eitaa logo
راویان فتح وخادم الشهداء همدان
651 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
191 فایل
🌷 "خدمت به شهید،خدمت به نبی اکرم (صل الله وعلیه واله وسلم) است." امام خمینی (رحمته علیه) 🔴کانال خادم الشهداء /راویان فتح استان همدان 🔺اعزام خادمین و زائرین به مناطق راهیان نور و فعالیت در حوزه شهدا ⁦✌️⁩ارتباط : @ravianfath
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان دانشجویاعزیزان دیگر در صورت تسلط به زبان انگلیسی این را ترجمه کنید با کمال تشگر
Martyr Ruhollah Talebi • After obtaining the consent of his parents and wife, Ruhollah did not even look behind him when he saw Hananeh, a one-and-a-half-month-old girl crying. • Later in Syria he said: When I heard Hananeh crying, I wanted to go back for a moment, but if I said goodbye, I would go back for a moment, maybe I would change my mind ...! * Were you going through this pain ???? ➕ Join the Path of Light 👇 🆔 @Rahianenoor_News نوربین الملل(انگلیسی)
*هوالشهید* *_نامه‌ای ناتمام_* _امروز نوزدهم آذر ۱۴۰۰ مصادف است با چهلمین سالگرد آغاز عملیات کوهستانی مطلع الفجر و شهادت فرمانده دلاور جبهه‌های غرب و شمالغرب؛ شهید غلام علی پیچک._ *به همین بهانه برشی کوتاه از کتاب «شاهین برآفتاب»؛ زندگی‌نامه مستند شهید پیچک، انتخاب و به محضر عزیزان تقدیم می‌شود:* _عصر روز نوزدهم آذر ۱۳۶۰، تنگ حاجیان؛ روستای دیره_ *همسر محبوبم؛ سلام نمی‌دانی برای نوشتن این چند خط؛ چقدر با خودم کلنجار رفتم. از سرصبح که به‌اتفاق شفیعی، وزوایی و خالقی به کرمانشاه رسیدیم، تا الآن که در این هوای سوزناک روستای متروکه‌ی دیره، کنار کلبه‌ خرابه‌ای نشسته‌ام به نوشتن این نامه، پنداری هزار سال بر من گذشته.* *_در زندگی هر آدمی؛ یک دَم، یک آن، یک لحظه‌ای پیش می‌آید که در آن، باید با حقیقت درونی وجود خودت چشم‌درچشم بشوی و زشت و زیبای تمام پندارها، گفتارها و کردارهای یک‌عمرت را، مثل گذر دورِ تندِ فیلمی سینمایی بر روی پرده‌ی نمایش، به تماشا بنشینی. اهل حکمت؛ اسم این دَم را گذاشته‌اند: لحظه‌ی حقیقت! الحق که اسم بامسمایی دارد این لحظه._* _باورت نمی‌شود؛ از ظهر به این‌طرف که بالأخره موفق شدم بر مخالفت‌های دوستان غلبه کنم تا بگذارند همراه بچّه‌های خط‌شکن عازم عملیات بشوم، تمام لحظه‌های زندگی‌ام از دوران کودکی تا امروز، در برابر چشمانم رژه رفته‌اند. سیمای رنج‌ کشیده‌ی پدر، چهره‌ی مهربان مادر، بازیگوشی با همکلاسی‌ها و بچّه‌های محل، اولین نمازی که دو سه سالی مانده تا رسیدن به سن تکلیف خواندم، انسی که با صحن و سرای مسجد الحسين(ع) و شهید شرافت یافتم، تب‌وتاب شب‌های مانده به شرکت در کنکور دانشگاه، قبولی در آزمون سراسری و ورود به دانشکده انرژی اتمی، تشکیل انجمن اسلامی و... به دو ماه نکشیده؛ پی بردن به بیهود‌ه‌گی عنوان دهان‌پرکن «دانشجوی انرژی اتمی»!