eitaa logo
خادم الشهدا
85 دنبال‌کننده
811 عکس
473 ویدیو
0 فایل
امروز یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 مکافات عمل 🍒 ❤️ روزى در بازار سرشور مشهد، در مغازهٔ فرش‌ فروشى نشسته بودم و صاحب دکّان در انتهاى مغازه، پشت میز نشسته بود. یکى از داش‌ مشدى‌ها جلوى درب مغازه آمد و با لهجهٔ لاتى گفت: حاجى بیا ببینم! 🍒 حاجى هم جلوى دکّان رفت و او بدون معطّلى، کشیده‌اى به گوش حاجى زد. به طورى که صورتش به دیوار خورد. سپس جوان لات رفت. شاگردهاى تاجر خواستند او را بزنند؛ ولى صاحب مغازه گفت : کارى به او نداشته باشید. ❤️ یک طرف صورت حاجی ، بر اثر کشیده ورم کرد و طرف دیگر، در نتیجهٔ برخورد با دیوار کبود شد. با هم به بیرون شهر رفته و زیر درختى نشستیم. حاجى گفت: من سال‌ها منتظر این قضیّه بودم. 🍒 پرسیدم: چطور؟ گفت: پانزده سال قبل مشروب خوردم و هنگام مستى با ماشین به باغ خودم رفتم. پیرمرد باغبان، درِ باغ را باز کرد و سلام کرد؛ ولى من جواب ندادم. زن و بچه‌اش جلو آمدند و سلام کردند، باز هم اعتنا نکردم ❤️ و جلوى درِ اتاق بدون مقدّمه کشیده‌اى به گوش آن پیرمرد زدم، به طورى که صورتش به درخت خورد و به صورتِ فعلىِ صورتِ من درآمد. صبح روز بعد، به خود آمده و رفتم از باغبان عذرخواهى کردم و به زن و بچه‌هایش هم پولى دادم تا شاید من را ببخشند. 🍒 ولى مدّت‌ها منتظر بودم که تلافى‌اش را ببینم. حالا باید پانزده سال بگذرد تا پیر شوم و همان‌طور که من پیرمردى را در حضور زن و بچه هایش زدم، در حضور فرزندان و شاگردان کشیده بخورم. 💜 آن چنان گرم است بازار مکافات عمل 💜 دیده گر بینا بود، هر روز روز محشر است 📗 کتاب حکایات استاد، ص۱۱۴ – ۱۱۵ 🍒 دوستان گرامی ! دنیا دار مکافات عمل است. هر کاری نسبت به دیگران انجام دهیم، دیر یا زود به خودمان برمی گردد. پس با دیگران بهترین دفتار را داشته باشیم. مکافات_عمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی که میلیون‌ها بازدید در پیج‌های خارجی داشته فقط فدای اون خنده های آخر کلیپ بشم انشاالله چقدر زیباست خنده هات یابن الرسول الله صلی الله علیه و آله وسلم
کم حرف ،کم غذا ،کم خواب وبسیار اهل مراقبه اززبان بود ،
🌹اگر مدافعان‌حرم نبودن الان داعش داشت بدن کوروش رو از قبرش بیرون می‌کشید و با پتک تخت‌جمشید را ویران می‌کرد. اینو گفتیم برا اونایی که دم از ایران می‌زنن و خائن به خون شهدا هستن.. 🚫🚫 ‌💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و چهارم ▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین حرکت کرد، از زنده ماندن‌مان ناامید شدم که تازه می‌دیدم خون چطور از زخم سرشانۀ مهدی می‌جوشد و به اندازۀ یک ناله لب از لب باز نمی‌کرد. ▪️صورت‌هایشان با نقاب‌های سیاه پوشیده و از همان چشمانی که پیدا بود، خشونت می‌پاشید که یک کلمه حرف نمی‌زدند و ماشین با سرعتی سرسام‌آور از فلوجه خارج شد. ▫️دو نفر جلو سوار شده و دو نفر دو طرف من و مهدی نشسته بودند و همین نامحرمی که کنارم چسبیده بود، برای شکنجه کردنم کافی بود که مدام خودم را به سمت مهدی می‌کشیدم و همان لحظه، انگشتان کثیفش به دستم چسبید. ▫️هرچه تلاش می‌کردم دستانم را عقب بکشم، محکم‌تر به انگشتانم چنگ می‌زد و بلاخره هر دو دستم را با سیم به هم بست. ▪️رحمی به دل سنگ‌شان نبود که جانی به تن مهدی نمانده و دستان مجروح و خونی او را هم محکم به‌هم بستند. ▫️نفر کنار مهدی، به سرعت جیب‌هایش را می‌گشت؛ موبایل و کیف جیبی‌اش را گرفت و خواست دستش را به سمت من دراز کند که خودم را عقب کشیدم. ▪️هر چه جیغ می‌زدم، رهایم نمی‌کرد؛ مهدی خودش را مقابل من سد