eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
525 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اوقاف شرعی ماه رمضان در اسفند۱۰۴۲ و فروردین ۱۴۰۳ التماس دعا @khademinkhaharalborz18
.. به اذن عالی اعلیٰ ، به احترام علی شروع می‌کنم این ماه را به نام علی :) | | | | | | @khademinkhaharalborz18
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: شَهرُ رَمَضانَ شَهرُ اللّه عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ شَهرٌ یُضاعِفُ اللّه‏ فیهِ الحَسَناتِ وَ یَمحو فیهِ السَّیِّئاتِ وَ هُوَ شَهرُ البَرَکَةِ؛ ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهی است که خداوند در آن حسنات را می‏افزاید و گناهان را پاک می‏کند و آن ماه برکت است. (بحارالأنوار، ج 96، ص 340، ح 5 ) @khademinkhaharalborz18
💠امروز ۲۲ اسفند ماه ۱۴۰۲ مصادف با اول رمضان الکریم .📿 ذکر روز سه شنبه: یا ارحم الراحمین (صدمرتبه) ✅ ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می‌شود. 💐روزبزرگداشت شهدا💐 🕊سالروز شهادت 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @khademinkhahar18
هرجا‌ خـدا امتحانت کرد و یک خورده‌ عقب رفتۍ غصہ نخور...! این‌ امتحان‌ لازم‌ بود تا بہ ناقص‌ بودن‌ خود پی ببرۍ، یک کمی‌ تلاش‌ کنۍ جبران‌ مۍشود... امتحان فضل‌ خداست؛ و براۍ رشد نافع‌ و لازم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @khademinkhaharalborz18
انقدر ماجرای برای من سخت و تکان‌ دهنده بود که من در جهان خودم گم شدم.. همون جهانی که با چشم دیده نمیشه اما؛ تمام آنچه در بیرون اتفاق می‌افته مدیریت می‌کنه.. وقتی با چشم خودم بی احترامی پسر به پدر رو دیدم و مطمئن شدم، ذهنم احساس پیروزی می‌کرد و من هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم!.. اینجا دیگه نقطه‌ای نیست که بگی رها کن و برو! باید صبوری می‌کردم و منتظر حرف‌های درونم می‌شدم... خاموش شدم تا هر چه می‌خواهد بگوید... حالا... من بودم و قابی از یک پدر ناتوان و قلبی که از جا کنده شده بود... ذهنم اما با اینکه همیشه جلوتر از من بود، این‌بار مراعات حال درونم رو کرد و آروم آروم مجهولاتش رو برام بیان می‌کرد... ... ... عجیب بود...از پسری که عمامه‌‌‌ی عالِمی بر سر داشت! اما.... اینجا بود که فهمیدم چه روحانی باشی، چه دکتر و مهندس و غیره...وقتی اثرگذار هستی و موفق خواهی بود که وسعت روحی بزرگی داشته باشی نه صرفاََ تخصص و حرفه! تخصص و حرفه فقط ابزاره.. اونچیزی که ما رو بالا میبره و وسعت مون میده، خیر پدر و مادره... همون دعایی که از قبل تولدمون دنبال‌ ما هست.. مدام یاد جملات خطیب در حرم می‌افتادم: "پدر و مادر با چه و آرزویی از خدا طلب اولاد میکنند..." راه گلوم بسته شده بود..احساس خفگی می‌کردم... ذهن من انگار دنبال چیزی بود!... نمیدونم... ولی من باز سکوت کردم و در کنار دایی راه می‌اومدم.. دل پری داشتم... دلم میخواست زمان به عقب برگرده و خاطره‌ی اینطور در ذهنم تمام بشه: .... پسر رخ به رخ پدر در مقابلش می‌نشست و به خیره‌ی پدر، با محبت خیره می‌شد و بخار کم سوی دهان پدر رو تنفس می‌کرد و آرام میگفت: "تو فقط برایم نفس بکش..." پسر بی رمق پدر رو تو دست‌های خودش می‌‌گرفت و اون‌ها رو فشار می‌داد و و آرام بهش میگفت: "تو فقط برایم نفس بکش..." پسر گوش جانش رو به لب‌های نیمه‌باز پدر می‌گذاشت و میگفت: می‌شِنَوم..."تو" هنوزم دعایم میکنی‌‌... "تو فقط برایم بکش..." پسر با افتخار خم می‌شد و تن رنجور و ضعیف پدر رو در می‌گرفت و اون رو به سینه خودش می‌چسبوند و در حالیکه از ویلچر بلند می‌کرد آرام درِ گوشش میگفت: همه‌ی من... "تو فقط برایم نفس بکش..."...حتی اگر من نبودم!... تو همین فکرا بودم که یکدفعه با صدای دایی به خودم اومدم. - رسیدیم... من تمام این مدت متوجه مسیر و شلوغی رفت و آمد و مغازه‌ و آدم‌ها نشده بودم... پاهام از شدت سرما تو کفش یخ زده بودم..زنگ رو زدم.. - مگه کلید نداری دایی؟ - کلید؟! چرا! ..دارم!. (من حتی به اندازه در اوردن کلید از کیفمم حوصله نداشتم..) در باز شد.. رفتیم داخل.. باید جریانی که بر من گذشته بود پشت در میذاشتم و پر انرژی وارد خونه می‌شدم.. - سلاااام... به به... بوی غذا تو کل خونه پیچیده..😋 مامان سفره رو آماده کرده بود.. اومدم بشینم سر سفره که انرژی سنگینی رو حس کردم. غذای بسیار خوشمزه‌ای بود اما احوال من اصلا طبیعی نبود.. کاملا متوجه بودم که این گرفتگی از کجاست اما خودم رو کنترل می کردم که بقیه متوجه نشن.. بعد شام و جمع کردن سفره طاقت نیاوردم.. آخه من عادت دارم همیشه همه چیز رو برای خانواده تعریف می‌کنم.. یکدفعه به بابا گفتم: - بعضیا به پدرشون کمک نکنند خودش بزرگترین کمکه! بابا که چشمش به تلوزیون بود و از ماجرا بی خبر، متوجه حرفم نشد.. نگاهم به نگاه دایی که افتاد.. خودمو زدم به جاده خاکی و دیگه هیچی نگفتم.. تن خسته و له شدم رو برای خواب کشوندم به اتاق اما تصویر پیرمرد و پسر خلف(!) بدجوری من رو بی خواب کرده بود.. آروم شده بودم اما یه حسی به وضوح در من حکومت می‌کرد.. احساس می‌کردم درد اصلی چیز دیگریست! ساعت‌ها بهش فکر کردم... تازه فهمیدم تمام مقصود خدا از داستان چه بود!.... [خداوند چقدر دوست داره بنده‌ای رو که نمیذاره خاطره‌ی مچاله‌ای از یه مکان یا زمان منتسب به اهل بیت‌ علیهم‌السلام در ذهنش باقی بمونه] @khademinkhaharalborz18
مراسم امروز ۲۲ اسفند روز بزرگداشت شهدا در تالار شهید نژاد فلاح با حضور مادران شهدا و خادمیاران رضوی همراه با پرچم امام رضا (ع) ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ @khademinkhaharalborz18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨ روزمون رو شروع کنیم با السلام علیک یا مولانا یا صاحب العصر و الزمان 🌿🌸 ‌@khademinkhaharalborz18🌹