_ *_لذّت خواندن اولین اعلامیه‌ی امام عزیز، شور و شوق پیوستن به میرزا {شهید محمد بروجردی} و یارانش در جمع گروه توحیدی صف، حس کِیفِ غریبی که اوّل بار با لمسِ قبضه‌ی سرد کلت ۴۵ از سر انگشت‌ها تا ستون فقراتم را قلقلک داده بود، شب‌های تکبیر بر بام‌ها و روزهای راهپیمایی در خیابان‌ها، التهاب آمدن امام به میهن، شنیدن غرّش شیر پیر خمین بر سر مزار شهدای هفدهم شهریور که گفت: من توی دهن این دولت می‌زنم! پیروزی پرشور بیست‌ودو بهمن، بهار آزادی، ترک سازمان انرژی اتمی و پیوستن به آموزش‌وپرورش، ایستادن پای تخته‌سیاه کلاس درس مدارس سراپا فقر و حرمان جنوب شهر، بُر خوردن در جمع بچّه‌های سپاه خردمند و مجالست با احمد متوسّلیان و محمّد توسّلی، پرسه در رَبَذِه‌ی محرومیت و هم‌نشینی با کپرنشینان سیستان، تجربه‌ی کربلای پاوه در جوار دکتر چمران و اصغر وصالی، رهایی بانه، نجات خلق ترکمن از آشوب پیروان مشی مسلحانه، عزیمت دیگرباره به کردستان، مشاهده‌ی بدن‌های مثله شده، سرهای بریده و چشمان از حدقه بیرون کشیده‌ی برادرانم در زیر شکنجه‌های غیرانسانی تجزیه‌طلبان، شروع جنگ، نعره‌های سرمستانه تکرار قادسیه توسط صدّام، آمدن به غرب، سرپل‌ذهاب، به خون خفتن محسن چریک و اصغر وصالی، افشارآباد، آخرین پرواز شیرودی در آسمان بازی‌دراز، دیدار با شهیدان بهشتی و رجایی در پای دامنه‌ی قلّه‌های آزادشده، زیارت حضرت عشق در جماران، عملیات اخیر در بازی‌دراز، شهادت حاجی غفاری و علی طاهری، جنگ نابرابر، شهادت در غربت؛ لابه‌لای صخره‌های سنگی و... ناشکری است اگر از یک‌ لحظه‌ی خاص؛ به شیرینی عسل کوه‌های سبلان یاد نکنم؛ اولین دیدار با تو در منزل مصطفی {فراهانی} و همسرش، بیست و پنجم بهمن پارسال در جماران و خطبه‌ی عقدی که امام عزیزتر از جانم، بین من و تو جاری کرد. لحظه‌های خوش قدم زدن باهم در مسیر دور و دراز منتهی به مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کنی در محلّه‌ی باصفای شمیران‌نو و دست‌آخر... آن آخرین نگاه‌هایی که قبل از راهی شدن از تهران، حین بدرقه‌ام بین چشم‌های من و تو رد‌ و بدل شدند و چه سرشار بودند از هزاران هزار رازهای ناگفته..._* _عجیب است؛ بازهم همان صدا، بازهم همان شبح را، در دل آسمان شنیدم و دیدم. از وزوایی پرسیدم: یعنی چیست؟ گفت: بومی‌های اینجا می‌گویند هرروز نزدیک غروب، شاهینی از قلّه‌ی کوه برآفتاب بلند می‌شود، سه بار در دل آسمان چرخ می‌زند و بعد، ناغافل غیب‌اش می‌زند. با رفتن او؛ شب از راه می‌رسد. به او گفتم: یعنی تو این را باور می‌کنی؟ گفت: اگر باورش نکرده بودم؛ صبح تا حالا این‌قدر پا پیچ تو نمی‌شدم، که بگذاری به‌جای تو، امشب من به خط برآفتاب بزنم._ *_راستی کجا بودیم؟!_* _عرض به حضور همسر محبوبم..._ (ادامه دارد....) ✅@falahpisha ┈••✾•🌺🍀🌺•✾••┈ ┈••✾•🌺🍀🌺•✾••┈ *بخش دوم (پایانی)* *"شاهین بر آفتاب"* *نوزدهم آذر ۱۳۶۰ نقطه رهایی عملیات مطلع‌ والفجر* _غلام‌علی پیچک؛ فرمانده عملیات سپاه غرب کشور که بعد از عملیات بازی‌دراز ۳ از این
امام خامنه ای در جمع رزمندگان استان همدان وسرداریوسف هادی پور
جلسه هماهنگی خادم الشهدا رزن و درگزین
گزارشی از ایستگاه صلواتی دیروز
سلام صبح بخیر