شهید علی یار خسروی متولد 1348 است
ایشان در سن 16 سالگی در عملیات والفجر 8 در 22 بهمن ماه64 آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است.
🌷🕊🌙
سلام بر هشت سال حماسه و ايثار و شهادت، سلام بر دلاوراني که لبيک امام خويش را با خون خود دادند و چه زيبا هشت سال در برابر دشمني تا دندان مسلح ايستادند تا ما در وادي فتنههاي زمانه اسير فتنهگران در لباس دوست گرفتارن نشويم!
ايستادند در فکه و طلائيه و شلمچه در قلههاي جبهههاي غرب تا غيرت انقلابي به ما بياموزند؛
هشت سال دفاع مقدس دانشگاهي به وسعت کل ايران بود که دانشجويان از آن خرداد 42 در اين دانشگاه ثبت نام کردند و در انقلاب امتحان خوبي دادند و در جنگ کارنامه قابل قبولي را دريافت کردند.
سلام بر آن ايامي که مساجد سنگر بود و خانه اصلي جوانان اين مرز و بوم؛ آن ايامي که همه زندگي جوان متعهد ايراني در مسجد و بسيج خلاصه ميشد؛
سلام بر پايگاه بسيج که مرکز اخلاص بسيجيان بود؛سلام بر جوانان کشورم ایران که در آن ایامی که جهان به ما یورش آورد تا نظام نوپایمان را ساقط کند از این مساجد بپا خواستند ونگذاشتن خواب دشمن تعبیر شود.
سلام بر آنان که يا زهراگويان در تپه چشمه، برقازي، ميشداغ، صالح مشطط وشلمچه و اروندحماسه آفريدند و جاودانه شدند.
سلام بر دلاورمردان کربلاي 4 و 5 سلام بر شيرمردان بدر و خيبر و والفجرها.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐
📝روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی
|🌼🦋💫|
🌷عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.
مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ »
و زن همسایه لابلای اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض، قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:
«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره! نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه!
یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.
مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.
صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط.
اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.
مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند.
« بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟
گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه.
شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:
«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم. یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!!
با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد.
الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»
این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:
«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »
سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.
❇ راوی: مادر شهید علی یار خسروی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
❣
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
💠دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند💠
✔شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:
جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه(شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود.
پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.
❇راوی: دکتر محمدرضا سنگری
❣
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
✅خاکریز خاطرات
خدایا چرا صبح نمی شود، شهید علی یار خسروی
💐بی آنکه مرا ببینی، مثل سایه به دنبالت بودم، رفتار چندین روزه است شده بود معمائی برای من. هر شب ساعت ۱۲ وقتی پست نگهبانی ات تمام می شد از بسیج محله به خانه می رفتی اما اگرچه خانه ات ۲۰۰تا ۳۰۰متر با بسیج فاصله داشت ولی در این بین اثری از تو نمی بود نه به خانه می رفتی و نه به بسیج برمی گشتی و این همان معمائی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
امشب تصمیم گرفتم تا پایان ساعت نگهبانی ات بیدار بمانم آنگاه بدنبالت بیایم.اکنون ساعت ۱۲ نیمه شب است تو را می بینم که اسلحه را تحویل نگهبای بعدی می دهی دست و روئی با آب تازه می کنی به طرف خانه به راه می افتی و من مثل فیلم های پلیسی کوچه به کوچه تو را تعقیب می کنم هر چند سالهای بعد علت این جستجو را نفهمیدم.
نزدیک خانه می رسی ولی بی آنکه بطرف درب خانه بروی راه را بسوی کوچه ای دیگر کج می کنی و سر از خیابان درمی آوری.
سکوت شبانه و وحشتی که موشکها این روزها بر آسمان دزفول آفریده اند، ترس را بر دل انسان بیشتر می کرد.
