🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام همسنگران بزرگوار 🌷 امروز چله سوم رو شروع میکنیم بانام چله 🌟 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
سلام علیکم 💐
سی ویکمین روز از ✨چله سوم ✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷سید عبدالحسین موسوی نژاد 🌷هستیم
همسر شهید 👇 👇
شهید موسوینژاد از سال 64 تا سال 67 در مناطق عملیاتی حضور مییابد و بعد از اتمام دفاع مقدس زندگی مشتركش را در نهایت سادگی و با كمترین امكانات آغاز میكند:«وقتی با آقا سید زیر یك سقف رفتیم، زندگی چندان راحتی نداشتیم. گاهی آنقدر فشار مالی زیاد میشد كه با خودم میگفتم كاش چند سال نامزد میماندیم و بعد ازدواج میكردیم. اما محبتهای سید عبدالحسین همه چیز را جبران میكرد. همسرم زندگی مشترك را برای رضای خدا آغاز كرده بود.» سید عبدالحسین جوانی مذهبی بود كه هیچ وقت از خط رزمندگی خارج نشد و با چنین روحیهای مأموریتهای سختی را كه به او محول میشد، به انجام میرساند. عبدالحسین از سال 1370 برای مأموریت به لبنان میرود و سپس از سال 74 برنامه دیدار هفتگی با خانواده شهدا را راهاندازی میكند كه تا لحظه شهادتش هر شنبه شب انجام میشد: «سراسر زندگی سیدعبدالحسین موسوینژاد بوی شهدا را گرفته بود. گویی در ارتباط با شهدا و سركشی به خانوادهشان رایحهای بهشتی را استشمام میكرد كه برای برخورداری از آن شنبه شبها را انتظار میكشید..
🌹سرگرد پاسدار شهید سید #عبدالحسین_موسوی_نژاد🌹
●فرزند: سیدجواد
○تولد: خمین - 1/2/1348
●شهادت: منطقه سردشت – 30/4/1390
○مزار: قم – گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام
💠اهل ریاکاری و تظاهر به دینداری نبود. نور ایمان و معنویت را میشد در چهرهاش دید. در میان همکاران به عنوان فردی با ایمان و مقید به اصول و اعتقادات شناخته شده بود. زمانی که در حضور فرماندهان رده بالای سپاه جلسهای برگزار میشد و تا هنگام اذان طول میکشید برای خواندن نماز جماعت به اتفاق، سید را برای پیش نماز شدن انتخاب میکردیم. یعنی حتی فرماندهان او را از نظر دینی و اعتقادی به اندازهای قبول داشتند که راضی میشدند پشت سرش نماز بخوانند، هر چند که ایشان به سادگی راضی به این امر نمی شد.
تیرماه 1390 همان اتفاقی كه سید عبدالحسین مدتها انتظارش را میكشید، رخ داد. در این سال و این ماه، او باید به عنوان مدیر معاونت اطلاعات لشكر عملیاتی اباعبدالله الحسین(ع) به اتفاق جمعی از همرزمانش به شمالغرب كشور میرفت تا به مبارزه با گروهك پژاك بپردازند. شامگاه 30 تیرماه بمب هدایت از راه دور ضد انقلاب در مسیر خودروی او و همرزمانش منفجر شد و شهید موسوینژاد به همراه شهیدان عاصمی، جمراسی، احمدی تبار، صحرایی و خبیر به شهادت رسیدند: «بند بند زندگی سید عبدالحسین چه آن زمان كه اهل زمین بود و چه اكنون كه در زمره عاشوراییان قرار گرفت، حركتی رو به اوج بود...
#خاطره
بارها به خوابم اومد و هر بار من شادتر میشدم۰
طوری که باعث حیرت اطرافیانم میشد.
حضورش رو همیشه احساس میکنم.
بعد از شهادت،رغبتی نبود شیشه های عطر و ادکلنشو از کمد بیرون بیارم،
ولی هربار که وارد خونه میشم،
عطرش رو استشمام میکنم.
انگار چند دقیقه قبل خونه بوده
که رفته و بوی عطرش همون جا پیچیده.
#نقل_از_مادر_بزرگوار_شهید 🌹
#ابـــووصــال✨
سالروز ولادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مراسم صدمین روز شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی، ابومهدی المهندس و همراهانشان در بینالحرمین کربلا برگزار شد.
🔹این مراسم که به علت شیوع کرونا بدون شرکتکننده بود بهصورت مستقیم از تلویزیون کربلا پخش شد.
💐
✅ خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی بنظرم زیبا بود که تقدیم میکنم:
✍ در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند ، آب میآورد ، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد» .
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم» .
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار میکنم . این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن .
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است .
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام .
اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید : بیا آب آوردهام .
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم .
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم .
