🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۳۸
🏷 رسیدگی به مردم
🔻راوی : جمعی از دوستان شهید
(بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترين افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربان تر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند.امام صادق(ع) )
عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند.
با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چی شده!؟
گفت: اين پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف
را از جوی بر ميدارد و به آدم های خوش تيپ و قيافه ميپاشد!
مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرك
خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
هم رفت. ما مانديم و آن پسر!
ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکنی؟
پســرك خنديد و گفت: خوشــم می ياد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت:
کسی به تو ميگه آب بپاشی؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و
ميگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد.
ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آن ها
برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
پسر راه خانه شان را نشان داد.ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکنی ، من روزی ده ريال بهت ميدم،
باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن
پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۳۹
🏷 رسیدگی به مردم
🔻راوی : جمعی از دوستان شهید
در بازرسی تربيت بدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری ، پرسيد: موتور آوردی؟
گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه.
تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز
خريد.
انگار ليستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه،
وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه ای را زد.
پيرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد.
يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم:
داش ابرام اين خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه
فقير مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا!
همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه.
تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده های خدا کسی رو
ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه.
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کو اسرائیلی که همیشه افتخار میکرد
که بزرگترین ارتش منطقه است
حالا باید ناو های آمریکایی بیایند
تا بتواند به شما یکم توان بدهد!!!
#سید_حسن_نصرالله
#فلسطین
@Khademinshohada_Fars 🌱
💟 ای شهید
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را...
#راهیان_نور
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۴۰
🏷 رسیدگی به مردم
🔻راوی : جمعی از دوستان شهید
26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوی و آماده چاپ
شد. يكی از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا
ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم.
با تعجب گفتم:
شما شهيد هادی رو می شناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟
گفت: در مراســم پارسال جا ســوئيچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.
من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی گشتيم. در راه جلويی يك مهمانپذير توقف كرديم.
وقتی خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا
گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت:
نه،كيفم داخل ماشينه!
خيلي ناراحت شــدم. هر كاری كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با
خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من
نگاه ميكرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده
بودی مشــكل مردم رو حل ميكردی شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد
گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن.
ُ تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را
َ برداشتم! ناخواسته يكب از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان،
قفل باز شد.
با خوشــحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا
ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده
بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
با تعجب گفتم: راســت ميگی ، كدوم كليد بود!؟
پياده شدم و يكی يكی كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم:
آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی.
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
⏰️ به وقت شهدا ⚘️
هر شهید یک فانوس است
میسوزد و نور میدهد
و از کنار او بودن تو هم نورانی می شوی
با شهدا که رفیق شدی شهید می شوی !
#شهید_محمد_هادی_امینی
#به_وقت_شهدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