تو بی آنکه به پشت سر خود نگاه کنی همچنان به جلو می رفتی و من متعجب و پریشان خیابان به خیابان تو را دنبال می کردم. بارها می خواستم جلو بیایم و محکم شانه هایت را در دست بگیرم و بپرسم: پسر داری کجا می روی در این دل شب؟
گاه گاهی هم با خود فکر می کردم: نکند علی یار در خواب راه می رود؟ بروم و او را بیدار کنم. وقتی از آخرین خیابان شهر خارج شدی و بطرف قبرستان رفتی وحشتم دو چندان شد. با خود گفتم: این نوجوان ۱۴-۱۵ ساله عجب جراتی دارد. و در این وحشت و تاریکی بیابان که صدای پارس سگ ها دل آدم را فرو می ریزد، کجا می رود؟
در آستانه شهید آباد شهر ایستادی و به احترام شهیدان دست بر سینه گذاشتی و چیزی خواندی. آنجا در جلو تک تک دوستان شهیدت ایستادی و راز دل گفتی و من قبر به قبر با همان ترس و دلهره تو را دنبال می کردم. اما این بار نه به خاطر اینکه بدانم برای چه به اینجا پا گذاشتی چرا که همه چیز را فهمیدم بلکه به این خاطر که از ترس و وحشت قبرستان و تاریکی شب به تو که تنها عابر نترس آن بودی خود را نزدیک کنم تا بتوانم آرامشی را که سخت محتاجش بودم بر اندام خویش مستولی کنم چقدر دوست داشتم جلو بیایم و بگویم: علی یار تو را به خدا همراهم بیا تا به شهر بازگردیم اما نمی توانستم.
صدای پارس سگی که از دور بطرفم می آمد وحشتم را دوچندان کرد.
درگیر و دار فرار بودم که تو را گم کردم. آه! چه شب وحشتناکی است خدایا علی یار کجاست؟
تمام ردیف های مزار شهدا را گشتم اما اثری از تو نبود.تنها چیزی که توانست وحشت دل مرا تسکین دهد صدای دل انگیز نجوائی بود که از میان قبرها می آمد هر چند که این می توانست عاملی افزون بر ترسم باشد اما بی اختیار به طرف نجوا رفتم.
صدا دقیقا از آخرین ردیف قبرها می آمد همانجا که نور کمرنگی نیز از لبه های قبر حفر شده ای سوسو می زد.
بی هیچ ترسی به حرکت خود ادامه دادم.درست شنیده بودم این صدای گریه ها و نجواهای علی یار بود که از کسی التماس می کرد.
تا یک متری قبر پیش رفتم اما اگرچه صدا همچنان ادامه داشت ولی اثری از علی یار نبود. اندکی دلم فرو ریخت و باز همان ترس به سراغم آمد، خدایا علی یار کجاست؟ نکند….؟
حدسم درست بود علی یار درون همان قبر خالی رفته بود و از همان جا با قبر مجاور که شهید محمدحسین کلاغ زاده در آن آرمیده بود، نجوا می کرد. محمدحسین آخرین دوست شهیدش بود که چندین روز پیش، در عملیات بدر به شهادت رسیده بود.
روی زانوها نشستم و آرام آرام خود را تا لبه قبر رساندم. علی یار همانجا شمعی را روشن کرده بود و رو به قبر مجاور دراز کشیده و زار زار می گریست.
او به محمدحسین می گفت: از خداوند بخواه که مرا نیز نزد شما دعوت کند.
قبل از اینکه علی یار مرا ببیند سریع خودم را عقب کشیدم و در گوشه ای نه چندان دور از او در تاریکی به انتظار نشستم. با خود گفتم: خدایا چرا امشب صبح نمی شود چرا نجواهای علی یار تمام نمی شود؟
خدایا علی یار این همه شب، کارش این بود که به اینجابیاید و با دوستانش نجوا کند…؟!
اکنون پس از سالها از شهادت علی یار خسروی نوجوان ۱۶ ساله بسیج مسجد امام حسین(ع) دزفول در عملیات والفجر۸، تازه می فهمم که چرا پدرش هنگام شهادت او می گفت: من از شهادت فرزندم علی یار هیچ تعجبی نمی کنم چرا که او از کودکی برای من یک شهید به حساب می آمد.
❇نقل از کتاب چه خواب قشنگی
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
💠این امانت فقط ۱۶ سال نزد شما می ماند💠
گفتگو با “بگم جان لطفی عمرو” مادرشهید «علی یارخسروی»
🌸🍃
⚡از شهید برایمان بگویید؟
مادر شهید ماجرای معجزه وار وکم نظیر تولد شهید را اینگونه روایت می کند:
خداوند به ما ۹ فرزند عنایت کرد. ۵دختر۴پسر. سال ۴۸ در روستای سوزز استان لرستان ازتوابع شهرستان الیگودرز زندگی میکردیم. ماه هفتم دوران بارداری ام بود.بعد از اینکه از چاه آب آوردم هنگامی که به خانه برگشتم دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.
۴۰روز در حالت طبیعی نبودم. به گونه ای که۸ نفر هرشب بالای سرم آمده و قرآن می خوانند، به گمان شان در حالت احتضاربودم.
قدرت حرف زدن نداشتم، فقط صداهارا متوجه میشدم که برخی ازاقوام مدام با حالت عصبی به حاج آقا میگفتند:”بچه را باید سقط کند تا اتفاقی نیفتد”.
