eitaa logo
خادم الشهدا
85 دنبال‌کننده
825 عکس
490 ویدیو
1 فایل
امروز یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از • لبیک‌یامھدــے .
🌸°°•°🌱°•°°🌸 کاش وقتے که همسرت میگوید برو حاضر شو تا برویم بیرون...بجاے اینکه بگے صبر کن آرایش کنم ...بگےصبر کن ارایشم رو پاک کنم رو میگفتے..... 📍 در خون و رگ منو تو باید باشد... چشم بعضے از مردان سرزمینمان حجاب سرش نمیشود... 🌸 خودت را بپوشان ...ارزش هایت را مقدس بشمار... لباس تنگ و جلف چه سودے براےتو دارد..وقتے میدانے آخرین لباست کفن است ومیدانے آخرین جایے که میروے قبر تنگ وتاریک است... خودت را ساده نفروش به این دنیاے فانے زرق و برق دنیا تا پشت در قبر باتوست ... باخود چیزی نمیبری چون کفن جیب ندارد... +++= به تنهایی تو را محجبه نخواهد کرد بانو @labik_yamahdi_313
هدایت شده از • لبیک‌یامھدــے .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثرات خواندن سوره یس بعد از نماز صبح و هدیه به مادر امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) @labik_yamahdi_313
🔴پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کرد شهید عبدالمهدی مغفوری که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد. شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می کند. شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. شهیدی که حاج قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار می‌کنیم به شهید مغفوری
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ حاج قاسم از سگ هار صهیونیست می‌گوید ... اگر جلویش را نگیریم نوبت به ایران هم خواهد رسید ... 🤔 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده: اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند، به خانواده شهدا سر بزنید، زندگی نامه شهدا را بخوانید، سعی کنید در روحیه‌ی خود، شهادت طلبی را پرورش دهید. 🔰 با همکاری کانون بسیج فرهنگیان شهید بیطرفان و امور شاهد و ایثارگران آموزش و پرورش ناحیه سه با حضور در منزل بیش از 40 خانواده شهید از خانواده شهدا تجلیل به عمل آمد. این دیدارها با حضور فرهنگیان و دانش آموزان مدراس بعثت 2، شاهد نمازیخواه، شاهد گلدوست، حاج فدا حسین 2، سمیه، مکارم الاخلاق 1، غیردولتی علی بن ابی طالب، باقریه۲ و کارکنان آموزش و پرورش ناحیه سه و جمعی از اعضای انجمن اسلامی فرهنگیان برگزار شد. عموم شهدای منتخبی که همکاران و دانش آموزان ناحیه سه به توفیق زیارت خانواده هایشان نائل شدند از شهدای دفاع مقدس بودند اما در بین ایشان شهید مدافع حرم و شهید انقلاب و شهید ترور نیز وجود داشت. •┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈• 💠 رواق اداره آموزش و پرورش قم ناحیه ۳ 🆔 @qomedu_n3 ╚═══🇮🇷🌹🇮🇷═══╝
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-لحظاتی منتشر نشده از دیدار مجاهد قهرمان فرمانده شهید «یحیی السنوار» با رهبر انقلاب :)❤️ 📡 @Rastegaran_313
▪️ انا لله و انا الیه راجعون ◾ کشف پیکر سید هاشم صفی الدین به همراه چندین نفر دیگر از اعضای حزب‌الله. 🔸️جنگنده های رژیم صهیونیستی شامگاه پنج شنبه ۱۲ مهر، مقری که گفته می شد صفی الدین در آنجا حضور دارد را بمباران کرده بودند. 🔹از آن موقع تا به الان خبر رسمی از سوی حزب‌الله درباره وضعیت سلامتی صفی الدین منتشر نشده بود. ▫️هیئت شهدا و رزمندگان فاطمیون اصفهان @fatemiyoun_esfahan