گفت : دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد .
فقط بگو لبيک يازهرا (س) 😥
حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
عبد المجيد رحمانيان، انتشارات پيام آزادگان،
چاپ اول : 1388،صفحات 125-127
نقل از برادر جانباز و آزاده غنی افجه ای
❇️ سروش آزادی، پیام آور روشنگری
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح دکتر لنکرانی در خصوص تاثیر روزه داری بر قدرت دفاعی بدن در ایام کرونا
روزهداری نه تنها سیستم دفاعی بدن رو تضعیف نمیکنه بلکه امروزه علم ثابت کرده که حذف یک وعده غذایی باعث تقویت سیستم دفاعی بدن میشه
@khademe_alzahra313
❄️🍃💦🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه2
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
یا صاحب الـزمان (عج)
صبحی که با نگاه تــو آغاز می شود
پایان
لحظه های
غم انگیز دیشـب است...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
@khademe_alzahra313
میگن با هر کی رفیق بشی شکل و فرم اونو میگیری🌱
فکرشو بکن اگه با شهدا رفیق بشی چه زیبا شکل میگیری .😍☝️
#رفیق_شهیدم
#شهیدابراهیم_همت
#روزتون_شهدایی🕊
@khademe_alzahra313
چهارشنبه ها روز زیارتی
امام رضا
بر گنبد و بارگاهت از دور سلام یارخراسانی من
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتهفتم طعم شيرین پدر شدن
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام
ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتهشتم
#ادامه طعم شیرین پدر شدن
وقتی هم آمد بسیار خسته بود😞. حال حرف زدن نداشت😣. می گفت پنج، شش جا سخنرانی داشته است.🎤 بلافاصله مهدی را برداشتیم👦 و روانه درمانگاه شدیم🍃. زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود🙂، نگاهی به چهره اش انداخت و به من گفت: به نظر تو خدا این بچّه رو برای ما نگه می دارد، یا نه؟..😒. این جمله را که می گفت بغض گلویش را گرفته
بود🙁. به درمانگاه رسیدیم. دکتر حال مهدی را مناسب تشخیص داد🙂. هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم☺️ و همان روز عصر #حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.😊
چهل روز از تولد مهدی می گذشت🍃. دوری از #حاجی برایم سخت شده بود.😔 وقتی برای سرکشی به ما می آمد، نشستم و با او حرف زدم😢: نبودن تورو، خودم تحمل می کنم😔، اما دلم می خواد لااقل تا زمانی که زنده هستی🙁، سایه ی پدر بالای سر بچّه ام باشه.😓
#حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد☺️. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود. یک راست به سمت اهواز رفتیم🙂. روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد❄️. از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود🚀. عموی #حاجی، همراه با خانواده اش، در اهواز سکونت داشتند😊. این شد که رفتیم و چند روزی را، در منزل آن ها سپری کردیم. »☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامهدارد...
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام همسنگران بزرگوار 🌷 امروز چله سوم رو شروع میکنیم بانام چله 🌟 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
سلام علیکم 💐
سی ودومین روز از ✨چله سوم✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷محمدمهدی لطفی نیاسر 🌷هستیم
شهید مهدی لطفی نیاسر از جمله شهدای مدافع حرم حمله به پایگاه T4 سوریه است که در فروردین ماه ۹۷ و در سن ۳۶ سالگی در سوریه به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و از او سه فرزند به یادگار مانده است. پشتکار، صداقت و ولایتمداری از ویژگیهای بارز این شهید بود به طوری که مدام این را میگفت: ذرهای به خود اجاره نمیدهم که خلاف معنویات و دستورات رهبری حرکت کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدا
🎥 روایت تصویری متفاوت از زندگی شهید مدافع حرم مهدی لطفی نیاسر
شهید راه نابودیِ اسرائیل✌️
مهدی عاشق شهادت بود❤️. هر وقت به سوریه میرفت، میگفت دعا کنید شهید بشوم. به او میگفتم مهدی اینقدر دعا نکن زود شهید شوی، بگذار کمی سنت بالاتر برود تا ما اعضای خانواده تو را خوب دیده باشیم😒 و بعد شهید بشوی. آخر سر هم براتش را از امام رضا(ع) گرفت. مشهد به زیارت امام رضا(ع) رفت و دیگر نیامد تا ما ببینیمش😔. رفت به سوریه و خبر شهادتش آمد.
هیچکس نمیدانست که او #مدافع_حرم است همه حالا که شهید شده به او میگویند بسیجی. حتی اعضای فامیل از ما پرسیدند مگر مهدی مدافع حرم بوده که در سوریه شهید شده؟😳 کسی نمیدانست که او مدتها بود که به سوریه رفت و آمد داشت...
آرزویش شهادت به دست #اسرائیل بود . . . !