کمیته خادمین شهدای نیمروز
#رویای_بیداری فصل سوم #قسمت_چهاردهم _به آقا مصطفی گفتم: دفعه قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همس
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_پانزدهم
_گفتم: «غافلگیرم کردی مصطفی! دیشب که زنگ زدی نگفتی داری میای!
آقامصطفی گفت: «دیگه نمیتونستم تحمل کنم. یک دفعه زدم به راه !
مادرم گفت: «خوب کردی. زینب داشت تلف می شد. نه خواب داشت نه خوراک!»
آن روز تا غروب آقامصطفی مسائل ریاضی را برایم حل می کرد و توضیح می داد.
بعد از امتحان هایم آقامصطفی به پدرم گفت: «من می خوام زينب خانم رو ببرم خونه خودمون. این طوری نمیتونم ادامه بدم. راه دوره ، رفت و آمد سخته، من باید برم سرکار
پدرم گفت: «مگه قرار نیست عروسی بگیرین؟
مصطفی گفت: «متأسفانه نمی تونیم، هزینه اش رو نداریم .
پدرم گفت: «از اول ما برای خیلی چیزها کوتاه اومدیم. زینب دختر پاک و ساده ای بود، اما مراسمش رو طوری گرفتیم که بعضی ها فکرهای ناجوری به سرشون زد. پرسیدن موضوع چی بوده که شما اینطوری دخترتون رو عروس کردین؟ کسی باور نکرد زینب خودش قبول کرده ،من قبل از زینب یازده تا بچه عروس و داماد کردم. بزرگ فامیل و محله هستم. مردم انتظار زیادی داشتن. حالا شما بدون عروسی، بدون خرید، بدون جهاز میگی میخوام زينب رو ببرم ؟ کجا می خوای ببری؟»
آقامصطفی که سرش پایین بود گفت: «میبرم خونه پدرم.»
آقام سری تکان داد و گفت: «کار عاقلانه ای نیست. از تواضع و مهربونی زینب سوء استفاده نکنین. حداقل جایی رو اجاره کن دو تیکه اسباب بخر. ما هم جهازش رو کامل می کنیم. بعد زنت رو ببره.
آقامصطفی گفت: «شما درست میگین، ولی من اونجا، زینب اینجا، نمی تونیم دوری هم رو تحمل کنیم. زینب که پیشم باشه، من کار میکنم. خونه اجاره می کنم.»
پدرم چیزی نگفت. رو برگرداند و از اتاق خارج شد. من با مادرم صحبت کردم. مادرم گفت: «برای ربابه خواستگار اومده، ربابه داره عروس میشه. قراره بریم خرید. اگر تو هم با ما راه می اومدی برای توهم خرج میکردیم...
چمدانم را بستم. غیر از لباس ها، کتاب ها و وسایل شخصی ام چیزی برنداشتم. از خانه آمدم بیرون.
مادرم گفت: در این خونه همیشه به روی تو بازه. هر وقت دل تنگ شدی برگرد.
از داخل باغ و از زیر سایه درختان گذشتیم. روز بسیار گرمی بود. چمدان به دست کنار راه ایستادیم.
بعد از ساعت ها نشستن داخل اتوبوس در هوای تیرماه، بالاخره به خانه رسیدیم. باز هم کسی منتظرمان نبود، اما این بار اوضاع خانه فرق کرده بود.
اتاق ها و هال تکمیل شده بود.
فقط مانده بود کابینت آشپزخانه . یکی از اتاق ها برای خواهرهای آقامصطفی بود و یکی برای پدر و مادرش. من چمدانم را در هال گذاشتم و تصمیم گرفتم تا پایان این راه صبور باشم.
شب ها ما داخل اتاق می خوابیدیم. کتابخانه پدرشوهرم داخل اتاق بود و او هر از گاهی برای گذاشتن یا برداشتن کتاب وارد اتاق می شد.
کمد دیواری اتاق هم پر بود از لباس ها و وسایل مادرشوهرم. در آن خانه من اصلا احساس نمی کردم تازه عروس هستم، بیشتر حالت مهمان داشتم.
مادرم مرتب زنگ میزد و می گفت: «بیا زابل تا زمانی که برایت عروسی بگیرند.»
بعد از یک ماه ، به اصرار مادرم برگشتم زابل. مثل ماهی، دوزیستی شده بودم که نه طاقت خشکی داشت نه تحمل دریا.
وضعیت روحی ام به هم ریخته بود. عصبی و زودرنج شده بودم. آقامصطفی آمد دنبالم. مادرم گفت: «شما اینجا بمون، همین جا برو سرکار.»
آقامصطفی گفت: «زن عمو خودتون میدونین که من تک پسرم. نمیتونم بیام زابل. باید مشهد باشم، پدر و مادرم به من نیاز دارن، باید دنبال کار باشم، من نمی تونم عروسی بگیرم. از زینب هم نمی تونم دور باشم.»
مادرم گفت: «دوست و آشنا پشت سر ما حرف میزنن. تا حالا سابقه نداشته یک دختر شونزده ساله مثل یک زن بیوه بره خونه شوهر. به فکر آبروی ما هم باشین.»
آقامصطفی با جدیت گفت: «زن عمو فکرتون روبا این حرف ها مسموم نکنین. این رسم و رسوم رو کی گذاشته...
_آیه که نازل نشده حتما باید عروسی بگیرن!؟
ما خودمون می تونیم سرمشق جوون هایی باشیم که پول ندارن. میتونیم بدعت گذار رسم های نو باشیم. در ضمن، ما که برای عقدمون جشن خوبی گرفتیم!»
مادرم با درماندگی گفت: «چی بگم؟ پس حداقل یک کم جهاز درست کردم، اینها رو ببرید که زینب غریبی نکنه. احساس کنه خونه خودشه.»
آقا مصطفی گفت: «نه نمی برم. اولا جا نداريم؛ ثانیا شما دارین برای ربابه جهاز درست میکنین، روتون فشار میاد.»
به اصرار مادرم، دوتا پتو، چند تا کارتن ظرف و مقداری وسایل تزیینی با خودمان بردیم.
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد که نگذارند آن طور که می خواهیم زندگی کنیم.
عشق و علاقه ما نشأت گرفته از این بود که با هم، همفکر بودیم. قبل از ازدواج با نامحرم خوش و بشی نداشتیم.
مثل بعضی ها نبودیم که دوست داشتند خوشی هایشان را بکنند بعد ازدواج کنند، چون می پنداشتند با
ازدواج خوشی هایشان پایان می گیرد.دوست داشتیم چشم مان به همسر خودمان باز شود.
آقامصطفی برای من همان سواری بود که با اسب سفید آمده بود.