eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.9هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ همنام و رفیق بود. . .... خیلی خوش سیما بود. روحش از سیمایش هم جذابتر بود. اهل افغانستان بود، ولی ساکن . محرم سال 93 توی حسینیه "مضیف العباس" باهاش آشنا شدم. خیلی ازش خوشم اومد. واسه همین یکی از بهترین چیزهایی رو که دوست داشتم، بهش هدیه دادم. کتاب "دیدم که جانم می رود". زندگی و خاطرات یک بار با هم رفتیم (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9. سر مزار چند وقت بعد توی (س) دیدمش. حال و هوای عجیبی داشت. می گفت: همناممه. خیلی دوستش دارم. اگر قبولم کنه، باهاش رفیقم. خدا کنه اونم منو به عنوان رفیق بپذیره. می گفت: هر وقت که بتونم، پنجشنبه ها میرم سر مزارش. شاید ده باری رفته بود بهشت زهرا (س) سر مزار چند وقتی گذشت. شدیدا عشق به و در راه اسلام و شهادت پیدا کرده بود. خودش می گفت از# آقا_مصطفی گرفته. دیگه نتونست بمونه. هر جوری که بود آموزش دید و اعزام زد رفت برای دفاع از حرم و حریم اهلبیت (ع). فروردین 1394، چند روز بیشتر از 20 ساله شدن نگذشته بود، که خبر دادند پس از چندین ماه مبارزه علیه جنایتکاران و تکفیریهای داعش، در عملیات "بصری الحریر" مفقودالاثر شده.... سرانجام 10 ماه بعد، 7 بهمن 1394، پیکر مطهرش به آغوش خانواده بازگشت و همراه با 6 مدافع حرم افغانستانی و پاکستانی، بر دوش مردم قم تشییع شد و در گلزار شهدای (س) آرام گرفت. حالا دیگر مزار در بهشت زهرای تهران، و مزار در بهشت معصومه (س) قم، شده اند زیارتگاه من. آخرش من هم : دیدم که جانم می رود. دوست هواخواه چشم انتظار @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 نوروز سال ۱۳۶۵ از راه رسید. مراسم چهلم نزدیک بود. برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر. عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی (علیها سلام) شدیم. سنگ قبر و تابلوی آلومینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم. بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعهی ۲۴ رفتیم. کسی در بهشت زهرا (علیها سلام) نبود. نمنم باران هم آغاز شده بود. و من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با داشتم را مرور میکردم. «من» پسر عمو و داماد خانوادهی آنها بودم. از زمان کودکی هم با هم بودیم. کار نصب سنگ قبر انجام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم تا پایههای تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدید شده بود. لحظات غروب بود. خاک آنجا هم سُست بود. من روز زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد. دست من تا کتف توی گودال میرفت و خاکها را به بیرون میریخت. امّا دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته. اینقدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم.... دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم زیر سنگ خالی شد... با تعجّب سرم را پایین آوردم. دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگهای بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده..... رنگم پریده بود. چرا من دقّت نکردم؟ برای چی اینقدر اینجا را گود کردم؟ همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آنچنان به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکردهام..... میخواستم همینطور سرم را داخل گودال نگه دارم و این عطر دلنشین را استشمام کنم. سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. آن موقع اطراف قبر گل کاری نشده بود. فقط بوی نم باران به مشام میآمد. با خودم گفتم: احمد چهل روز پیش شده. مگر نمیگویند که جنازه بعد از چند روز متعفن میشود؟! دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوشبو را داخل قبر او خالی کردهاند… سنگ را سر جایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی میخواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیاءالله سالم و مطهر مانده است...... روحمان با یادش شاد...... منبع: کتاب عارفانه؛به نقل از حاج مرتضی نیری. @khademinekoolebar