eitaa logo
قلب های آسمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
104 فایل
به امید روزی که خادمین شهدای کربلا به شهدا بپیوندند 🌷 🎖به جمع ِ خادمین شهداء کربلا بپیوندید👇 @khademinshohada karbala پاسخگوی پیام های شما @Rastegar110s واحد خواهران:
مشاهده در ایتا
دانلود
📔| |قسمت‌‌صدوپنجاه _بفرما، اینم شناسنامه شازده، فقط یه مهر کم داره! _مهر چی؟ _مهر شهادت! _از حالا؟ _آره دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی:«قبول!» جلوی قنادی ایستادی:«بزار یک کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه. شیرینی شناسنامه محمدعلی!» همان شب بعد از شام آمدیم خانه خودمان. دیگر باید بیدار خوابی هارا بین خودمان تقسیم میکردیم. گفتی: «شبا محمدعلی ماله تو، روزا ماله من! قبول؟» _قبول! نسبت به زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، مادر پخته تری شده بودم. حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود. بعد از تولد محمدعلی، پنجاه روز پیشم ماندی، یعنی پنجاه شب تمام، ماه در آسمان بود و نبود. گاه هلال، گاه نیمه، گاه کامل و گاه... اما من تورا همیشه ماه کامل میخواستم. بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم میریخت، برای همین سرگردان بودم. نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود. کی برایم هستی؟ کی برایم میتابی؟ پنجاه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بیتاب بودم زمان کمی بود. برعکس تولد فاطمه، تولد محمدعلی هم سخت بود و گریه زاری اش بیشتر. هنوز آثار مجروحیت در تو بود و اگر به طور ناگهانی از زمین بلند میشدی یا زیاد حرکت میکردی یا عصبانی میشدی، کمر درد میگرفتی یا پهلویت تیر میکشید، به طوری که نمیتوانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان یا خانواده آرامت میکرد. همین روز ها بود که خانم صابری زنگ زد:«با حاج آقا و دخترا و نوه ام اومدیم تهران و داریم میایم منزل شما.» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | نماهنگ دخیل 🕊من خاطرتو خیلی میخوام خدایی 💫سلطان قلبم میلادت مبارک ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
سلطان ماست آنکه بدون غرور و ناز دورش شلوغ بود و سراغ گدا گرفت ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تو میخوام.. که منو همیشه حرم بیاری.. چه حرم نازی داری ...😊 ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
و قسم به لحظه ای که دستان سردم مزارت را بوسه باران می‌کند .... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| آقای رئوف، همه‌ی دارو و ندار روزگار مایی... عشق ورزیدن به شما،قشنگ ترین حس ِ دنیاس ای پناه، ای رئوف، ای عشق، ما با بند بند وجودمون به شما تعلق داریم:)😍 ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌دوازدهم_2023_05_31_21_39_23_054.mp3
2.91M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت دوازدهم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇| آقای‌ بهجت‌ گفتند: خود امام‌رضا به من فرمودند: که ممکن نیست ممکن نیست ممکن نیست کسی به من پناه بیاورد و دست خالی بیرون برود... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
34.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت زهرا برای ما،مادری میکرد... 🥀پنجشنبه و یادشهدا با صلوات ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌سیزدهم_2023_06_01_23_39_58_276.mp3
3.1M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت سیزدهم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌یک آمدند و کلی روحیه گرفتی. همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: «عمو قول داده بودی مارو ببری شمال!» خندیدی: «حتما عمو، صبح زود راه می‌افتیم!» زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای را برای اتاقمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی و گفتی: «صبحونه رو هم توی راه میخوریم.» نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی. آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد‌. اینبار جرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی میکردی با شوخی و خنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و میگفتی: «از من فیلم بگیر سمیه. ببین چقدر راننده ام! بدون نیاز به پا ماشین میرونم!» رو به لنز گوشی میگفتی: «دوستان تلگرامی، اصلا کاری نداشته باشید بزرگتر نشسته یا کوچکتر، پاهاتون رو دراز فرمایید. اصلا هم کاری نداشته باشید توی دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن. سرتون رو از تو گوشی در نیارین!» فیلم می‌گرفتم و میخندیدیم یا رسیدیم تعمیرگاه. بچه ها خسته شده بودند، محمد علی گریه میکردو فاطمه نق میزد. وقتی تعمیرکار گفت سرسیلند ماشین سوخته و برای فردا حاضر می‌شود و باید ماشین را همینجا بگذارید، خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی. آمد. به اتفاق او و خانواده اقای صابری رفتیم کنار رودخانه و نهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلشان برای استراحت. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 امام زمان(عج) منتظر شماست ای امام زمان(ع) سرباز دیگر، به سویت آمد که نادم از گناهان است و راضی به فرماندهی تو، انشا الله که در پیشگاه خدا از من راضی باشی. من اکنون آماده فدا شدنم و دیگر عاشقان راهت با ایثارشان و امام امت و امت مسلمان با زجر کشیدنشان با جوان دادنشان زمینه ظهورت را فراهم می کنند. وصیت نامه شهید محمد مهدی رازقی ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+میگفت اونایی که حس شهادت دارن بی دلیل نیستا خدا یه گوشه از سرنوشتتونُ براتون شهادت نوشته! شهادتم‌آرزوست ...♡ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌چهاردهم_2023_06_03_00_02_45_336.mp3
