سدرة المنتهی ؛
سلام و علیکم بنده ادمین جدید هستم🥲♥️ مجنون ³¹⁵ 👀
خیلی خوش اومدی❤️🩹
سدرة المنتهی ؛
سلام و علیکم بنده ادمین جدید هستم🥲♥️ مجنون ³¹⁵ 👀
برای آشنایی بیشترمون انشاالله شب یه ناشناس میزارم🥲
یادتون نره ها👀🤍
شهادتبهقلبتنگاهمیکند؛
اگرجاییبرایشگذاشتهباشي
میآید؛میماند؛لانهمیکند
تاشهیدتکُند ..
#تلنگر
سدرة المنتهی ؛
✨درحسرت دیدارتو آواره ترینم✨ #پارت179 از زبان امیر علی امروز حسین به همراه یکی از افسرهای گروهش که د
✨درحسرت دیدارتو آواره ترینم✨
#پارت181
مشغول درست کردن سالاد بود فاصلم رو باهاش کم کر دم و شالش رو درس کردم، پیدا بود که حسابی از کارم شوکه شده ولی من بیخیال از آشپزخونه بیرون زدم و با خودم گفتم: من روش حساسم همینه که هست
بعد از رفتن حسین وقتی داشت به اتاقش می رفت جلوش رو گرفتم و گفتم:
-نگارازم دلخوری ؟
-نه چرا باید دلخور باشم؟
-آخه تمام طول شب ساکت بودی گفتم شاید از کارم....یعنی اینکه شالت رو درست کردم ناراحت شدی
با لبخندی گفت :
-نه اصلا ناراحت نشدم
-پس چرا ؟...
-فقط خسته بودم امیرعلی
-مطمعن؟
لبخندی دوباره زد و گفت
-مطمعن
*
از زبان دریا
محبت های بیش از اندازه امیرعلی حسابی بد عادتم کرده بود دیگه کم کم داشت باورم می شد امیرعلی هم به من بی میل نیست
اما من تصمیم نداشتم دوباره به عشقم اعتراف کنم ، من یک بار این کار رو کردم و غرورم رو زیر پا گذاشتم الان نوبت امیر بود که خودش رو نشون بده
✨درحسرت دیدارتوآواره ترینم✨
#پارت182
مشغول نگاه کردن به تلوزیون بودم که گوشیم زنگ خورد ، مریم بود مدت زیادی بود که ازش بی خبر بودم:
-سلاااام مریم کجای بی معرفت ؟
-سلام عزیزم خوبم تو چطوری ؟ تو کجای با معرفت ؟ حالا من یه زنگ نزنم تو نباید زنگی بزنی ؟
-جون مریم چند بار زنگ زدم موفق نشدم بگیرمت ، بگو بینم کاندا چطوره خوش میگذره ؟
-خدا رو شکر بد نیست ولی هیچ جا ایران خودمون نمیشه
-اینو باید وقتی می فهمیدی که دل به پسر عمت دادی
-چکار کنم دله دیگه
-بیخیال عزیزم هر کجا باشی باید دلت خوش باشه،شوهر و پسرت چطورن ؟ خوبن ؟
-قربونت شکر اونا هم خوبن خودت چکار میکنی؟خبر از شقایق نداری؟
-چرا اتفاقا چند وقت پیش باهاش تماس داشتم دوسه ماه عروسی کرده رفته سر زندگیش
-خوب خداروشکر انشالله خوشبخت باشه هنوزم کرمانه ؟
-آره دیگه قراره همونجا بمونن
-خیلی هم خوب،خودت الان کجای ؟جای مشغولی ؟
سدرة المنتهی ؛
✨درحسرت دیدارتو آواره ترینم✨ #پارت181 مشغول درست کردن سالاد بود فاصلم رو باهاش کم کر دم و شالش رو در
✨درحسرت دیدارتو آواره ترینم✨
#پارت183
آره بیمارستان امام مشغولم و دارم میخونم برا تخصص
-آفرین به شما ،شوهری ، نامزدی ، چیزی ؟؟در کار نیست
وای مریم اگه بهت بگم الان کجام شاخ درمیاری
-مگه کجای ؟
- دارم با امیرعلی زندگی می کنم
جیغی کشید که گوشام رو کر کرد ،بعد تموم شدن جیغ جیغاش پرسید:
-با امیرعلی ازدواج کردی؟چطور؟اونکه از ایران رفت
شروع کردم به تعریف اتفاقات این مدت تا به امروز وقتی حر فم تموم شد ناراحتی به خوبی توی صداش مشخص بود:
-نگار منم با مامانت موافقم چرا همچین کاری کردی،