شب تولد حضرت محمد(ص) بود. خانمی را خواب دیدم که اسمش فاطمه است، با لباس سفید و نورانی به من نزدیک شد. ولی من هرچه میخواستم به او نزدیک شوم اجازه نداشتم گفت: “بلند شو حالت خوب شده است”.
پارچه سفیدی به من داد و گفت:پارچه را پهن کن و این امانت تا۱۶سال دیگر پیش شما میماند و من بعد ازآن این امانت را ازشما میگیرم.
من که ازماجرا هیچ خبری نداشتم به او گفتم: این پارچه را چطور نگه دارم که تا۱۶سال دیگرکه سالم بماند.
گفت:پارچه را بلند کن بعد ازاینکه پارچه را بلند کردم نوزادی در بغلم بودو گفت:بلندش کن.
گریه کردم همه را صدا کردم پدر شهید گفت: چه اتفاقی افتاده؟
به یک باره اسمش برزبانم جاری شد گفتم:”علی یار”را ببنید.
مات و مبهوت شده بودیم…من اصلا متوجه نشدم علی یار چگونه به دنیا آمد…
زمانی که علی یار به دنیا آمد چشم ودهان نداشت یکی از اقوام که پیرغلام معنوی بود گفت: من تمام هزینه را پرداخت میکنم ولی اجازه دهید من این بچه را برای درمان باخود به تهران ببرم. من اصلا قبول نکردم.
نفس حقی داشت، گفت: امشب شب تولد حضرت محمد(ص) است. صلواتی فرستاد و به اندازه بند انگشتش از آب دهانش به چشم و دهان علی یار زد.علی یار زبانش را درآوردو چشم هایش راباز کرد!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
⚡از فعالیت شهید برایمان بگوید؟
علی یار ازکودکی عاشق تلاوت قرآن بود. از دوران بچگی فعالیتهای بسیجیاش راهمانند دیگر جوانان انجام میداد، به طور مستمربه مسجد میرفت و فعالیت فرهنگی انجام میداد در مراسمات مختلف شرکت و جلسات فرهنگی قرآن را برگزار میکرد.
در همان سن کم باغیرت وازتعصب دینی برخوردبود.
علی یار کم به خانه میآمد مدام درمسجد لب خندق بود. یک شب که به دنبالش مسجد رفته بودم خودش را ازمن پنهان میکردوقتی دلیلش را از دوستانش پرسیدم به من گفتند: درگشت زنیهایی که داشته ایم گلنگدن اسلحه دست علی یار را گرفته است به همین خاطر میترسد با شما روبرو شود.
⚡از ماجرای رفتن به جبهه برایمان تعریف کنید؟
علیار بخاطر سن کمی که داشت به او اجازه نمیدادند به جبهه برود. زمانی که با بچه های مسجد لب خندق به اهوازمیرود تا اعزامش کنند شهید جمشید صفویان دست وپایش را میبندد یه کتک خوبی هم به او میزند که برگردد.
هنگامی که به دزفول برمی گردد شناسنامه اش را ۲ سال دستکاری میکند که اجازه حضور در جبهه را داشته باشد.
⚡ازنحوه شهادت شهید بگوید؟
مادر اشکهایش جان کلامش میشود، میگوید: چند روزی علی یار نبود. زمانی که به مسجد رفتم گفتم: “علی یارپیش شماست” گفتند: علیار جبهه است.۲۰روزی در منطقه بود.
بعداز اینکه۲۰روز درپادگان کرخه بود به مرخصی آمد، متوجه شد چشم پدرش نیاز به عمل جراحی دارد،به ما گفت: به اندیمشک میروم وبرای چشمت نوبت می گیرم، فردا صبح شما بیایید.
زمانی که رسیدیم جمعیت۳۰نفری گرد آتش از شدت سرما جمع شده بودند، به آنها گفتم آخرین نفر کدامتان است؟
یک نفر برگشت گفت:آن جوان پاسدار برای این جمعیت آتش روشن کرده که مردم سردشان نشود اسامی را هم خودش نوشته به دیوار زده است.
نگاهی کردم آن جوان سربازعلی یاراست. با اینکه علی یار اولین نفر بود اما اسم خودش را آخرین نفر نوشته است. رو کرد به جمعیت گفت: من ۲ساعت بیشتر مرخصی ندارم اگر اجازه بدهید پدرم را برای بستری به بیمارستان ببرم، همه قبول کردند.
بعد از عمل جراحی پدرش در همان حالت بیهوشی او را بوسید و رفت.
من هم تاکسی گرفتم دنبال او به پادگان رفتم، او گفت: مادراین همه جوان را ببین! من ناخن کوچک این ها نیستم.این ها به جبهه می روند.