کرده بود و حریف وحشی‌گری‌اش نمی‌شد که کیف دستی را از زیر چادرم کشید و همزمان با پشت دست در دهانم کوبید تا ساکت شوم. ▪️ضرب دستش به حدی بود که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد و بمیرم برای مهدی که با صدایی شکسته فریاد می‌زد و کاری از دستان بسته‌اش ساخته نبود. ▫️درد دست سنگینش در تمام سر و گردنم پیچید، دستان به هم بسته‌ام از ترس رعشه گرفته و فقط با نگاه نگرانم دور چشمان مهدی می‌چرخیدم که دلواپس من پلکی نمی‌زد و انگار با همین توانی که برایش مانده بود، می‌خواست مراقبم باشد و یک لحظه حس کردم دستم گرم شد. ▪️نگاهم به سمت پایین کشیده شد و دیدم مهدی با همان دستان بسته و خونی، انگشتان لرزانم را گرفته و تا سرم را بالا آوردم، با لبخندی شیرین دلم را بُرد. دلبرانه نگاهم می‌کرد و دور از چشم اینهمه نامحرم، زیر گوشم زمزمه کرد: «نترس عزیزم!» ▫️مگر می‌شد نترسم وقتی همسرم مجروح و نیمه‌جان کنارم افتاده بود، در محاصرۀ چهارمرد مسلح و وحشی بودم و در ظلمات این بیابان‌ها حتی نمی‌دانستم ما را کجا می‌برند. ▪️دستانم بسته بود؛ نمی‌توانستم خونریزی عزیزدلم را کمتر کنم و می‌ترسیدم نتواند تحمل کند که در دلم به خدا التماس می‌کردم مهدی را از من نگیرد و می‌دیدم رنگ صورتش هر لحظه بیشتر می‌پرد. ▫️به گمانم درد امانش را بریده بود که قطرات عرق از روی پیشانی تا کنار صورتش پایین می‌رفت، پایش را از شدت درد تکان می‌داد و یک کلمه دم نمی‌زد. ▪️می‌ترسیدم دوباره کتکم بزنند و دیگر طاقت زجرکشیدن عشقم را نداشتم که وحشتزده ناله زدم: «خونریزی داره... دستم رو باز کنید خودم زخمش رو ببندم.» ▫️از هیچکدام صدایی درنمی‌آمد و مهدی نمی‌خواست به اینها رو بزنم که با همان نفس‌های بریده، مردانه حرف زد: «هیچی نگو!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، ماشین در حاشیۀ جاده توقف کرد. ▪️مهدی سرش را می‌چرخاند تا از محیط بیرون چیزی بفهمد و من از پشت شیشه‌های دودی، جز تاریکی مطلق و اتومبیل دیگری که چند متر جلوتر پارک بود، چیزی نمی‌دیدم؛ اما انگار اینجا تازه اول ماجرا بود که به سرعت چشم هر دو نفرمان را با پارچه‌ای سیاه بستند و از ماشین بیرون کشیدند. ▫️نمی‌دیدم چه می‌کنند اما به گمانم در همین بیرون کشیدن وحشیانه، جراحت شانه‌ مهدی از هم باز شده بود که صدای ناله‌اش دلم را از هم پاره کرد و حتی دیگر نمی‌دیدم کجاست تا به سمتش بدوم. ▪️به زبان کُردی باهم صحبت می‌کردند و از حرف‌هایشان چیز زیادی نمی‌فهمیدم تا ما را سوار ماشین بعدی کردند و از نغمهۀ نفس‌هایی که زیر گوشم شنیدم، خیالم راحت شد مهدی کنارم نشسته و هنوز نفس می‌کشد. ▫️چشمان بسته و سکوت ترسناک ماشین، جانم را هر لحظه به لبم می‌رساند و مهدی انگار تپش نفس‌هایم را حس می‌کرد که هرازگاهی دستش را روی دستم می‌کشید و کلامی حرف نمی‌زد تا سرانجام ماشین توقف کرد. ▪️صدای باز شدن در ماشین را شنیدم؛ دستانی که با خشونت ما را از ماشین بیرون کشید و همزمان صدای زنی را شنیدم که به عربی پرسید: «چرا انقدر دیر کردید؟» ▫️ما را دنبال خودشان می‌کشیدند و به گمانم چشمان زن به مهدی افتاده بود که با لحن زشتی حالم را به هم زد: «نگفتم حواستون باشه؟ حالا کی می‌خواد از این جنازه حرف بکشه؟» ▪️مردهای همراه ما انگار از اهالی کردستان عراق بودند که به سختی عربی حرف می‌زدند و با چند کلمه دست و پا شکسته پاسخ دادند: «اسلحه کشید، مجبور شدیم.» ▫️خِس‌خِس نفس‌های مهدی را می‌شنیدم و ندیده، حس می‌کردم دیگر نمی‌تواند سر پا بماند که با چشمان بسته و لحنی شکسته التماس‌شان می‌کردم: «داره از خونریزی می‌میره...»... 📖 ادامه دارد...
