🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 2⃣8⃣ وسایل بچه را برداشت.در
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت
💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷
فصل چهارم
قسمت 3⃣8⃣
یعنی چی؟😳
ژیلا آمده بود خانه اش را آب و جارو کند.مرتب کند تا شاید دوباره ابراهیم بیاید😢
چندین روز بود ابراهیم نیامده بود و او نگران بود.😔
نگران و چشم انتظار.هرروز ،روزی دو سه مرتبه می آمد.😔
سری به خانه میزد.چیزی نداشت اما آنچه را که داشت هی جابه جا مرتب میکرد تا کمی مشغول شود.😢
تا دوری از ابراهیم را راحت تر تحمل کند.اما از ابراهیم خبری نبود.😔😞
امروز اما هنوز به خانه سرنزده بود.رفته بود بیمارستان و حالا برگشته بود.،درخانه اش بازبود. 😞😕
مهدی را چسباند به بغل اش و با ترس و احتیاط رفت داخل اتاق😖😫
ممکن است ابراهیم آمده باشد.اما نه.او که هیچوقت این وقت روز پیدایش نمیشد😞😢
او اگر بیاید نیمه شب می آید.سحر می آید.😢😳🤔
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 3⃣8⃣ یعنی چی؟😳 ژیلا آمده بو
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت
فصل چهارم
قسمت 4⃣8⃣
دمدمه های صبح می آید.مثل ستاره ی زهره،مثل ستاره ی صبح. 💫✨
رفت داخل و چشم هایش توی اتاق را کاوید.اتاق به هم ریخته بود.آشپزخانه هم....😰
ژیلا آهسته و آرام و بی صدا گفت:
-ابراهیم!...ابراهیم!...
امّاکسی نبود.کسی جواب نداد.ژیلا از اتاق آمد بیرون.دوباره در ها را بست.محکم و مطمئن. و دوید سمت خانه ی خانم دکتر توانا....🏃♀️
دوباره بغض کرده بود،دوباره ترسیده بود.دوباره مثل بید داشت می لرزید.😨
-چی شده ژیلا؟چرا انقدر به هم ریخته ای عزیزم؟چرا؟...
و ژیلا نمیتوانست حرفی بزند.حتی نمیتوانست به ابراهیم نگاه کند.میترسید بغضش بترکد.😢
و نمی خواست که پیش خانم دکتر توانا ناگهان بزند زیر گریه واز ابراهیم گلایه کند.😭
ابراهیم،مهدی را از ژیلا گرفت و گفت:
-پاشو برویم خانه ی خودمان.
ژیلا از جا برخاست.بی صدا و با تکان دادن سر از خانم دکتر توانا خداحافظی کرد و پشت سر ابراهیم راه افتاد.👋🚶♀️🚶♂️
ادامه دارد.....
🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀
ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#مراقبتهای_چله_ششم👇👇👇 ✅ صبح ها👈 تلاوت سوره یاسین و آل یاسین ✅ خواندن فرازی از خطبه غدیر که در کان
سلام علیکم💐هفتمین روز از چله 🌟 ششم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷علی محمدکرمی ابوالواری🌷 هستیم.
#فرمانده اےکہ بعــد از شهادتش اسراییلی ها و منافقیــن برایش جــشن گرفتند😳😭🌹
فرمانــده عملیــات ایران در لبنان بود بعد هم شــد فرمانده عملیات قرارگاه حمزه.
بین اسراییلے ها و منافقین معروف بود به #شیرازے،،،
اما خودش پایان نامه ها مے نوشت "امروز #ســربازاسلام فردا #شهیدگمــنام".💞
وقتی افتــاد زمین، یکے از منافقین فریاد زد این شــیرازیه، از ترس یه تیر خلاص تو سرش زدن، یکی تو دهنش، هفتاد تا هم به سینــش.... 😳😳😭
رادیو اســراییل و منافقـــین تا چند روز جشن گرفته بودند....
