eitaa logo
کمیته خادم الشهداء شهرستان انار
167 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
346 ویدیو
81 فایل
『سلام بر شَہـٰادَتْ ڪه بزرگترین نتیجہ حرکت است』 - الهــے نصیـرمان بـاش تا بصیـر گـردیم - و بصیرمان ڪن تا از مسیر بر نگردیم - و آزادمان ڪن تا اسیـر نگـردیم . . . ! لینک انتقاد ،پیشنهاد،سوال https://abzarek.ir/service-p/msg/1974466
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی کم خانه بود، اکثراً بودند..اطرافیان همیشه اعتراض می‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه می‌کنید بچه‌ها یک دل سیر را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟ گفت:«مگر چقدر است که من خسته شوم برای هم وقت زیاد است... 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
💢در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه می‌انداختند گردنشان الا ؛ یک داشت که همیشه گردنش بود...یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه 💢انداختنش را برایم بگوید گفت: مادر جان! ما امام حسین علیه السلام هستیم...گفتم: الان که محرم و صفر نیست!گفت: مادرم! عزادار علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم... ‌ ‌ 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
«مردم این زمانه ما را سرکوب می کنند که کجا می روید و برای چه کسی می جنگید اما آنان غافلند که ما خودنمیرویم، گویی مارا صدا می زنند...قلبمان، پایمان را به حرکت وامیدارد جز اینکه دخترعلی(ع) و سه ساله امام حسین (ع) بر روی اسم ما مهر زده اند» 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. 💠صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم. وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست. 💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.  پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». 💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری». اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است» 💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». 💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود.... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
● من گاهی می‌دیدم که ایشان نیتشان را از پرداخت صدقه، سلامتی امام زمان(عج) عنوان می‌کرد و معتقد بود که این نیت، موارد دیگر را نیز دربر می‌گیرد و بالاترین مسئلت‌ها است. بنابراین، دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر(عج) همیشه ورد زبان ایشان بود. ●امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن (حتی سوره‌ای از قرآن) یا زیارت عاشورا کند؛ اگر هم فراموش می‌کرد، تلاوت را قطع می‌کرد و بعد از دعای فرج، ادامه می‌داد. گویا احساس می‌کرد که بدون دعای فرج اعمال اش مقبول نیست و باید آن مقدمه و آن دعا برای سلامتی حضرت حجت(ع) همیشه وجود داشته باشد. این مسئله برای ما هم عادت شده و حتی بچه‌ها نیز از ایشان یاد گرفته‌اند که همیشه اعمال و دعاهایمان را با دعا برای سلامتی امام عصر(عج) آغاز کنیم. ●بسیار دیده بودم که ایشان در شرایط و موقعیت‌های مختلف، نشسته یا ایستاده، در حال تماشای تلویزیون یا حین راه رفتن، گویی ناخودآگاه چیزی از ذهن و دلشان می‌گذشت و دست بر سر می‌گذاشت و به امام زمان(عج) سلام می‌داد. نمی‌دانم در آن شرایط چه چیزی به دل ایشان خطور می‌کرد ولی این برای من همیشه جای تعجب بود که چطور همیشه و در هر حال، ارتباطشان برقرار است. اینگونه نبود که فقط در موقعیت‌های خاص به یاد حضرت(عج) بیفتد یا دیگران به ایشان یادآوری کنند، بلکه در هر شرایطی در زندگی روزمره گویا این ارتباط حفظ می‌شد. ✍راوی؛همـسر شـ‌هید 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
