کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
✨✨# 6ماه_انتظار
به شوخی چندباری حرف از #شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار #شهید شوم.....
بعد از #شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.....
می گفتند چرا حرف #شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از #خانواده نیست، #دلم_با عشق_دیگری_است......
#مادر_شهید می گوید:
با من از #شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود....
فکرش را نمیکردم که #شهید شود؛ خیلی طول می کشید و دو هفته بود که با من تماس نمی گرفت.....
معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد.....
20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود......
درگیریها در #سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است؛ تا ماه اول به خودم دلداری میدادم.....
یادم می آمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش #دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.....
بعد از یک ماه هر روز را می شمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند؛ تا اینکه به ماه دوم رسید......
از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباس های مصطفی را هم آورد.....
پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: #مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد.....
فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند....
بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است، یا میگفتن در محاصره است و پنهان شده.....
توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم میگفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟
چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمیآمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود.......
کم لباس میخرید با اینکه میگفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمیکرد. همه می گویند با همین لباس های کهنه ام زیبا بود.....
بعد از #شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی میشد یک لباس را چند سال به تن میکرد....
بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت.....
مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمیفهمید. احساس میکرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری میکرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود......
برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر میکرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، #مصطفی برگشته.
فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود......
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar