eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.9هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨فرمانده عاشق "قسمت اول" در کلام از راهی شدیم. شهری که از نظر آب و هوا شرایط بهتری داشت و از گرمای کلافه‌کنندۀ حلب خبری نبود. فقط جوّ مسیحی‌نشین شهر و حجاب نداشتن خانم‌های سوری اذیت‌مان می‌کرد. اما نگاه‌های سرشار از احترام و قدرشناسی مردم لاذقیه این سختی را برای‌مان آسان‌تر می‌کرد. مطمئن بودیم شرح رشادت بچه‌های فاطمیون به گوش‌شان رسیده. برنامه‌های تو هم سر جای خودش بود. مخصوصا روزه‌های دوشنبه و پنج‌شنبه‌ات که تحت هیچ شرایطی ترک نمی‌شد.... دو هفته‌ای از آمدن‌مان به لاذقیه می‌گذشت. قرار بود خانواده‌ات راهی سوریه شوند. ذوق خاصی توی چشم‌هایت می‌دیدم. حسابی به خودت ‌رسیدی..... قرار بود خانواده‌ات بیایند ؛ تو هم باید راهی دمشق می‌شدی. چند روز مانده به ، بوی عملیات بلند شد.... این‌بار.باید روستای اِکبانی را آزاد می‌کردیم. روستایی استراتژیک واقع در ارتفاعات لاذقیه که دشمن از آن‌جا روی شهر مسلط بود. گفته بود اهمیت این روستا مثل تنگۀ اُحُده.... شبِ قبل از عرفه، فرماندهی گفت: ! شما فردا توی عملیات شرکت نمی‌کنی.... رنگ از رویت پرید. فرمانده ادامه داد: فردا خانواده‌ات دارن میان سوریه. برگرد دمشق.... سرت را پایین انداختی و گفتی: سردار، وقتی اسم عملیات میاد، خانواده‌ام یادم می‌رن.... سردار جواب داد: خب اگه دستور فرماندهی باشه چی؟ می‌شناختمت. رزمنده‌ای نبودی که روی حرف فرمانده‌ات حرف بیاوری. دستت را از ناراحتی روی ران پایم فشار دادی و اخم غلیظی نشست بین ابروهای مردانه‌ات. دلم برایت آتش گرفت. می‌دانستم چقدر برایت سخت است که نگذارند بیایی عملیات... ⭐️⭐️هرچند آخرش کار خودت را کردی. ماندنی نبودی. پرواز خانواده‌ات را لغو کردی و صبح با ما راهی شدی..... بچه‌ها را آوردیم تا نقطه رهایی. تازه آفتاب بالا آمده بود که جیره جنگی و مهمات را بین‌شان تقسیم کردیم و راه افتادیم. بعد از کمی پیاده‌روی رسیدیم به دهانه تنگه‌ای که به روستا منتهی می‌شد. اول من رد شدم. حسن محمدی پشت سرم آمد، فقط نمی‌دانم گلوله از کجا آمد. حسن را زدند. افتاد جلوی پایم. تیر خورده بود به کمرش. پشت سرش عباس آمد و بعدش هادی. هادی را هم زدند. افتاد کنار حسن. مات و متحیر نگاه‌شان می‌کردم که صدای تیز انفجاری توی سرم سوت کشید. پشتم داغ شد. شره کردن خون را روی پشتم حس کردم. گرد و خاک و دود که خوابید. سر، پا و پشتم را ترکش نارنجک زخمی کرده بود ترکش زانوی عباس را هم برده بود و تو در فاصله یک کیلومتری از ما توی سنگر نشسته بودی و با دوربین نگاه‌مان می‌کردی. می‌دانستم الان دل توی دلت نیست... دو سه ساعتی از عملیات می‌گذشت. بچه‌ها شدیدا درگیر بودند ولی نمی‌شد جواب آن حجم سنگینِ آتش را داد. افتاده بودیم توی محاصره و دشمن بی‌وقفه آتش می‌ریخت روی سرمان. خونریزی‌ام شدید بود. حس می‌کردم دارم از حال می‌روم. حسن شده بود. هادی، یکی از بهترین نیروهایم داشت جلوی چشم‌هایم جان می‌داد و این، اوضاع را برایم سخت‌تر می‌کرد. بی‌سیم را برداشتم و صدایت کردم: - ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها... به ثانیه نکشیده، صدایت پیچید توی بی‌سیم. - جانم، ابوطاها... - ابوعلی، مهمون داریم. نگفتم بچه‌هایم و شده‌اند. نخواستم روحیه بقیه نیروها به هم بریزد. حرفم را نصفه و نیمه از دهانم گرفتی و گفتی: دارم میام...... ناخودآگاه حرف‌های چند ساعت قبلت توی سرم زنده شد. داشتیم می‌آمدیم به سمت خط، توی تویوتا گفتی: روز، روز است و درهای رحمت خدا باز. من هم طمعکار. سرت را کمی رو به آسمان گرفتی و گفتی: یعنی می‌شه؟! خندیدی و در جواب خودت گفتی: «خدایا! مگه می‌شه تو جواب بنده‌ات رو ندی؟!.... دوباره صدایت آمد: ابوطاها، دارم میام. می‌دانستم آن‌قدر بی‌قراری که به چند دقیقه نکشیده، خودت را با موتور به ما