همسر شهید 👇 👇
من خیلی وارد سیاست نمیشدم اما میگفتم که این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد. کسی به داد ما رسید. پویا میگفت مانند زنهای کوفی حرف نزن! این جمله همسرم خیلی به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار که تلنگری برایم شد. میگفت عزیزم خوب به حرفهایم فکر کن. زمانی که ما مصیبتهای امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) را میشنیدیم با خودمان میگفتیم ای کاش ما در آن زمان بودیم و امام حسین را تنها نمیگذاشتیم.
الان هم همین طور است یزید زمان دارد ظلم میکند و حسین زمان دارد ظلم میبیند. من نمیخواهم جزو گروه توابین شوم. بنابراین من هم چون با پویا هم عقیده بودم آرام شدم و رضایتم را به او اعلام کردم.
۱۰ روز قبل از اعزامش دو هدیه خریده بود گردنبندی برای ریحانه به مناسبت تولدش که او حضور نداشت و کیفی هم برای مدرسهاش خرید که استفاده کند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بیا بابایی این هم هدیه تولدت شاید من آن زمان نباشم. تا عمر داری این گردنبند را به یادگار از پدرت داشته باش. هدیه من هم کادوی سالگرد ازدواجمان بود. گفت که این گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان. سالگرد ازدواجمان پیشاپیش مبارک.
صبح روز یکشنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۹۴ را در لایه به لایه ذهنم حک کردهام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پویا اما حرف میزد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام میکرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه، من دوست دارم عمر نوح را بکنم، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت: یا علی، حاج موسی بریم. موسی جمشیدیان ولادت امام موسی کاظم توسط موشکهای کورنت اسرائیلی به شهادت رسید. لحظه آخر گفت خواهش میکنم گریه و بیتابی نکن تا من با خیالی آسوده، به کشتن این حرامیها فکر کنم.
آن روز ریحانه خواب بود که همسرم بیدارش کرد. او را با خودش به بیرون از خانه برد. ۴۵ دقیقهای طول کشید تا به خانه بازگشتند. یک شاخه گل رز خریده بود. با ریحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبتهایش را میخواهد در حقم تمام کند. و در حال وداع با من است. گفت: خیلی دوستت دارم. فراموش نکن… من هم زدم زیر گریه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ریحانه باش.به ریحانه گفته بود که مراقب خودت و مامانت باش. خون تو که از خون رقیه(سلام الله علیها) سه ساله حسین(علیه السلام) پر رنگتر نیست. انشاءالله حضرت رقیه(سلام الله علیها) نگاه ویژه به تو خواهد داشت. لحظه خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن این حرامیها فکر کند، ریحانه گریه میکرد اما او بیتوجه به گریههای ریحانه سوار ماشینش شد. پویا دیسک کمر داشت، از پلهها که پائین میرفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیهاش از ماشین برداشت و به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب سلام الله علیها) نمی گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت باشد.)
پویایی که وقتی کودک بود در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها آیتالله مرعشی نجفی او را میبیند در بین آن همه بچه به سمت پویا میرود، و همه نگاهش به پویا بوده، دستی روی سرش میکشد و میگوید: ماشاءالله چه مردی! و آن مردخدایی آن روز خیلی چیزها را در چهره پویا دیده است.
عشق به امام حسين علیهالسلام پویا را شهيد كربلايي ديگر و علقهاش به ابوالفضل علیهالسلام او را شهيد روز تاسوعا کرد. ارادت به شاه خراسان آقا علیبنموسیالرضا علیهالسلام هم از آنجا خودنمایی میکند که هشتمين شهيد لشكر زرهی 8 نجف اشرف است و ماه هشتم سال به شهادت ميرسد و هشت روز بعد از آسمانی شدن و دیدار با افلاکیان به خانه ابدیاش به امانت سپرده میشود.
💝✨ 💝 ✨💝
🍃رهبرمن..آقای من...بهار81سالگیتان مبارڪ..😍👌🏻
🍃#بیست_و_چهارم تیرماه #تولد شناسنامه ای
#امام_خامنه_ای_حفظه_الله است..
🍃و تاریخ دقیق تولدایشان،بیست و نهم فروردین ۱۳۱۸ هست.
💝 اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان آقاجان💝
🍃۲۹فروردین است یا ۲۴ تیر؛ ما حتی ۶ تیرهم به شڪرانه اینڪه خدا دوباره تورا به ما بخشید، برایت #تولد می گیریم.
🍃و همه اینها بهانه است آقا جان! بهانه ایست
ڪه ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را
داده است. خدا را برای این #نعمت، شڪر می گوییم..
💫تولدت مبارڪ سلاله ی زهرا(سلام الله علیه)💫
💝✨ 💝 ✨💝
#رهبر_جهان_اسلام
#علی_تنها_نیست
خاکریز خاطرات🍃
🔰سه شنبه شب ها
رفته بود جمکران ؛
نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت😓؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد 🚶♂. هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان🍃
🌹شهید مصطفی ردانی پور
#من_ماسک_میزنم