رو کردم به او گفتم: اگرعراقیها تو را اسیر کنند ایران را مورد تمسخر قرار میدهند، که سربازانشان اینقدر کم سن و سال هستند.
✨ادامه👇
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل
مداحی آنلاین -مثل حاج قاسم - نظری.mp3
3.98M
🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#جانفدا
#سردارسلیمانی
.
🕊🌹🕊
2_1152921504630236435.mp3
5.57M
🌼🍃منم سرگشته وحیرانت ای دوست
تقدیم به شما
#شهید_محسن_حججی بسیار به ابراهیم هادی علاقه داشت. در مراسم عقد به همسرش یڪ بسته ڪتاب هدیه داد ڪه یڪی از آنها سلام بر ابراهیم بود. بارها ڪتاب شهید هادی را میخرید و به جوانان نجف آباد هدیه می داد.
✨ابراهیم الگوی محسن بود. شهید محسن حججی خالصانه و بدون_سر_و_صدا برای خدا زحمت ڪشید، اما خداوند نام او را همچون ابراهیم بلند آوازه کرد...
📚 برگرفته از ڪتاب حجت خدا. داستان هایی از زندگی #شهید_محسن_حججی
30.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید گمنام یعنی :
شهیدی کہ میتوانست عقب بیاید
اما ماند ..
شهید گمنام سلام ..💚🌿:)
قرآن را ازجیباش درآورد که مرا قسم بدهد،آن را
ازدست اش گرفتم.و خطاب به قرآن گفتم: علی یارم را به تو میسپارم فقط اسیر نشود خداحافظی کردیم و به بیمارستان برگشتم.
پدرش گفت کجا رفته بودی؟
گفتم: پادگان بدرقعه علی یار، گفت: خوابت را به یاد داری؟گفتم: کدام خواب؟
گفت خواب دوران بارداریت را یادت می آید آن زن به تو گفته بود«۱۶سالگی امانتم را پس میگیرم»
پدرعلی یارگفت: تا۱۶سالگی علی یار فقط۲۱روز باقی مانده است…و درست در۱۶سالگی در «سال ۱۳۶۴/۱۱/۲۲در فاو عملیات والفجر۸گردان بلال»به شهادت رسید.
⚡از اهمیتی که شهید برای فرایض دینی قائل بود برایمان تعریف کنید؟
پدر شهید خود بسیار اهل قرآن بود اما علی یار گوی سبقت را از وی ربوده بود.در دل یک شب بارانی بود که صدای ناله و گریه ای در خانه پیچید. پدر علی یار نگران شدکه در این نصف شب این صدا ازکجااست.
تمام خانه را گشت.(نیمی از شاخه های درخت کنار همسایه در پشت بام ما بودعلی یار برای اینکه کسی متوجه او نشود برای عبادت به پشت بام خانه می رفت و زیر شاخه های برگ درخت کنار نماز میخواند )
پدرش گفت: صدا از پشت بام است. صدا زد: توکه هستی؟ اوگفت: منم بابا علی یار. پدرش زمانی که با این صحنه مواجه شد بسیار گریه کرد وگفت: علی یاربا این سن کوچکاش چگونه العفو میگوید.
⚡از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟
شهید محمد حسین کلاغ زاده قبل از رفتن به جبهه به او شیشه عطری میدهد، میگوید: زمانی که شهید شدم صورتم را با این عطر آغشته کن. هنگامیکه ازخبر شهادت شهید کلاغ زاده باخبرشد، بسیار اندوهناک شد.
گفت: مادر برویم باید به غسال خانه برویم باید عهدم را وفا کنم.با اصرار و سماجت خودش را به پیکر شهید کلاغ زاده رساند.
زمانی که عطر را به صورت شهید میزند به نقل ازتمام کسانی که آنجا بوده اندگفته اند:لبخندی برصورت محمد حسین نقش میبندد.
⚡تا به حال به خوابتان آمده است؟
یکبارخواب علی یار را دیدم. من را در تمام خیابان های اصلی دزفول که مملو ازبسیج و پاسدار بود دور داد گفت مادرنگاه کردید؟
گفتم: بله
گفت: این سربازان همه مادردارند من کوچیک همه این سربازان هستم.
گفت: مادر خداحافظ مابه کربلا می رویم…
⚡با دلتنگی تان چیکار می کنید؟
مادر شهید با هق هق گریه و بغضی که امانش نمیداد گفت:من هم مادرم…، دلتنگ علی یار که می شوم با نگاه به تصاویر شهدا که از تلویزیون پخش میشود آرام میگیرم…
برای شادی روح مادر بزرگوار شهید علی یار خسروی صلوات
🌹🌹🌹🌹