📸 #گزارش_تصویری | #آباده
🔹️برگزاری هیئت اندیشه ورز با موضوع « اجرای برنامه های مفید و کاربردی جوانان و نوجوانان» (۰۲/۷/۲۰)
@Khademinshohada_Fars 🌱
📸 #گزارش_تصویری | #سرچهان
🔹️اتمام بافت فرش دستباف جهت کمک به ساخت و ساز غسالخانه توسط گروه جهادی ام ابیها سلاماللهعلیها پایگاه الغدیر خواهران و خادمین شهدای روستای کوپان (۰۲/۷/۲۰)
@Khademinshohada_Fars 🌱
📸 #گزارش_تصویری | #ناحیه_حضرتثارالله
🔹️برگزاری جلسه دوم دوره تخصصی راهیان نور ویژه خادمین منتخب با موضوع «وظایف و بایدها و نبایدهای خادمی»
@Khademinshohada_Fars 🌱
📸 #گزارش_تصویری | #بختگان
🔹️دیدار با خانواده شهید سید اسدالله اسلامی (۰۲/۷/۲۱)
@Khademinshohada_Fars 🌱
📸 #گزارش_تصویری | #فسا
🔹️برگزاری دعای ندبه در جوار شهدا در زاهد شهر (۰۲/۷/۲۱)
@Khademinshohada_Fars 🌱
💔برای مردم مظلوم فلسطین
برای بیپناهان به شهادت رسیده در جنایت امشب رژیم صهیونسیتی علیه بیمارستان غزه
دعا کنیم ...
🤲 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۲۷
🏷 حوزه حاج آقا مجتهدی
🔻راوی : ايرج گرائی
سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت
ديگري بود.
تقريباً کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نمی گفت. اما كاملاً
رفتار واخلاقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلي معنوی تر شــده بود. صبح ها يک پالســتيک مشكي دستش
ميگرفت و به سمت بازار می رفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يك روز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش
ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پالســتيک رو دستت ميبينم
چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب
کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم
دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوی می خوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد
ميشد سؤال کردم:ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نمی کردم ابراهيم طلبه شده باشه.
آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود: آسمانها و زمين و
فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه
به دنبال علم هستند و انسان های با سخاوت.
شب وقتی از زورخانه بيرون می رفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميری و به ما
چيزی نميگی؟
يک دفعه با تعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته
گفت:
ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمی نيســتم. همين طوری برای اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به
کسی حرفی نزن.
تــا زمان پيروزی انقــلاب روال کاری ابراهيم به اين صــورت بود. پس از
پيروزی انقلاب آنقدر مشــغوليت های ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهای
قبلی نمی رسيد.
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱
🔴 اعلام عزای عمومی در کشور به دنبال جنایت جنگی و حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به بیمارستان غزه
🔻 پایگاه اطلاعرسانی دولت اعلام کرد: در پی جنایت جنگی و حمله وحشیانه رژیم غاصب صهیونیستی به بیمارستان غزه و نسلکشی مردم مظلوم و کشتار صدها مرد، زن و کودک بیگناه، دولت جمهوری اسلامی ایران با محکومیت این وحشیگری جنونآمیز، روز چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد.
@Khademinshohada_Fars 🌱
🏴🏴🏴
✊️ تجمع مردم شیراز
⏳️ امروز ساعت ۱۴ | میدان شهدا
#اطلاع_رسانی_شود
#طوفان_الأقصى #فلسطین
@Khademinshohada_Fars 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴میگفت اگه تواناییِ ازبین بردنِ ظلم رو ندارید
همه رو از اون ظلم باخبر کنید ...
#طوفان_الاقصی #فلسطین
#بیمارستان_المعمدانی
#کاری_از_خادم_الشهدا #خرمبید
@Khademinshohada_Fars 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️ #به_وقت_مطالعه
📚 #سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۲۸
🏷 پیوند الهی
🔻راوی : رضا هادی
عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتي وارد کوچه
شــد برای يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
می خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا می خواســت از دختر
خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آن هاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود
اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين ، تو کوچه و
محله ما اين چيزها سابقه نداشته.
من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو
اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من
اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چی ميخوای؟جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خيلی عصبانی ميشه
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من می شناســم، آدم منطقی
و خوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چی بگم ، هر چي شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد
پيش خدا جوابگو باشد.
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند.
حاجی حرف های ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد
اخم هايش رفت تو هم!
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتی از بازار بر می گشــت شب بود.
آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتی شــيطانی را به يک پيوند الهی تبديل
کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون
برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا می دانند.
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بنده باز هم به ملت ایران عرض می کنم این حرکت راهیان نور را مغتنم بشمارید.
#راهیان_نور
#بیانات_حضرت_آقا
#کاری_از_خادم_الشهدا #آباده
@Khademinshohada_Fars 🌱