#شهیدعلی_محمدکرمے_ابوالوردی
شهید کرمیابوالوردی پس از پیروزی انقلاب با گروه شهید فقیهی در دانشگاه شیراز شروع به همکاری کرد و امور فرهنگی دانشکده پزشکی را به عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و بعد از گذراندن آموزشهای لازم به گروه چریکهای جنگهای نامنظم پیوست. وی چندین سال همدوش با شهید دکتر چمران به دفاع از اسلام و انقلاب پرداخت، اما پس از شهادت دکتر چمران از طرف سپاه پاسداران به کشور لبنان ماموریت یافت و در شهر بعلبک در پست معاونت اطلاعات و عملیات، فعالیتهای نوینی را آغاز کرد.
از آنجا که صهیونیزم جهانی بر نقش حساس و کلیدی وی واقف بود در صدد خاموش کردن این شعله فروزان برآمد و برای سر پرشور این بسیجی مبارز جایزه تعیین کرد. شهید کرمی در مدت زمان حضور در لبنان بارها مورد تعقیب و سوءقصد دشمن قرار گرفت، اما او که با روحیهای متعالی و مشتاق زندگی را به شوق شهادت میزیست، سختکوش و مبارز به فعالیتهای خود ادامه میداد. شهید کرمی پس از چندین سال مبارزه مداوم در خارج از کشور در سال 1367 و همزمان با پایان جنگ تحمیلی به میهن اسلامی بازگشت و با پذیرفتن مسئولیت اطلاعات و عملیات سپاه سلماس (آذربایجان غربی) مبارزات حق طلبانه را در جبههای دیگر ادامه داد. سراسر زندگی پر نور و برکت این سردار رشید و مخلص انقلاب، مملو از عشق و شور و رشادت است.
هوا به شدت گرم بود، که به ما اطلاع دادند در یکی از پایگاه های اطلاعات و عملیات بین نیروها سپاه و اشرار درگیری به وجود آمده، علی محمد به همراه هشت تن از افرادش با هلی کوپتر به منطقه رفت و پس از حل مشکل تصمیم گرفت مسیر برگشت را با یکی از خودروهای سپاه بیاید. هنوز نیمی از راه را نیامده متوجه شدیم مسیر با مقداری چوب بسته شده است. همه سکوت کرده و مضطرب بودیم، ناگهان علی از ماشین پیاده شد و چوب ها را کنار زد.
در همین لحظه صدای رگبار گلوله ها در فضا پخش شد. همه از ماشین پیاده شدیم. ساعتی نگذشت که همه ی دوستانم توسط منافقین به شهادت رسیدند. یکی از اشرار تا علی محمد را دید فریاد زد: « این شیرازی است بزنیدش.»
علی محمد به خاطر ضربه های سختی که در لبنان به صهیونیست ها و در کردستان به منافقین زده بود با نام شیرازی معروف بود و دشمنان حسابی از او می ترسیدند و برای سرش جایزه گذاشته بودند. بار دیگر رگبار گلوله ها به سمت علی محمد جاری شد.
وقتی علی به زمین افتاد، اشرار آرام و با دلهره به او نزدیک شدند یکی از آن ها برای اطمینان تیری به سر او زد و دیگری تیری در دهان او و دیگران بار دیگر بدنش را آماج گلوله های خود نمودند. بیش از هفتاد گلوله بر پیکر رنجور علی نشست و آن ها در آخرین دقایق تصمیم گرفتند، پیکر خونین او را با خود ببرند. که صدای هلی کوپترهای سپاه و نیروهای امداد آنان را وادار به عقب نشینی نمود.
خبر شهادت شیرازی مدتها با شادی در رادیوهای منافقین و اسرائیل تکرار می شد.
همیشه نامه هایش را با این عبارت به اتمام می رساند، “امروز سرباز اسلام فردا شهید گمنام”.