●اعجوبه ای بود... قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید.. از ۱۶سالگی در جبهه بود... در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد... در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد... ●در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند... ●متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند. تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند... این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد... ●شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید... نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد... در مرداد ۱۳۸۱ پیکراین شهید بزرگوار به ایران بازگشت.. 📎پ ن : فرمانده گردان شهید مدنےلشگر ۳۱ عاشورا 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
●روز قبل شهادت رو به دوستش حسین میگوید ؛ اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه ؛ من بهش میگم شهادت سوسولی ...شهادت سوسولی فایده نداره ... حسین به او میگوید : خوب چه فرقی میکنه ؛ اینم شهادت است دیگر ... ●محسن میگه : میدانی آخه به این حال بری پیش آقا ابوالفضل بگی من یک تیر خوردم فایده ندارد... حسین گفت خوب حالا یعنی چی... ●محسن گفت: یعنی یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود آدم رو خواستند آن دنیا به حضرت ابوالفضل معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم ... ●به روز نکشید ؛ زیر منطقه ازگله بمو یک گلوله آمد صاف روی سقف ماشین ؛ محسن حاجی بابا به همراه 2نفر دیگر از فرماندهان محور  (شوندی و بیابانی)به شهادت میرسند ؛ ... ●شدت حادثه طوری بوده که پیکر شهید هزار تکه میشود ... جنازه را جمع کرده به تهران میفرستند برای تدفین ... مدتی بعد که باقیمانده ماشین را میآورند به محل قرارگاه فرماندهی ایشان ؛ یک تکه دست از پیکر شهید را در آن پیدا میکنند ؛در ادامه  از پدر شهید اجازه میخواهند که ان را در همان منطقه جنگی تدفن کنند. ‌●و اینطور میشود ایشان در دو نقطه سنگ یادبود دارد ... تهران و منطقه سر پل ذهاب در کرمانشاه ... 📎پ ن : فرماندهٔ عملیات سپاه غرب کشور 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۶ تهران ●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۲ روستای عظیمیه ، سرپل ذهاب عملیات شناسایی https://eitaa.com/khademshohada_anar
● روحیه شهادت طلبی جواد، منوط به حضورش در سوریه به تنهایی نبود و برای تشییع شهدا نیز این روحیه ادامه داشت،فقط کافی بود، یک شهید به درچه بیاورند، تا پایان مراسم تشییع شهید کم نمی گذاشت.وقتی تیر به ران پایش اصابت کرد،به سرعت به بالای سر جواد رفتم و جواد در همان حالت که خون از بدنش جاری بود، گفت: منتظر شهادت من نباش زیرا باید پاشنه کفشمان را در به زمین بزنیم و در رکاب امام زمان شهید شویم. ● وی بارها این جملات را تکرار می کرد که باید به دنبال انجام وظیفه بود و هدف ما نابودی صهیونیسم جهانی و دفاع از اسلام در هر کجای جغرافیا است. ●خاطره ای از همین امسال در طلاییه و اردوگاه شهید باکری و کنار نهر خین باهاش کلی گفتیم و خندیدیم. دلاوری که وقتی بهش گفتم خوب دارید تو سوریه می خوریدا ... گفت: تهمت، فحش، کنایه، نیش و ...آخرشم ان شاءالله گلوله. و رفت... ✍راوی: همرزم شهید 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
🔹درد و رنج مردم اذیتش میڪرد، هرگز بی تفاوت نبود، همیشه درحال جهیزیه دادن به یڪ خانواده بود، مخصوصاً دخـــــتران شـــهدا... 🔹به فقرا و مستمندان میرسید، به سـاخت مسجد ڪمڪ میڪرد، برای بچه های بی سرپرست مڪانی رو درست ڪرده بود ڪه مدتها بعد از شهادتش، ڪسی خبر نداشت 🔹اگرمیخواست پولشو جمع ڪنه یکی از ثروتمندترین افراد میشد؛ ولی همین ڪه شد، مغـازه اش را ڪرد تعاون وحــدت اسلامـی از جیبش میگذاشت تا اجناس ارزانتر به دست مردم برسد... 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
درباره ی مصرف و استفاده از کالای ایرانی که رهبر انقلاب تاکید زیادی دارند حساسیت زیادی داشت.کوچکترین وسیله خانه و اقلام مصرفی را سوال میکرد که ایرانی باشد. من به ایشان می گفتم که تشخیص خرید کالای ایرانی سخت است ولی شهید نریمانی تاکید میکردند باید هرجور هست متوجه شویم!خرید کالای ایرانی اهمیت زیادی برای کشور دارد و اصلا کیفیت را در نظر نمیگرفت و فقط به دنبال استفاده از کالای ایرانی بودند.... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
●روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم.میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم دلم نمیخواست به این زودی بره حتی بعد عقد بهم گفت:"بانو جان..!؟ ●باید برم سوریه بیتاب شدم...گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهم‌السلام جاری شه عروسیمون فصل سردی بود اسفند ۹۲ فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضاعلیه‌السلام روزای خوبی بود کنار حوض‌ها میشِستیم و خیره میشدیم ●به ضریح مبارک میدونم که تو همون نگاها هم شهادت میخواست بعد زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفندماه میرفتیم بستنی‌فروشی و بستنی قیفی میخوردیم و میگفتیم و از ته دل میخندیدیم..تو کارای خونه هم کمک‌ حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بی‌دادشو ندیدم درست مثه یه گل ازم حمایت میکرد عشقمون شهره ی خاص و عام بود الآن که صبر زینبی دارم شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیه‌السلام خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم... ✍راوی: همسر شهید 📎 پ ن: شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶ 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
💠زهی خیال باطل ●| یک ماه بعد از نامزدی اش آمد پیش من؛ گفت «می‌خواهم به سوریه بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم عباس سوریه رفتن تو با منه، من نمی‌خوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را می‌فرستم؛ اما چرا آنقدر اصرار می‌کنی که الان بروی؟ ●عباس گفت «حاجی؛ من دارم زمین‌گیر میشم می‌ترسم وابستگی من را زمین‌گیر کنه!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت ●چون تازه داماد بود رفقای عباس در سوریه هم‌قسم شده بودند که از او مراقبت کنند و او را سالم به ایران برگردانند. بعد از شهادتش، من به بچه‌ها گفتم: زهی خیال باطل...!!! خداوند برای او نقشه کشیده بود؛ عباس درس عاشقی را چشیده بود و باید می‌رفت. 📎پ ن : شهیــدی ڪہ ماننـد مادرش زهــــــرا بین و سوخت و پــــرڪشیـد . 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
🔻سال‌هاي 58 و 59 معمولا نهار را در محل کار مي خورديم. قبل از ظهر، يکي از همکاران نهار را از آشپزخانه‌ي سپاه مي‌آورد. بعد از اقامه‌ي نماز سفره را پهن مي کرديم. دور سفره مي نشستيم و نهار مي خورديم. يک روز که طبق معمول سفره را انداختيم، محمد بلند شد. گمان کردم مثل هميشه روزه است. نهار خورديم و مشغول کار شديم. کمي بعد يکي از دوستان با سيني چاي وارد اتاق شد و آن را روي ميز گذاشت. محمد به طرف ميز رفت و استکان چاي را برداشت. با تعجب پرسيدم: « مگر روزه نيستي ؟!»      پاسخ داد: « نه، نيستم.» گفتم : « چرا نهار نخوردي؟ » سکوت کرد.  🔻من هم اصرار کردم. وقتي متوجه شد دست بردار نيستم، گفت: « قانوناً نهار سپاه را افرادي مي خورند که از صبح تا بعد از ظهر يکسره کار مي کنند.» گفتم: « تو هم از صبح در محل کار بودي.» گفت: « بله، بودم .ولي امروز مدتي درگير مسائل شخصي و خانوادگي شدم . بنابراين تمام وقت براي سپاه کار نکردم و نمي توانم نهار سپاه را بخورم!  🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۳/۳۰ کرمان ●شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۳ مهاباد https://eitaa.com/khademshohada_anar
همیشه از پوشیدن لباس نو ابا داشت... اگر کفش نو می‌خرید اول آن را خاکی می‌کرد بعد آن را می‌پوشید. برای کارهای خانه خدمتکار داشتم که همه‌ی کارها را انجام می‌داد ولی امین اجازه نمی‌داد خودش همه‌ی کارهای مربوط به خودش را انجام می‌داد..... ✍راوی: مادر شهید 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