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه‌اش مانده بودند وسط یه کوره راه، من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی‌گشتیم به شهر، چشمش که به قیافه لرزان زن و بچه کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا، پرسید: کجا می‌روید؟ مرد کُرد گفت: کرمانشاه، علی پرسید: رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: بله بلدم، علی دمِ گوشم گفت: سعید بریم عقب، مرد کُرد با زن و بچه‌اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می‌پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: آخه این آدم رو می‌شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من می‌لرزید، اما توی تاریکی خنده‌اش را پنهان نکرد و گفت: آره می‌شناسمش، اینا دو، سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین‌ها شرف دارن، تمام سختی‌های ما توی جبهه به خاطر ایناس. 🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
~🕊 ⚘رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند منزل ، هتل ... خوابیده بود؛ همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و رو انداز عبا ... ⚘غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی و تمسخر می گفتند : خوش مزه است ! گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله ، خوش مزه است. بعد ها شد رئیس دیوان عالی کشور ، اغلب روزها غذایش نان و ماست بود ! ⚘به قاضی دادگاه نامه زده بود که: شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی... قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات! ♥️🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📕رمان 🔻قسمت شصت و هفتم ▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت خیره به صورتش مانده بود و او با لحنی خفه زوزه کشید: «برای من هیچ کاری نداره همینجا جون هر دو تون رو بگیرم، پس فقط دهنت رو ببند و هر چی میگم گوش کن!» ▪️احساس می‌کردم جریان خون در رگ‌هایم بند آمده و نفس در سینه‌ام حبس شده است؛ تا چشمم کار می‌کرد فقط بیابان بود و با دو نفر غریبۀ قاتل تنها مانده بودم که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و قلبم از تپش افتاد. ▫️فشار اسلحه هنوز روی پهلویم بود و راننده با لحنی مطمئن توصیه کرد: «اگه با ما همکاری کنی، هیچ اتفاقی برای تو و این بچه نمی‌افته!» ▪️دیگر از آن پیرمرد درمانده و مهربان با لهجۀ محلی عراقی خبری نبود؛ به زبان فصیح عربی و با حالتی محکم صحبت می‌کرد: «ما فقط می‌خوایم یکم باهم حرف بزنیم، حرفامون که تموم شد، می‌تونی برگردی خونه!» ▫️اسلحه بین بدن من و زن و دور از چشم زینب قرار گرفته بود و با این حال همین فضای وهم‌انگیز تاکسی و وحشت من کافی بود تا زینب خودش را بیشتر به چادرم بچسباند و نفس‌های تندش را به وضوح حس می‌کردم. ▪️باورم نمی‌شد اینطور در مخمصه گرفتار شوم و از اینهمه سادگی و سهل‌انگاری، پیشمانی قاتل جانم شده بود. ▫️صورتم از ترس، خیس عرق شده بود و فقط خودم را لعنت می‌کردم چرا امروز فریب این تماس و لحن سادۀ راننده را خوردم، چرا به مهدی حرفی نزدم و نمی‌دانستم می‌توانم دوباره او را ببینم و از همین حسرت، قلبم از غصه یخ زد. ▪️همین چند لحظه پیش خبر مرگ عامر را شنیده بودم و حالا مطمئن بودم تمام پیام‌هایی که هفتۀ پیش به موبایلم ارسال می‌شد نه از طرف او که ظاهراً همین‌ها می‌خواستند صیدم کنند. ▫️نمی‌فهمیدم خط عامر چطور به دست‌شان افتاده و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند و خبر نداشتم باتلاقی که در آن گرفتار شدم، عمیق‌تر از مخمصه امروز است که لب‌هایم به سختی تکان خوردند و به هزار زحمت یک جمله پرسیدم: «از من چی می‌خواید؟» ▪️زن در سکوتی خشن هر لحظه اسلحه را به بدنم می‌کوبید و مرد راننده اصلاً انگار صدای من را نمی‌شنید که فقط با سرعتی سرسام آور در جاده حرکت می‌کرد و کاملاً از بغداد فاصله گرفته بودیم. ▫️ساعات کار مهدی چندان مشخص نبود؛ ممکن بود هر زمان از روز به خانه برگردد و نمی‌دانستم جای خالی من و زینب با دلش چه می‌کند که وحشتزده به التماس افتادم: «منو برگردونید بغداد... این بچه خیلی ترسیده... اگه الان همسرم برگرده خونه ببینه ما نیستیم...» ▪️از شدت وحشت از چشمانم یک قطره اشک نمی‌چکید و لب و دهانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود که حتی نتوانستم حرفم را تمام کنم اما جواب التماسم در آستین بی‌رحمی زن جوان بود: «نترس! اون فعلاً برنمی‌گرده خونه! امروز یه جلسه طولانی دارن!» ▫️متحیر نگاهش کردم و تازه به خاطرم آمد چه آمار دقیقی در پیامک‌ها از رفت و آمدهای مهدی می‌دادند؛ خیال می‌کردم عامر در کمینم نشسته و حالا می‌دیدم یک باند از آدم‌رباها و قاتل‌ها دور زندگی من و همسرم می‌چرخند که مات و متحیر پرسیدم: «شما کی هستید؟» ▪️اسلحه را محکم در پهلویم زد، طوری که نفسم بند آمد و با فریادی وحشی فرمان داد: «خفه شو!» ▫️ظاهراً راننده منطقی‌تر بود که از آینه نگاه تندی به زن کرد و شاید می‌خواست دل من را نرم کند که با لحنی ملایم پاسخ داد: «بهتره چیزی نپرسی، هر چیزی لازم باشه خودمون بهت میگیم.» و همینکه حرفش به آخر رسید، ماشین در برابر خانه‌ای ویلایی و دو طبقه با نمای سنگ سفید و پنجره‌هایی کوتاه در یک باغ شخصی توقف کرد. ▪️می‌ترسیدم از ماشین پیاده شوم، نمی‌خواستم قدم به این خانه بگذارم و راننده با آرامش توضیح داد: «یک ساعت اینجا هستیم، یکم صحبت می‌کنیم، بعد برمی‌گردیم.» سپس پیاده شد، درِ عقب را باز کرد و همزمان، زن با فشار اسلحه دستور داد تا پیاده شویم. ▫️روی صندلی ماشین خشکم زده و می‌دیدم رنگ از صورت زینب پریده و چشمانش در حدقه‌ای از وحشت می‌چرخد که جگرم برای اینهمه معصومیتش کباب شد؛ امیدی نداشتم رحمی به دل‌ سنگ‌شان باشد و باز با ناامیدی التماس‌شان کردم: «خواهش می‌کنم بذارید ما برگردیم. این بچه وحشت کرده، حالش خوب نیس...» اما اجازه نداد حرفم تمام شود که با قنداق اسلحه در پهلویم کوبید و با همان صدای زنانه فریاد کشید: «گمشو پایین!» ▪️راننده مقابل در ایستاده و شاید از اینهمه خشونت همکارش کلافه شده بود که سرش را رو به ما خم کرد و با لحن تندی تشر زد: «چت شده رانا؟ بس کن!» ▫️اما انگار او تشنه به خون من، برای کشتنم لَه‌لَه می‌زد که با حالتی عصبی اعتراض کرد: «هیچوقت به من دستور نده فائق! تو رئیس من نیستی. هر کاری لازم باشه انجام میدم، اگه صلاح بدونم هردوشون رو تو همین ماشین می‌کشم، پس فقط کار خودت رو انجام بده.»... 📖 ادامه دارد...
هدایت شده از • لبیک‌یامھدــے .
﷽❣فرج امام زمان(ع)صلوات یک_قرار_معنوی ☀️صبح خودرابا سلام به 14 معصوم علیهم السلام شروع کنیم☀️ ❤️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤ 🍂ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ 🍂ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ 🌷ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ 🍂ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ 🍂ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮ 🍂ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ 🍂ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ 💐السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالح المهدی ادرکنیﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ✅هدیه به 14 معصوم علیهم السلام 💐اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