🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_هفتم
💠بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
🔻عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
🌀همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت. خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
✨او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههاي من چه كند!؟
✅كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر درمورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
🍃اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
🔸يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...
💫بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمهام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم.
🔹من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهاي من بيفايده بود. بايد ميرفتم.
🔅 همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بي اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهاي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
🌱اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
🌀من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم. چهقدر چهرۀ آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
🔸ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
⭕️به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههاي آتش بود! حرارتش را از راه دور حس ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگلهاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس ميكردم.
☀️به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چهكار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكسالعملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
🖋ادامه دارد...
@khademe_alzahra313
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اصلا راضی نبودم شهیدم برگرده
🔺 درس اخلاق در محضر مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، محمود رادمهر
🔺 تا انتهای این کلیپ را ببینید تا متوجه بشید یک مادر با این روح بزرگ، حتما لایق تقدیم یک شهید به امام حسین و حضرت زینب هست
@khademe_alzahra313
همین الان
یه دونه
صلوات
هدیه به
❣ شهدای تازه تفحص شده...
#شهیدبشیالٰهی😊
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
...
💗🌿 با خدا صحبت کن...
🦋 هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته میشود، با خدا صحبت کن. به #قرآن نگاه کن که تا نگاه کنی همه را حل میکند. هر وقت دیدی کدر شدهای، هر #دعا و ذکری که از پدر و مادر یاد گرفتهای، همان را با لبت تذکر بده. چرا لبت را روی هم بگذاری تا درونت دَم کند و خستهات کند؟ صحبت کردن با او، ذات غم و حزن را میبرد.
👤 #حاج_محمداسماعیل_دولابی
📚 از کتاب #طوبای_محبت ۳
📖 ص ۸۹
🦋وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا
🌿🌺ﻧﺎم ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻗﺎﻝ ] ﻳﺎﺩ ﻛﻦ [ ﻭ ﺍﺯ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﻴﺪ ﻧﻤﺎ ] ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺑﻨﺪ .(٨)
#یک_جرعه_کتاب
#آرامش_با_قرآن
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#نماز_شب_بخون_رفیق😉 💢کار هر شبش بود! با اینکه از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می کرد، نیمه ه
رسول گرامي اسلام ص تعبير بسيار زيبايي درباره سحرخيزي دارند. ايشان فرمودند: «فَقَد تَخلي بي في جوفِ الليل».
خداوند مي فرمايد: وقتي بنده من در دل شب تاريك، با من خلوت ميكند آنگاه كه انسانهاي هرزهگرد بطّال، فرصت خود را به جلسات گناه مي گذرانند و آنگاه كه انسانهاي غافل در خواب بهسر ميبرند، او برميخيزد و با من سخن ميگويد آن لحظات، لحظاتي است كه من فرشتگانم را خبر ميدهم و به آنها حال اين بندهام را متذكر ميشوم و ميگويم: «به اين نقاط روشن زمين بنگريد كه مانند ستارهاي براي آسمانيان ميدرخشد»، آنگاه خداوند به فرشتهها مباهات ميكند.
فرشته ها با ديدن حال اين بنده سحرخيز و عارف و عاشق، خود را به او ميرسانند و صف به صف پشت سر او به نماز ميايستند، مشرق و مغرب عالم را صفوفي پر ميكند كه پشت سر اين بنده آسماني شكل گرفته است. آنجاست كه خداوند ميخندد و عجيب است كه تعبير خنده و تبسم خداوند در چند مورد از روايات ما آمده است. از جمله همين مورد.
خنده خدا يعني اوج رضايتمندي پروردگار متعال. اين بنده از عنايت ويژه خداوند بهرهمند ميشود
@khademe_alzahra313
یابن الحسن..🌹
▪️بر سر نی،سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا،منتظر توست بیا...
🌿به رسم هرشب انتظار،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️
@khademe_alzahra313
صبح است و غزل پشت غزل، باز غزل ...
ای غزلواره ترین شعرِ سحرگاه، سلام ...
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله..✋
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_149
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
السلام علیک یا بقیةالله الاعظم آقاي ما، یابن الحسن
هر روز آفتاب به این امید طلوع می کند
تا شاید اولین کسی باشد
که خبر آمدنت را مژده می دهد.
بیا که با ظهور تو جمعه ...نه!
همه ی روزها و لحظه هایمان بهاری شود.
🌴اللهم عَجـِّــل لِوَلیِّــک الفَـــرَج
🌺 روزتون مهدوی پسند 🌺
🌴برای سلامتی و تعجیل در فرج صلوات
@khademe_alzahra313