اگه دوباره برگردی به حالتهای چند سال قبل؟اگه وابسته تر بشی چی؟
-وابسته تر که شدم ، حتم دارم اینبار اگه بره میمیرم مریم
-دیونه ای دیگه ، چرا همچین کاری کردی آخه ؟ مگه تو عقل نداری ؟
-فقط می خواستم مدتی کنارش باشم فکر نمی کردم به اینجا بکشه
-رفتار امیرعلی چطوره ؟
-خیلی خوبه خیلی محبت می کنه یعنی راستش احساس میکنم یه حسای بهم داره
-راس میگی؟
-آره همش کنارم دسپاچه است ، همش نگاهش دنبالمه ، همیشه نگرانمه و خیلی چیزای دیگه
-خوبه که
-ولی نمیدونم چرا ساکته ؟ چرا چیزی نمیگه ؟
- بهتره فعلا به خودتون وقت بدی دوست ندارم این رو بگم ولی باید بدونی ،
نگار بهتره زیادی هم به دلت امید ندی که اگه خدای نکرده یه وقت علاقه ای در کار نبود بازم خورد نشی می فهمی چی میگم؟
-آره میدونم ، دارم سعی میکنم
-آفرین دختر خوب انشالله که خدا برات بهترین ها رو رقم بزنه
-ممنون گلم
خواهش ، دیگه مزاحمت نمیشم گلم سلام به مامانت برسون
-بزرگیت عزیزم سام رو به جای خاله ببوس
-چشم حتما خدا حافظ
-خدا نگهدارت
یک ساعتی می شد که امیر علی با لپ تاپش توی تراس نشسته بود ، رفتم روی صندلی کناریش نشستم:
-امیرعلی
-هووم؟
-تموم نشد کارت ؟
بدونه اینکه نگاهش رو از لپ تاپ بگیره گفت:
-نه خیلی کار دارم باید مقاله بنویسم
-ولی من حوصلم سر رفته ، نمیشه بریم بیرون بعد بیای ادامش رو بنویسی ؟
-نه خانم مقاله انلاینه
-اوف این دیگه چی بود ؟
جوابم رو نداد و دوباره متفکر به صفحه لپ تاپ خیره شد از اینکه بهم توجه نمی کرد لجم گرفته بود، می خواستم صفحه لپ تاپ رو ببندم که دستم رو توی دستش گرفت :
-نگار خواهش می کنم اجازه بده تمومش کنم کلی وقت گذاشتم
اما من تماما حواسم پی گرمای انگشتهای بود که انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بود غرق لذتی شیرین شدم و گذاشتم دستم همچنان توی دستش بمونه
معلوم بود کلا حواسش به این که دستم توی دستشه نیست ،خیلی ریلکس مشغول تایپ بود
چند لحظه بعد آروم بوسه ای روی دستم نشوند ضربان قلبم حسابی بالا رفته بود با اینکه می دونستم حواسش نیست ولی عرق شرم روی پیشونیم نشست
دستم رو همچنان نگه داشته بود ، دیگه تحمل این همه هیجان رو نداشتم خواستم دستم رو بکشم که به خودش اومد
انگار تازه فهمیده بود چکار کرده تند دستم رو رها کرد وگفت:
-ببخشید...ببخشید اصلا حواسم نبود
نگاهم رو به زمین دوختم و چیزی نگفتم ،
البته از زور هیجان نمی تونستم حرف بزنم ولی امیرعلی فکر کرده بود ناراحت شدم:
-نگار نگام کن .....بخدا حواسم نبود....توکه فکر نمیکنی من عمدا این کار رو کردم ؟
بازم چیزی نگفتم که کلافه جلوی پام نشست:
-تورو خدا چیزی بگو دارم دیونه میشم
آروم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-نه ...متوجه شدم حواست نبود بهتره فراموشش کنیم
-خواستم بلند بشم که نذاشت:
سدرة المنتهی ؛
✨درحسرت دیدارتو آواره ترینم✨ #پارت183 آره بیمارستان امام مشغولم و دارم میخونم برا تخصص -آفرین به شم
✨درحسرت دیدارتوآواره ترینم✨
#پارت184
خواستم بلند بشم که نذاشت:
-پس چرا ناراحتی؟چرا نگام نمیکنی ؟
-باور کن ناراحت نیستم
-پس...
بین حرفش پریدم:
-خواهش می کنم امیرعلی فراموشش کن
اجازه صحبت دیگه ای ندادم و به اتاقم پناه بردم
چند روز بعد هم که کلا بیخیال این موضوع شدیم و فراموش کردیم
امروز باز هم قرار بود چند نفر از گروه رو برای درمان بیارن،
با اینکه همه مرد بودن ولی به خاطر تعداد بالاشون من هم به کمک امیرعلی رفتم خدارو شکر آسیب جدی ندیده بودن و فقط کمی سر و صورتشو زخمی شده بود که با کمک امیر علی زود پانسمان کردیم
بعد ضد عفونی کردن دستام به اتاقم برگشتم و دوش سر سری گرفتم ، وقتی از اتاق بیرون اومدم خبری از امیرعلی نبود
بیخیال امیرعلی شدم و با برداشتن زیر انداز وسایل بافتنیم که دیروز خریده بودم به تراس رفتم و مشغول بافتن گل سری شدم که دیروز توی اینستا دیده بودم
با سوال امیر علی نگاه از بافتنی گرفتم و با امیرعلی که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم:
-داری چی می بافی ؟
عینکم رو کمی پایین دادمو از بالای عینک نگاهش کردم:
-گل سر
-واقعا بافت گل سر این همه تمرکز نیاز داره که یه ساعته متوجه اومدن من نشدی؟
-آره دیگه هر کاری تمرکز میخواد،تو چرا آشفته ای چیزی شده؟
-سرم درد میکنه
نگران گفتم :
-چرا سرما خوردی؟
-نه فکر نکنم احتمالا از خستگی باشه
-پس چرا اینجای ؟ کمی استراحت کن
-متاسفانه وقتی سردرد میشم دیگه خوابم نمیبره
-مگه قبلا هم سر درد داشتی
-آره خیلی
-دکترم رفتی؟
خندید و گفت :
-انگار یادت رفته ،خیر سرم خودم متخصص مغز و اعصابم ها
پرسیدم:
-خوب علتش چیه؟
سدرة المنتهی ؛
✨درحسرت دیدارتوآواره ترینم✨ #پارت184 خواستم بلند بشم که نذاشت: -پس چرا ناراحتی؟چرا نگام نمیکنی ؟ -با
✨درحسرت دیدارتوآواره ترینم✨
#پارت185
عصبیه از کودکی باهامه
-دارو چی چیزی نداری؟
-نمیخوام استفاده کنم میتونم تحملش کنم
با نگرانی بیشتری گفتم:
-ولی رنگت پریده
-چیزی نیست نگران نباش
کنارم روی زیر انداز نشست و با خنده گفت:
-وقتی بافتنی میکنی عین مامان بزرگا میشی
خندیدم و چیزی نگفتم از فلاکس کنارم چای براش ریختم و جلوی دستش گذاشتم:
-ممنون
-خواهش
دوباره مشغول بافتنی شدم ،بعد خورد چای روی زیر انداز دراز کشید و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش:
-چرا اینجا دراز کشیدی ؟ می رفتی اتاقت
-نه همینجا خوبه هوای بیرون حالم رو بهتر می کنه
-پس بزار برم برات بالشت بیارم اینطور گردنت هم درد می گیره
میخواستم بلند بشم که با حرکتش خشک شده سر جام موندم،سرش رو روی پاهام گذاشت و آروم گفت:
-دیگه درد نمیگیره
شوکه شده داشتم نگاهش می کردم که گفت :
-ببخشید
می خواست بلند بشه که با دستم فشاری به شونش وارد کردم تا دوباره سرش رو روی پام بزاره
-اشکالی نداره بزار باشه
-با چشمای ستاره بارون شده نگاهش رو بهم دوخت: