🔆متن شبهه:
قاتل افسر پلیس کیست؟ فرد شرور است یا جو حاکم بر اجتماع ؟!
چرا خشونت و قتل پلیس مظلوم به این وحشتناکی آن هم توسط اراذل و اوباش؟!
طبعا قاتل و یا شرکایجرمش اگر ده نفرهم باشند باید بهمان سبک بابریدن رگ گردن اعدام شوند تا آن دردی ورنجی که آن افسرپلیس تحمل کرده رادرمقابل تحمل کنند و عبرت تلخی بشود برای سایر اراذل واوباش
ولی قبل از اعدام آسیب شناسان جامعه باید تحقیق کنند که این اراذل و اوباش در چه رده سنی هستند کجا تعلیم دیده آند ازچه طبقه این جامعه هستند تحصیلاتشان چیست چه مشگل خانوادگی و روانی داشته و دارند که اینکونه شرورانه به سروان شهید رنجبر افسر پلیس شیراز حمله و شهیدش کردندکه تن هرانسان را لرزاند
از دیشب که این فيلم را دیدم خودرا بجای حکومتیان و ملت و آن افسر شریف شهید و آن شرور قراردادم و از هر زاویه ای بفکر فرو رفتم وسپس بزمان بازگشته و وقایع مثلا انقلابي و اسلامي این 43ساله را مرور کردم که چرا ما پس از حدود نیم قرن زیرسایه شعار دین و اخلاق بجای پرورش نسل فرهیخته صاحب نسل ونسلهای خشن، كينه توز وشرور شده ايم .
وقایع دوران سالهای56و57 جلو چشمم مجسم شد که چگونه جوانان تشویق به آتش زدن وشیشه شکستن وقتل افسرودرجه دار وسربازو پلیس وژاندارم میشدند
( متن شبهه خلاصه شده )
🔆 پاسخ شبهه:
1️⃣ تیتری که برای این مطلب انتخاب شده نشان دهنده خط فکری نویسنده میباشد.
(قاتل افسر پلیس کیست؟ فرد شرور است یا جوحاکم براجتماع ؟!)
2️⃣ نویسنده به همین راحتی قصد دارد مقصر اصلی در این قتل را به جو حاکم نسبت دهد
آیا به راستی جو حاکم بر جامعه قمه کشیدن برای پلیس را خوب میداند و کار قاتل را صحیح میشمارد؟
3️⃣ این مطلب که آسیب شناسان جامعه باید تحقیق کنند که این اراذل اوباش چه مشکل خانوادگی و روانی داشته ودارند که اینگونه شرورانه عمل میکنند؛ صحیح است ولی نویسنده این مطلب به گونهای وانمود کرده است که دلایل این رفتارها؛ اعمالی است که در ابتدای انقلاب اتفاق افتاد و عملا همه چیز را به گردن انقلاب و نیروهای انقلابی انداخته و به گونهای حرف زده که انگار قبل از انقلاب اصلا اراذل اوباش نبوده و ماجراهایی از قبیل شعبان بی مخ و ۶هزار نوچهاش افسانه ای بیش نبوده است.
🌐https://b2n.ir/w37455
4️⃣ اینکه پرسیده چرا صاحب نسلی شرور شده ایم چندین جواب دارد؛ در ابتدا باید گفت نسل ما شرور نیست بلکه بعضی از نسل جدید شرور میباشند و این اتفاق جهانی است و مختص ایران نمیباشد
با پیشرفت تکنولوژی انسانیت، نوع دوستی، صداقت، از خودگذشتگی و... به تدریج کمرنگ شده
البته عموم مردم ایران به لطف دستورات انسان ساز اسلام هنوز دارای روحیات انسانی قوی میباشند
اینکه جامعه از قتل یک نفر به این شکل ناراحت شده؛ نشان دهنده صدق این ادعا میاشد، گروه های مختلف خیریه و بسته هایی که روزانه به دست فقرا میرسد نیز نشانه ای از وجود حس نوع دوستی در بین عموم مردم ایران زمین میباشد.
5️⃣ در قسمتی از متن آمده: وقایع دوران سالهای 56و57 جلو چشمم مجسم شد که چگونه جوانان تشویق به آتش زدن و شیشه شکستن و قتل افسر و درجهدار و سرباز و پلیس و ژاندارم میشدند.
اما نویسنده ماجرای گل در برابر گلوله را به یاد ندارد.
🌐https://www.ibna.ir/vdcfm0d0jw6dvya.igiw.html
6️⃣ ماجرای تیراندازی در سالن غذاخوری افسران گارد جاویدان.
🌐https://www.qudsonline.ir/news/682435/
7️⃣ نویسنده شبهه در ادامه داستانهایی را ذکر میکند که در فیلم های هالییودی هم اتفاق نمیافتد و هیچ منبعی نیز برای آنها نمیآورد ،اما در صورت صحیح بودن این داستانها باز نمیتوان این حرکات را به تفکرات شیعه و انقلاب نسبت داد؛ بلکه تندروی هایی بوده که از طرف بعضی از نیروهای طرفدار انقلاب اتفاق میافتاد و با تفکرات انقلابی ضدیت داشته است.
🔆 اهمیت #نماز_اول_وقت در بیان آیت الله #مجتهدی_تهرانی :
#نماز اول وقت خیلی موثر است.
آنهایی که هر چه میکنند، کار و بارشان جور نمیشود، به خاطر این است که نماز اول وقت نمیخوانند.