2.25M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت چهاردهم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌دو آن‌ها قرار بود بروند سوریه و خانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی از مشهد زنگ زد: «این طرفا نمیاین؟» گفتی: «فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!» گفت: «کار سما دست اما رضا (ع) گیره، بیاین خدمت اقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره ها باز میشه!» فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه. روی تخت رستوران روبروی تعمیرگاه نشستیم و تو میرفتی و سر به ماشین میزدی و برمیگشتی. هربار که میرفتی و می‌آمدی میگفتی: «بیا بریم اتاق بگیریم، اینطوری اذیت میشی!» اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح میدادم. دلم نمی‌خواست از تو دور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و با فاطمه بازی میکردی. درد را در پهلو و کمرت احساس میکردم، اما دوست داشتی به لب فاطمه لبخند بنشانی. ماشین را که تحویل گرفتی، ایستادی به نماز و استخاره کردی: «سمیه این همه خرج ماشین کردیم به مشهد نریم؟» _ ولی من برای بچه ها برای یکی دو روز لباس برداشتم و برای خودم هیچی! _ هرچی لاز داشتی سر راه میخریم! شبانه راه افتادی سمت مشهد. در طول راه محمدعلی بدقلقی میکرد، طوری که گاهی مجبور میشدی نگه داری و پیاده میشدیم تا هوایی بخورد. محمدعلی و فاطمه که خوابیدند، همانطور که میراندی گفتی: «عزیز، دعای ندبه رو برام میخونی؟» خواندم. گفتی: «یه دعای دیگه!» گفتم: «اصلا نگران نباش آقا مصطفی! من مفاتیح شمام، هرچه خواستی بگو رو دروایسی نکن!» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
در جلوی تابوتم عکس امام را بزنید تا همگان بدانندکه من پیرو خط امام هستم. 🌱شهید محمد سیلسپور ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
✍به قول آقا سید مرتضی‌آوینی __ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خویش دلتنگیم....
یادت‌باشد‌_قسمت‌پانزدهم_2023_06_03_23_33_30_340.mp3
3.91M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت پانزدهم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌سه خندیدی: «توکه برام میخونی یجور دیگه کیف میکنم!» نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیرگاه. تعمیرکار گفت: «آرام آرام برین تا نمایندگی خودش.» بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خراب که باید آرام میراندی، محمدعلی که بداخلاقی میکرد، دردی که گاه در پشت و کمرت میپیچید، خستگی خودمو نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهدو رفتیم خانه خانم قاسمی. مارا که دید خیلی خوشحال شد: «خداروشکر. میخواستم برای میلاد آقا امام زمان(عج) جشن بگیرم. خوب شد که اومدین!» یک هفته ماندیم مشهد. خانم قاسمی دانا جشن گرفت و دوستانش و خانواده رزمندگان را هم دعوت کرد. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم. ماه رمضان از راه رسیدو من با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحر ها بیدار شوم و کنار تو بشینم. دلم میخواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولی تو نمیخواستی صدایم بزنی. بیتابی محمدعلی نمیگذاشت خواب پیوسته داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت ها اورا بغل میکردی و از کنار من میبردی تا راحت بخوابم. طبق روال همیشگی درماه رمضان، در فامیل هرشب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم: «آقا مصطفی حالا که همه هستند، دعوت کن یک شب همه بیان منزل ما!» آهسته گفتی: «نمیتونم زمان مشخص کنم، ممکنه هر لحظه زنگ بزنن و مجبور شم برم!» اخم هایم در هم رفت. بلند گفتی: «شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشتِ مقلدان خمینی چیزی جز "شهادت" نیست ...✋🏻 ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
40.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸| عکس امام خمینی را در کفنم بگذارید تا خداوند به آبروی این فرزند پاک فاطمه (س) این بنده روسیاه را ببخشد. 🌴شهید بهرام بهزادی ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌شانزدهم_2023_06_05_00_44_33_453.mp3
2.62M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت شانزدهم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌چهار اما دو روز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد: «سلام عزیزم، من دارم میرم!» _ کجا؟ _ سوریه! و رفتی. به همین راحتی. اولین کاری که کردم این بود که زنگ بزنم و مهمانی را بهم بزنم و بعد نشستم و به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی‌خوابید، او هم گریه می‌کرد و گریه هایش دلم را به آشوب می‌کشید. لابد قرار بود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم، جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندنمش ولی آرام نمی‌گرفت. پدرت زنگ زد: «باباجون بلند شو بیا خونه ما.» ولی من با دوتا بچه راحت تر بودم که خانه خودمان بمانم. شب های تنهایی و بی‌خوابی شروع شده بود. سایه ات همه جا بود، اما خودت نبودی. به خودم میگفتم: «باید بزرگ بشی سمیه، باید طاقت و صبرت را بیشتر کنی، تو حالا مادر دوتا بچه ای. یک هفته شد دو هفته‌. دو هفته شد سه هفته. سه هفته شد چهار هفته. پس تو کجا بودی؟ چطور مرا با گریه های سوزناک و محمدعلی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود. بعد از یک شبه سخت، شبی که محمدعلی نگذاشته بود خوب بخوابم، تازه پلک های روی هم رفته بود مه فاطمه صدایم کرد: «مامان پاشو گرسنمه!» _ توی یخچال نون و پنیر هست! _ نه تو باید بهم صبحونه بدی! _ فاطمه جان بزار بخوابم، داداشی تا صبح گریه می‌کرد! _ من گرسنمه! بلند شدم، اول به حال خودم و محمدعلی و فاطمه و بعد برای کل زندگی ام گریه کردم. بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم و گذاشتم جلویش. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran