ میدونے کہ چے میشہ
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم
_علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده؟اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـ. هنوزهم وقتے ایـ حرفا رو میزد خجالت میکشیدم
اردلا کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیرو
_همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـ
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما.بعدش هم دست ماماݧ بوسید
_ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت:پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت:اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت،ایـ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گرو خریدم
همگے زدیم زیر خنده
_چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے؟
دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جا دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـ گیر میدے؟
سوالہ دیگہ پیش میاد
_ماما و بابا کہ حواسشو نبود
اما علے و زهرا زد زیر خنده
علے رو بہ اردلاݧ گفت:
اردلا جا مـ و اسماء ان شاءالله آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی؟با چہ کاروانے؟
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکو دادو گفت:با کارواݧ یکے از دوستام
_إ خوب یہ زنگ بز ببیـ دوتا جاے خالے ندار؟
براے کے میخواے؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیا
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم:یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت:نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ؟
اینارو اردلاݧ آورده برامو
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم...
_اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
ساک هامو دستمو بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنہ
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بود
هر چقدر هم بهشو زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم اے واے چرا نیومد؟
_هوا ابرے بود بعد از چند دیقہ بارو نم نم شروع کرد بہ بارید
علے اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵ دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و او نطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
_علے اومد سمتم و گفت:نیومد بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزو بود کہ با صداے اردلاݧ کہ ۲۰ متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـ میومد و داد میزد ما اومدیم
_لبخند رو لبم نشست ، دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااا؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم: سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے؟
کارت دارم اخہ
_اهاݧ همو فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے کنجکاوے. اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست
لباسشو کشیدم و گفتم....
#خانم_علی_آبادی
ادامه دارد...
[ #عاشقانہ_دو_مدافع♥️]
#قسمت_پنجاه
_لباساشو کشیدم و گفتم
بگو دیگہ
خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.
_ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهےکشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم و کنار علے نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...
_مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ، نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ، نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلا ، یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے؟
آره نمیخوام ، نمیخوام بد علے و تیکہ تیکہ برام بیار نمیخوام بقیہ ے عمرمو باے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ، نمیخوااام
دوباره او صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـ؟
اوناهم نمیخوا اونا هم دوست ندار...
اما...
_اماچے؟
خودت برو دنبالش...
با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم
اسماء؟اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
_لب مرز خیلے شلوغ بود...
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بود و ساک بدست میرفتـ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ،ا ونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بود تا صبح هم شده وایســݧ، آدما مهربو شده بود و باهم خوب بودݧ
_عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشو؟
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچنا میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: بہ چے نگاه میکنے خانومم؟
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:بہ آدما،چہ عوض شد علے
_علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتو میشما ، اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ
_خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟
هہ هہ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم
زدم بہ بازوے اردلا و گفتم: داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟
_دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_چیہ علے؟چرا زل زدے بہ مـ؟
اسماء چرا چشمات غم داره؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ؟از چے نگرانے؟
بازهم از چشمام خوند ، اصلا نباید در ایـ مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟چرا نگرانے؟
_ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم...چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده
_با چفیش اشکام و پاک کردو گفت: باشہ نگو،فقط گریہ نکـ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_بہ علے کمک کردم و کولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے؟
_نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود: "لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم ، میدونستم ایـ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـ
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...
@khademe_alzahra313
downloadfile.mp3
3.75M
▫️🏴▫️
🎵شب اول محرم سینه زنت آرزوشه
🎤حاج محمود کریمی
صَلی الله عَلیکَ یا اباعبدالله...
@khademe_alzahra313
🍃✨🌹✨🍃
🕗 #ساعت_هشت_عاشقی
همه با هم زیر ایوان طلای صحن انقلاب عرض سلام داریم به امام رئوف (ع)
🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌹 علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌹 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌹 و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌹 و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌹 الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌹 صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌹 زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌹 کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🍃🌺 🌺🍃
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟
- همينو.
- واقعاً ؟
عبادیان نگاهش را دزديد و گفت : تن ماهی رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
- حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
#شهید_حاجابراهیم_همت
@khademe_alzahra313
❣﷽❣
#اسامی_روزهای_دهه_محرم
1️⃣شب و روز اول: روضه مسلم بن عقیل
2️⃣شب و روز دوم: ورود به کربلا
3️⃣شب و روز سوم: روضه رقیه دختر امام حسین(ع)
4️⃣شب و روز چهارم: فرزندان حضرت زینب(س)، یا حر بن یزید ریاحی، یا طفلان مسلم یا برخی از اصحاب معروف مثل حبیب بن مظاهر، زهیر و...
