7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🕊
بِایِّ ذَنبِِ قُتِلَت...
#بیمارستان_المعمدانی
#طوفان_الاقصی
#کاری_از_خادم_الشهدا #خرمبید
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۲۸
🏷 پیوند الهی
🔻راوی : رضا هادی
عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتي وارد کوچه
شــد برای يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
می خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا می خواســت از دختر
خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آن هاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود
اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين ، تو کوچه و
محله ما اين چيزها سابقه نداشته.
من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو
اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من
اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چی ميخوای؟جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خيلی عصبانی ميشه
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من می شناســم، آدم منطقی
و خوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چی بگم ، هر چي شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد
پيش خدا جوابگو باشد.
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند.
حاجی حرف های ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد
اخم هايش رفت تو هم!
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتی از بازار بر می گشــت شب بود.
آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتی شــيطانی را به يک پيوند الهی تبديل
کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون
برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا می دانند.
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بنده باز هم به ملت ایران عرض می کنم این حرکت راهیان نور را مغتنم بشمارید.
#راهیان_نور
#بیانات_حضرت_آقا
#کاری_از_خادم_الشهدا #آباده
@Khademinshohada_Fars 🌱
چقدر خوب توصیف کرد محمود درویش:
اگر از تو دربارهی #غزه پرسیدند، بگو
در آنجا #شهیدی است،
که شهیدی آن را حمل میکند،
و شهیدی از او عکس میگیرد،
و شهیدی او را بدرقه میکند،
و شهیدی بر او نماز میخواند💔
#طوفان_الاقصی #فلسطین
@Khademinshohada_Fars 🌱
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 💔
خون مظلوم تو را می خواند...🕊
#طوفان_الاقصی #فلسطین
#صاحب_الزمان
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۲۹
🏷 ایام انقلاب
🔻راوی : امیر ربیعی
ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصی به امام خمينی (ره) داشت.
هر چه بزرگتر می شــد اين علاقه نيز بيشتر می شد. تا اينکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسيد.
در ســال 1356 بود. هنوز خبری از درگيری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح
جمعه از جلسه ای مذهبی در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتيم.
از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم
شروع کرد براي ما از امام خمينی (ره) تعريف کردن.
بعد هم با صدای بلند فرياد زد :
درود بر خميني
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند. تا نزديک
چهار راه شمس شعار داديم و حركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس
به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه
ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت
که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار می کرد. صحنه جالبی ايجاد شده بود.
دقايقی بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد
با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوی ماشــين ها را می گيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10
مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشين ها را
نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در
را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش
را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به
دنبالش بودند...
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