شما #جوان ها را موعظه میکنم که اگر میخواهید #دنیا و #آخرت داشته باشید، نماز اول وقت را ترک نکنید.
روایت دارد اگر کسی نماز مغرب و عشاء را آنقدر دیر بخواند که آسمان پر از ستاره شود، #ملعون است.
و همینطور روایت دارد در مورد کسی که نماز صبحش را آنقدر دیر بخواند که ستاره ای در آسمان نباشد، او هم ملعون است.
تا #اذان را گفتند، نماز را شروع کنید.
"نماز اول وقت را ترک نکنید."
#رسانه_باشید
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
⏰ زمان به عقب برنمیگردد‼️
💐میگه:
سرم تو گوشی بود و مشغول بودم،برادرم اومد پیشم و گفت:خواهر دلم گرفته،میخوام کمی باهات حرف بزنم!
گفتم:باشه حالا برو شب صحبت میکنیم
برادرم رفت و عصر همون روز تصادف کرد و مرد و من نتونستم باهاش حرف بزنم ببینم چرا دلش گرفته بود و حرفش چی بود؟!
❤️گوشیو همون روز زد شکست و گفت این گوشی ای که منو از برادرم جدا کرد رو نمیخوام(ولی چه فایده)
میگفت: حسرت به دلم موند که فقط یه لحظه فقط یه لحظه بشینم با برادرم حرف بزنم!
پ.ن: قدر آدمهای واقعی اطرافمون رو بدونیم و کارهامون رو اولویت بندی کنیم،فراموش نکنیم که این گوشی و تکنولوژی ها و این شبکه های اجتماعی برای استفاده بهینه و اوقات فراغته،نباید بشن رکن اصلی زندگی هامون و مارو از اصلی ترین های زندگی مون جدا کنند.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_21
با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره
و این روزها فقط شده سهم من!
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه
ضعف میرفت!
_سلام عمه جون
عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و
چرخید سمت من
_سلام عمه خوش اومدی
جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت.
_ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!!
عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای
دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01... تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی
میکنن نباش!
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
عمو احمد
_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو
_سلام عمو جون
عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد
_سالم بابا خوش اومدی
کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد
_مرسی باباجون
مشغول آب کشی فنجونها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش
درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک
خواهر!
اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد
_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو
میشورم.
دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم
_حالا که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد
_دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم
این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس
خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم
داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از
خونه خودمون!
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق
ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر
علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم.
_امیرعلی کجاست عطیه؟
عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه
کرد
_نمی دونی؟
نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین
و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه
سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم
میزد که بگه کجا قرار بوده بره!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_22
چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم
_نه نمی دونم چیزی
نگفت
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم
_نگفتی کجاست ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق
_رفته کمک عمو اکبر!
یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!!
کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه!
قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید
_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟
امیرعلی بهت نگفته بود؟
حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در
جواب عطیه و روی زمین وارفتم.
_ناراحت شدی محیا؟
نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم
_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم!
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد
_بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصلا این
کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست
نداری بهش بگو تمومش کنه !
صدام حسابی گرفته بود
_چرا آخه؟
عطیه براق شد
_چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میافتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده میترسی!
کمی حالم بهتر شد
_ترس من ربطی به امیرعلی نداره
عطیه
_ولی اون شوهرته !
شوهر! امیر علی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که
این قدر با امیرعلی غریبه ام !
عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد
_نفیسه اگه بفهمه امیر علی این کار رو میکنه ابدا دیگه
خونه ما هم نمیاد!
با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟
نفس پرحرصی کشید
_دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد .
_من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود!
پوزخندی زد
_شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت
میکشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها
سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیر محمد بهمون گفت وقتی عقد
کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیر محمدمون خجالت می کشید از
شغل عمو و این رابطه کال قطع شد!
گیج شده بودم و پرازبهت لبخندی زدم
_شوخی می کنی؟
عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید_نه شوخی نیست ...حالا که از خودمون شدی صبرکن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من میفهمم
چه دردی رو تحمل میکنن!!!!
_چی می خوای بگی؟
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_23
عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت
_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم
نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه!
_داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن!
_امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه!
ناباور خندیدم
_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟
عطیه پوفی کرد
_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛
کلی حرص می خورم...
بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو
زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ...
حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!...
کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا
برسه به اینجا و بشه مهندس!...
تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم
میشینه توی قلب مامان و من !
انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم!
لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش
_نمیشه همه جا گفت محیا...
نمیشه همه جا و جلوی
همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار
کردن و دست بوسی!
گاهی باید آبروداری کرد !
پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها!
عطیه
_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره
ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم
کیف میکنه...
ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده!
احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم
هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود!
_باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش
پر از درد بود از حرفهایی که زده شده!
لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد.
عطیه
_بدو شوهر جونت اومد
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به
جونم افتاده بود!
عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق
_من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست
نیست اینجا باشم!
بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد...
براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من
دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود!
نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت!
امیرعلی
_ چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم.
عطیه
_هیچی داداش چیزی نیست که!!!!!
چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد...
تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم
با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود...
عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ
شده و عقب نکشیده بود !...
سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود..
امیرعلی
_ مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم...
موهام رو با دستم شونه وار
مرتب کردم...
لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی....
توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود
وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ...
دستهایی که هنوز سرمای دستهای
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود...
ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری
میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!!
لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!!
https://eitaa.com/khademngoo