12.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 گفت : فیلم محمد رسول الله را دیدی؟ گفتم : چندین بار، خیلی قشنگه، آدم پیامبر و تاریخ اسلام را بهتر میشناسه گفت : میدونی در اوج قشنگی چه چیز بسیار بسیار مهمی را ماهرانه از اون حذف کردن و به خورد همه مسلمانها دادند. گفتم : چه چیزی رو ؟ گفت : کلیپ بالا رو ببین، توضیح میده. این یعنی قدرت نفوذ و سادگی و عوام بودن و زود فریب خوردن ما مسلمانان
. _تموم شد؟! خیلی تاثیرگذار بود 😏 @Farzandekhakk
. خـیلی جاها کوروش رو به عنوان یک وطن پرست به معنی واقعی خوندیم و شنیدیم. 📜 اگــــه تاریــخ نوشــته شــده در این رابطـــه گــواه درستی بر این مدعـا باشــه، کوروش نه تنها خواســـــتار وعده صادق ۳ هست، بلکه برای نابــودی شــــر اســــراییل و امـــریکا قطعا پیش اهورامزدا دست دعـــا بلند میکنه! 👌 ۷ آبان، روز بزرگداشت کـــوروش @Farzandekhakk
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشن حمله اسرائیل به ایران ⭕️ شاهکار سپر دفاع هوایی ایران 🌏 👇 🆔 @takhribchi110
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و پنجم ▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید: «نترس! این ایرانی‌ها به این راحتی نمی‌میرن!» ▪️صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمی‌کرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل می‌دادند؛ فقط صدای درهایی را می‌شنیدم که پشت سر هم باز می‌شدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند. ▫️جز نفس‌های بریده مهدی صدایی نمی‌شنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم. ▪️اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجره‌ای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند. ▫️مهدی کف اتاق از درد به خودش می‌پیچد؛ چشمانش را نمی‌دیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان می‌داد و زیر لب ناله می‌زد. ▪️با دستان بسته‌ام به سرعت چشمانش را باز کردم و همین‌که نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بی‌رمق پرسید: «تو سالمی؟» ▫️پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمی‌توانستم تکه‌ای از چادرم را پاره کنم و حیران چاره‌ای بودم که مهدی بی‌صدا پرسید: «امروز گوشی‌ات رو ازت گرفته بودن؟» ▪️همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد: «رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..» و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس می‌کشید. ▫️رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام می‌گیرد اما فکر نمی‌کردم در فلوجه ما را پیدا کنند و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم. ▪️خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه می‌کشید: «بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!» ▫️گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانی‌اش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد: «من فقط می‌خواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگی‌تون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.» ▪️مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش می‌کرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود. ▫️من از ترس کنار مهدی به خودم می‌لرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمان‌مان رژه رفت و با نیشخندی چندش‌آور ذوق کرد: «برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...» و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد. ▪️با چشمانی حیرت‌زده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه‌ کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد: «چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟» ▫️از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت می‌کرد و خشمش هر لحظه بیشتر می‌شد: «خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ می‌خواید به ایرا گِرا بدید که این شب‌ها دنبال هدف برای حمله می‌گرده؟» ▪️مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاه‌شان می‌کرد و رانا می‌خواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد: «انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟» ▫️مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید: «به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه می‌ریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.» ▪️از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه می‌زد و می‌خواست به جان من آرامش دهد که لب‌هایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفس‌های زخمی‌اش پنهان بود، نجوا کرد: «یکم دیگه صبر کن...» ▫️مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم می‌لرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد. ▪️با قدم‌هایی که از عصبانیت در زمین فرو می‌رفت، به سمت ما می‌آمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمی‌شنیدم چه می‌گوید و از مهدی چه می‌پرسد. ▫️کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار می‌داد و مثل مردها عربده می‌کشید: «حرف بزن!» ▪️از حرارت نفس‌های مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بی‌حالش نگاهم می‌کرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت... 📖 ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم وبشرالصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولین سالگرد مجاهد فی سَبیل الله با تشکر از سروران عزیزوگرامی که درمراسم تشییع و تدفین و مجلس اول و سوم و هفتم وچهلم شهید مدافع امنیت شرکت کرده اند به اطلاع می رساند این عزیز سفر کرده 1403/8/11 از ساعت 15 الی 16 واقع در قم آرامستان بهشت معصومه س قطعه 6 خانوادگی برقرار مي گردد از طرف بازماندگان