#شبتون_مهدوی 😴
التماس دعای فرج
خدایا عاقبت مارو ختم به خیر بگردان،،،ان شاءالله
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه141
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
🔹 چقدر مسئله داریم در نبود شما! / از این و آن گله داریم در نبود شما!
🔸 و هرچقدر بخواهی شریک دزدان و / رفیق قافله داریم در نبود شما!
🔹 چه کاسهها شده خالی، چه کیسهها شده پُر /عجب معامله داریم در نبود شما!
🔸 معادلات جهان یک به یک به هم خورده / و نامعادله داریم در نبود شما!
🔹 از آن مسیر میانبر به بینهایتها / چقدر فاصله داریم در نبود شما!
🔸 از اینکه بی تو نفس میکشیم در عجبم! / از اینکه حوصله داریم در نبود شما!
🔹 شبیه آینههای شکستهی حیران / چقدر مسئله داریم در نبود شما...
👤 علیرضا عزیز پور
الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی☺️🌸🌸🌸
@khademe_alzahra313
-〖سلام مابہ لبخند شهیدان
بہ ذڪر روے سربند شهیدان
سلام مابہ گمنامانلشڪر
بہ تسبیحاٺ یازهرایمعبر
همانهایے ڪه عمرےنذر ڪردند
اگررفتند دیگر برنگردند🥀!〗
#صبحتون_شهدایی
@khademe_alzahra313
🍁 #یه_حرف_قشنگ
پاییز زیباست و
خیلیها به لذتبردن از
هوای شاعرانۀ پاییزی
علاقه دارند
صدای خشخش راهرفتن
روی برگهای پاییزی قشنگست و
هر عابری از صدای خرد شدن
برگها زیر پایش لذت میبرد
اینها همه زیباست؛
ولی اینکه من شبیه آن برگها باشم،
اصلاً قشنگ نیست ⛅️
دخترست و غرور بجایش؛
وقتی که در روایات اینهمه از
دختر تعریف شده، پس
#حق_دارد غرور داشته باشد ...
وقتی پیامبر میگفتند
دختر، روشنیِ چراغ خانه است 🔆
مهربان باش؛
لطیف و ساده باش، اما
نگذار غرور زیبای دخترانهات
اسیر لذتهای آنیِ هر کسی باشد ... 🌸🍃
📗 هنر دختر بودن.انتشارات معاونت تبلیغات آستان قدس رضوی
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @khademe_alzahra313
گاهے...
آرزوے #شھـــــادت
ڪردنِ مــن
عرشیان را به
خنده وا مےدارد ... !
مـن...
آرے #منِ
غرقِ دنیا شده را ...
#مراجامشھـادتبدهید
@khademe_alzahra313
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍هر روز که میگذره، ابعاد جدیدی از شخصیت حاج قاسم پدیدار می شه
👈 باید زمان ها گذاشت و شخصیت حاج قاسم رو بیشتر شناخت...
🎥 خاطره جالبی از #سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
@khademe_alzahra313
خدای من به اعتماد بودنت همه سختی ها رو تحمل میکنم🌸
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و یکم
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب؟
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه. اما به شدت اشتباه می کردن.
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود. با یه علامت سوال بزرگ،
- بابا، چرا من رو فرستادی اینجا؟
دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود.
اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد.
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من، این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود.
از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و... . گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد.
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت.
هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد. فقط یه چیز از ذهنم می گذشت،
- چرا بابا؟ چرا؟
توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان.
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود، اما...
آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی.
چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم.
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود.
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم،
- اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده.
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم،
- بابا، من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه ات رو...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم،
_ خدایا! توکل به خودت. یازهرا، دستم رو بگیر.
از جا بلند شدم و رفتم بیرون؟ از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم.
پرستار از داخل گوشی رو برداشت؟ از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم، شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی. چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت.
ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه. دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن.
دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم.
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
@khademe_alzahra313