می‌رسانی. گفتم: داداش! با اون وسیله‌ای که می‌خوای بیای، نمی‌تونی مهمونای ما رو منتقل کنی. سکوت پیچید توی بی‌سیم و دوباره صدای تو: - نکنه مهمونات مثبتِ حسن و سیدابراهیم شدن؟! با بغض نگاهی به حسن و هادی انداختم و گفتم: آره داداش..... منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ معروف به خود را اینگونه معرفی می کند: اسمم و سال 1355 در متولد شدم. ما 6 تا خواهر و برادر هستیم، سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلی از شرارتهای دوران کودکی‌ام در خانه تعریف میکند اما در مدرسه یک مقدار خجالتی بودم و فعالیت خاصی نداشتم. پدرم کارمند راه‌آهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار می‌کرد و بعدازظهرها هم برای تامین مخارج خانواده در مغازه‌ای که اجاره کرده بود به کار تعمیر تاسیسات ساختمان مشغول بود و الان 10، 15 سالی است که بازنشست شده است. من هم از همان دوران کودکی در کنار تحصیل پیش او می‌رفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم. آن موقع خانه ما در پنج راه (نواب صفوی) و نزدیک بود و خانه پدربزگم هم در نواب 11. روبروی خانه پدربزرگم به اسم بود. حسینیه‌ای 60، 70 ساله که کم کم پاتوق همیشگی من شد. از بچگی وقتی به خانه پدربزرگم می‌رفتم پایم به آن حسینیه و مراسم‌های آن باز شد و جذب صفای باطن حاج قاسم متولی آن هیئت شدم و ارادت خاصی به او پیدا کردم. آن سنتی نسبت به هیئت های دیگر برایم متمایز بود. خاکی بودن و را که در آن هیئت و متولی آن میدیدم خیلی برایم جالب بود. به قول که میگفت:برخی می آیند و در هیئت ها میگویند ....... در بعضی هیئتها هم برخی افراد برای چشم و هم چشمی کارهایی می‌کردند یا اینکه بعضیها با شیوه های جدید، مداحی می‌کردند و من اصلاً با آن صفا نمیکنم. برای همین هر دوشنبه به می‌رفتم. تا دیپلم درس خواندم و بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. خدمت من در ارتش افتاده بود و سه ماه آموزشی‌ام را در بیرجند و 21 ماه دیگر خدمت را هم در تهران بودم. بعد از اینکه از خدمت برگشتم در مغازه پدرم مشغول کار شدم و رسماً شدم تعمیرکار تاسیسات ساختمان و کارهای تعمیر تاسیسات ساختمان، آبگرمکن، کولر، لولهکشی، پکیج و شوفاژ و این طور برنامهها شد کار اصلی من و تا قبل از اینکه ازدواج کنم در مغازه پدر کار میکردم. در سال هفتاد و هشت ازدواج کردم و بعد از آن یک مغازه مستقل برای خودم اجاره کردم و بعدها هم عضو اتحادیه تاسیسات ساختمان شدم. الحمدالله و به لطف اهل بیت کار و بار خوبی داشتم...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
اینقدر محبوب حتی نزد اهل بیت.. خودشون دعوتت میکنند.. حتی اگه جنازه ت هم شده ،میبرن توی حرمشون، طوافت میدن... میشی منااهل البیت... این تازه رزق این دنیات میشه.. اینقدر جا باز میکنی توی قلوب ... و چه شود عندربهم..
ایکاش تصاویر تکه تکه شده بدن مطهرت را نمی‌دیدیم..!! روضه ها برپاست در دلها.. لایوم کیومک یااباعبدالله الحسین..
سردار! دیگر در روز تولدتان هنگام فوت کردن شمع، آرزوی شهادت نخواهید کرد. آرزوی همیشگی شما برآورده شد. امسال نیز در روز تولدتان، همنشین مادرِشهیدان هستید. سردارِقلب‌ها! از آن بالا برای دل خسته ی ما دعا کنید. ✨تولدتان مبارک سردار بی ادعا✨ @khademeshohada_semnan ▪️|کپی با ذکر صلوات ازاد|▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 برای لبخند تو رأی می‌دهم ✅ وصیت نامه‌ : ..امروز قرارگاه حسین بن علی(ع) است ، بدانید جمهوری اسلامی است. 🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇 @khademinekoolebar
💢رأی من ، مردی از جنس ✅ مردمی ✅ با ایمان ✅ شجاع ✅ امیدوار ✅ جهادی ✅ مدیر 🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇 @khademinekoolebar
تو از جانت گذشتی ما از ناراحتی‌هایمان.. شادی روحش صلوات •••🍃 @khadem_koolehbar