5️⃣شب و روز پنجم: عبدالله بن حسن یا اصحاب امام حسین(ع)
6️⃣شب وروز ششم: قاسم بن حسن
7️⃣شب و روز هفتم: علی اصغر و در برخی مناطق حضرت ابوالفضل(ع)
8️⃣شب و روز هشتم: علی اکبر
9️⃣شب و روز نهم: روز نهم تاسوعا است و روضه حضرت ابوالفضل(ع) (عباس بن علی) خوانده میشود.
🔟شب و روز دهم: روز دهم روز عاشورا که روضههای مربوط به شخص امام حسین(ع) خوانده میشود.
🏴 #شام_روز_دهم: #شام_غریبان،
روضه حضرت زینب(ع). معمولا در مراسم شام غریبان چراغها را خاموش میکنند و با نور اندکی مثل نور شمع عزاداری میکنند. در برخی مناطق دستههای عزادار، عَلَم و کتل برنمیدارند و زنجیر و سینه نمیزنند.
🏻 #شیر_خوارگان_حسینی
📿همایش شیرخوارگان حسینی
از سال ۱۳۸۲ شمسی مراسمی با نام همایش شیرخوارگان حسینی و با هدف بزرگداشت علی اصغر(ع) فرزند امام حسین(ع) که در شیرخوارگی به شهادت رسیده است برگزار میشود. زمان این مراسم اولین جمعه ماه محرم است. این مراسم نخستین بار در تهران برگزار شد. در سالهای اخیر این همایش در کشورهای شیعهنشین دیگر نیز تشکیل میشود. حاضران این مراسم زنان هستند و کودکان خردسال خود را نیز به همراه میبرند.
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج
@khademe_alzahra313
🏴اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبداللّه وَعَلَی الأَرواحِ الّتی حَلَّت بِفِنائِک 🏴
▪️شب اول : مسلم بن عقیل (ع)
#مسلم_بن_عقیل فرزند عقیل بن ابیطالب، پسر عموی حسین بن علی، برادرزاده علی بن ابیطالب و #سفیر_حسین_بن_علی_عليه_السلام در #کوفه در هنگام #قیام_عاشورا برای #بررسی_اوضاع و #بیعت_گرفتن از مردم بود.
مسلم , #نخستین_شهید_واقعه_کربلاست که شهادتش کمی پیش تر ازحادثه کربلا رخ داده است .
خانوادهای که مسلم در آن رشد یافت صاحب علم بود.
کتب تاریخی زمان مشخصی برای ولادت او ذکر نمینمایند، اما قرائن موجود، ولادت او را در سال ۲۵ هجری اثبات میکند.
از آغاز کودکی، در میان جوانان بنیهاشم بخصوص در کنار حسن بن علی و حسین بن علی بزرگ شد.
مسلم با یکی از دختران علی علیه السلام به نام رقیه ازدواج کرد که همین امر موجب نزدیکی او به خاندان پیامبر اسلام شد.
وی در برخی از فتوحات مسلمانان از جمله #جنگ_صفین حضور داشت.
بعد از روی کار آمدن #عبیدالله در #کوفه و #وحشت_کوفیان از او، مردم از اطراف مسلم #پراکنده شدند.
مسلم #دستگیر شد و #ابن_زیاد دستور داد تا ابتدا #سر_او_را_از_بدنش_جدا_کنند و سپس از #دار_العماره
مسلم در ذیالحجه اواخر سال ۶۰ هجری به #شهادت رسید.
#شب_نخست_ماه_محرم به پاس #فداکاری و #جان_فشانی این سفیر وفادار و فداکار ,
#شب_حضرت_مسلم_بن_عقیل نام نهاده شده است.
مسلم #الگوی محبت و وفا و عشق پاک به #مولای خویش #حسین_بن_علی_علیه_السلام است که تا آخرین لحظه و دراوج بی وفایی کوفیان به مولایش وفادار ماند.
#شب_اول_محرم
#مسلم_بن_عقیل
@khademe_alzahra313
#قرار_عاشقی❣🕛
🕊
🌷بخـوان دعـای فـرج را دعـا اثـر دارد...
🌷دعا کبوتر عشق است وبال وپر دارد...
🌷بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا...
🌷زپشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد...
✨✨اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَکَ،فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَکَ،لَمْ اَعْرِفْ رَسُولَکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَکَ،لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَک،َ ضَلَلْتُ عَنْ ديني✨✨
🌟بسماللهالرحمنالرحیم🌟
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين ؛
🌻 #برای_سلامتی_حجت_ابن_الحسن #ارواحنا_فداه.....
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ سَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ؛
🌟اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌟
🌷یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد
🌷جز برای فرج یار دعايی نکنیم..
🌾 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
بی کس تر از این عاشق دلخسته کسی نیست😔
عمریست که بیمارم و عیسا نفسی نیست
هر شب دعای فرج
به نیابت از شهید همت🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ابا صالح تویی که ملک فقیرته
ابا صالح تویی که دلها اسیرته
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@khademe_alzahra313