🔹 بسیار پرجنب و جوش بود. درنماز آرامش عحیب و خاصی داشت ، روحیه عملیاتی داشت. دشمن در چشمش حقیر بود، از کثرت عده دشمن هراسی به دل راه نمی‌داد. خلاق و ابداع‌کننده بود، با این که آموزش نظامی کلاسیک ندیده بود، اما ذهنش بسیار باز بود. 🔸چنان رفتار می‌کرد که فرماندهان بالاترش در سپاه درباره طرح‌های او هیچ حرف و سؤالی نداشتند. هر جا مشکلی پیش می‌آمد فکر می‌کرد و راه حل می‌داد. از آن جمله طرح جامع و جالبش درباره نیروهای حراست مرزی بود. قدرت سازماندهی بالایی داشت. در مدت کوتاهی توانست سپاه سوسنگرد را که دچار به‌هم‌ریختگی شده بود، به یکی از پرجنب و جوش‌ترین مناطق جنگی سپاه مبدل کند. 🔹روزی کنارش نشسته بودم، دیدم دارد طرح‌های عملیاتی می‌نویسد. همان طور که با من درباره مسائل امنیتی و شناسایی صحبت می‌کرد، طرح عملیاتی‌اش را هم نوشت! 🔸از آن همه تمرکز حواس خیلی تعجب کردم. گفتم: چطور بدون آنکه که دوره خاصی ببینی، می‌توانی طرح عملیاتی بنویسی؟ 🔹 گفت: خداوند قدرتی به من داده که اگر تصمیم به کاری برای مقابله با دشمن بگیرم، حتماً آن را با یاری خدا انجام می‌دهم. 🔸آدمی چندبعدی بود؛ هم در مسائل فکری و نظری و فرهنگی صاحب‌نظر بود و هم در مسائل نظامی و استراتژیک. اهل قلم بود و خاطرات و مشاهدات خود را هر شب یادداشت می‌کرد. قدرت بیان خوبی داشت. اهل مشورت بود و قدرت تصمیم‌گیری خوبی در مواقع بحرانی داشت. 🔹 برترین صفت او این بود که وقتی تصمیم می‌گرفت، دیگر دچار شک و تردید نمی‌شد. قرص و محکم کارش را می‌کرد. چون همه جوانب کار را قبلاً سنجیده بود. همین قاطعیت به او صلابت خاصی می‌بخشید. 🔸در عمل توکل داشت نه در حرف، ندیدم زود و بی‌دلیل عصبانی شود. می‌دانست با نیروی زیردستش چگونه برخورد کند. 🔹علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت. به تمام معنا ولایتی و عاشق امام بود. یک بار خدمت امام رسید. هر وقت یاد آن روز می‌افتاد، حالت خاصی به او دست می‌داد. بی‌ریا بود. من دقت زیادی در رفتارش کردم، رفتارش با بالادست و پایین دست یکسان بود. 🔸با نیروها و حتی جوان‌ترها خیلی سریع دوست می‌شد. یادم هست به فوتبال و تیم استقلال علاقه داشت!مسابقات دوره‌ای برگزار می‌کرد و خیلی زود با نیروهای جدید رفیق می‌شد. 🔹هوای نیروهایش را خیلی داشت؛ اگر نیرویی در جبهه بود، تا آنجا که می‌توانست به پدر و مادر او سرمی‌زد و نیازهایشان را در حد مقدوراتش برآورده می‌کرد. یادم هست یک ماه در جبهه بودم و خانواده‌ام خبری از من نداشتند. روزی مرا کنار کشید و گفت: مگر تو برای خدا به جبهه نیامده‌ای؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده، برو به آنها سری بزن. حتماً نگران حالت هستند. 🔸نیروهایش را به زور به مرخصی می‌فرستاد. حتی گاهی به کسانی که پول نداشتند، پول می‌داد تا بروند و به خانواده سری بزنند. همین رفتارها باعث محبوبیت فوق‌العاده او در میان نیروهایش شد. به نیروها خودباوری و اتکاء به نفس می‌داد. به افراد مسئولیت می‌داد و همین نیروها را رشد می‌داد. 🔹به تقسیم کار بین نیروها بسیار معتقد بود. بر این باور بود که فرمانده باید وقت و توان و فرصت کافی برای تفکر و طراحی و کارهای بزرگ داشته باشد و نباید خودش را وقف کارهای جزیی کند. باید به نیروها اعتماد کرد و به آنان مسئولیت داد و در عوض از آن‌ها کار خواست. 📎فرماندهٔ سرّی‌ترین قرارگاه سپاه(نصرت) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱۰ اهواز ●شهادت : ۱۳۶۷/۴/۴ هویزه ، هورالعظیم https://eitaa.com/khademshohada_anar
●سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود. ●سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند. 📎پ ن : سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر 🌷 ●شهدای غریب فارس ●محل شهادت: ۱۳۶۷/۴/۶جزیره مجنون https://eitaa.com/khademshohada_anar
🌷 داشتیم براے عملیات آماده مے شدیم گفتند، سریع آمدیم توے چادر تا نماز بخونیم و حرڪت ڪنیم منطقہ شناسایـے شده بود و بمباران شروع شد توے چادر مشغول نماز خواندن بودیم ڪہ دو سہ تا راڪت افتاد ڪنار چادر ما برادرے ڪہ درحال تشهد بود یڪهو بہ رفت وهمانطور ماند... دیدم از ڪنار پیشانے اش رگہ خونے بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علے(ع) افتادم این بچہ ها بہ آقاے خودشان اقتدا ڪردند حتے شهادتشان هم بود... https://eitaa.com/khademshohada_anar
💠لباس های شسته شده سرهنگ خلیل صرّاف ●زمانی که در قرارگاه رعد بودیم.گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباسهای چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعدا آنها را بشویند.بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند،آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از این که چه کسی این کار را انجام داده،در شگفت می ماندند. ●سرانجام یک روز معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به دنبالش بودید،کسی جز تیمسار بابایی،فرمانده قرارگاه نیست.از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب بابایی بیفتد،یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت. 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
محمد و رحمان هر دو رفیق بودند بچه محل، عضو یک گردان و... با هم عقد اخوت خونده بودند... محمد شده بود فرمانده؛ رحمان رو گذاشت بیسیم چیش.... اما رحمان تو کربلای ۵ پر کشید و رفت... محمد خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی میخواست مداحی کنه اول دعا که اومد بسم الله رو بگه وقتی به بسم الله الرحمن میرسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امانش نمیداد... یه شب محمد تو مناجاتای سحرش با رحمان صحبت میکرد...رفیق بنا نبود نامردی کنی و... بالاخره نوبت محمد شد با پهلوی دریده به دیدار خدا بره و اینگونه بود که محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا از لشکر امام حسین اصفهان بعد از گذشت چند ماه از دوستش سید رحمان هاشمی به خدا پیوست... الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...جانم به این ... سمت راست: 🌷 سمت چپ: 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
همیشه سفارش می کرد که این انقلاب با سختی و دادن خون مردم عزیز(شهدا) به دست آمد. شما هم باید رهرو امام و شهدا باشید و نگذارید این انقلاب به دست بیگانگان بیفتد و برای کوری چشم دشمنان در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید. با دوستانش به نرمی صحبت می کرد و آن ها را به وحدت و همدلی تشویق می کرد و به ما سفارش می کرد که در گرفتن دوست خوب دقت داشته باشید و دوستی را انتخاب کنید که شما را به دین و ایمان دعوت کند.» ✍به روایت خواهر شهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۱/۱۰/۱۱ ساری ●شهادت : ۱۳۶۲/۷/۱۹ مریوان https://eitaa.com/khademshohada_anar
●درحالیکه دروس سطوح عالی حوزه را درشهر مقدس قم به خوبی خوانده بود،عزم دیار عاشقان کرده واصرار بر اعزام به سوریه کرد. ●تا در ماه مهمانی خدا توفیق پیدا کرد برای اولین بار به حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) مشرف شود.این بار که ازسوریه بازگشت داغدار فراق رفیق شهیدش شهید کریمیان بود. ●او در عمر طلبگی خود خصوصیات ویژهای داشت که بدون اغراق ومبالغه آنهارا بیان میکنم به نحویکه برخی ازاین ویژگی ها قبل از شهادتش در مدت کوتاه رفاقتمان ذهنم را مشغول کرده بود ومورد اذعان واعتراف همه دوستان وآشنایان اوست. ●مرتب می گفت: دوست ندارم وابسته به دنیا و تعلقاتش شوم، گاهی صمیمیت زیاد باعث اسارت انسان می شود و مانند غل و زنجیر برای انسان محدودیت ایجاد می کند.  ●طرز بیان شیوا، دلنشین و جذابی داشت، به همین خاطر اگر یک بار به سخنرانی جایی می رفت دعوتش می کردند ولی خودش هیچ زمانی حاضر به سخنرانی در جاهایی که وی را می شناختند نشد روستاهای نزدیک را انتخاب نمی کرد، معمولا به مناطق محروم می رفت. ●برای اعتکاف جنوب کرمان و زابل را انتخاب می کرد، با این که مسیر هایی بسیار دور و سخت بود، ولی با دوستان روستایش به همین مناطق می رفت.  ●سخنرانی با موضوع فلسفه ایثار و شهادت در مسجد روستا کرد و خیلی خوب بحث شهادت و وظیفه هر فرد مسلمان در شرایط حاضر را بررسی و جمع بندی کرد. ●به معنای حقیقی کلمه بی تعلق به دنیــا بود وهیچگونه تعلق دنیوی نداشت نه به مال ونه به عناوین فریبنده دنیا وحتی به درس . اگر بنده درس را باتعلق میخوانم اما او برای خدا میخواند. ●این بی تعلقی به شدت او را بی تکلف ساخته بود وبسیار ساده و باصفا بود که هیچیک از دوستانش هیچگاه از بااو بودن معذب نبوده بلکه از همنشینی با اولذت میبردند. ● جهادی وتلاشگر بود وازهیچ خدمتی دریغ نمیکرد از اردوهای بی شمار جهادی اوگرفته تا تدارک جلسات شهدا، روایتگری و شجاعت های او در جبهه عراق و سوریه. ●متواضع بود ودرگیر عناوین نبود.بااینکه جزء نخبگان واستعدادهای برتر حوزه بود واساتیداو به استعداد والای ایشان اذعان داشتند اما به قول طلبه ها وجهه علمی برای خود نتراشیده بود. 🌷 ●ولادت : ۱۳۷۳/۴/۵ انار ، کرمان ●شهادت : ۱۳۹۵/۷/۲۲ حماه ، سوریه https://eitaa.com/khademshohada_anar
● پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود. یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. نگاهش دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟ ● گفتم: مادر نرو سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو هیئت و مسجد... ● در روضه ضجه می زدی و می گفتی: کاش کربلا بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم. ● بفرما الان وقت عمل شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون ؛ مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا راضی ام کرد. ✍به روایت مادر بزرگوار شهید 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
🔹یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر بچه های تخریب لشگر ۱۰ تو مقرالوارثین، تنها شدیم او  با خودش خلوت  کرده بود دیدم صورتش  خیسه ، انگار گریه کرده تا منو دید با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد. 🔸دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه.همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم. 🔹رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت  بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. وی در جبهه دنبال کمال بود و سعی می‌کرد در جبهه جایی که نوک پیکان سختی ها ست باشه. پس رسول شد "تخریب چی" همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم می‌کرد دنبال رد گم کردن بود. 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۵/۱۱/۱۸ کرج ●شهادت : ۱۳۶۶/۸/۱۰ سردشت https://eitaa.com/khademshohada_anar
●محمدجواد تک پسر بود و اگر می‌خواست می‌توانست نرود، اما او بی‌تاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمی‌خواست به‌جز من، به کس دیگری بگوید که می‌خواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت. ●وقتی می‌خواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمی‌گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یک‌شب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «می‌خواهی مأموریت بروی؟ و حتماً می‌خواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار می‌کنم.» ●مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar
محمد و رحمان هر دو رفیق بودند بچه محل، عضو یک گردان و... با هم عقد اخوت خونده بودند... محمد شده بود فرمانده؛ رحمان رو گذاشت بیسیم چیش.... اما رحمان تو کربلای ۵ پر کشید و رفت... محمد خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی میخواست مداحی کنه اول دعا که اومد بسم الله رو بگه وقتی به بسم الله الرحمن میرسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امانش نمیداد... یه شب محمد تو مناجاتای سحرش با رحمان صحبت میکرد...رفیق بنا نبود نامردی کنی و... بالاخره نوبت محمد شد با پهلوی دریده به دیدار خدا بره و اینگونه بود که محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا از لشکر امام حسین اصفهان بعد از گذشت چند ماه از دوستش سید رحمان هاشمی به خدا پیوست... الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...جانم به این ... سمت راست: 🌷 سمت چپ: 🌷 https://eitaa.com/khademshohada_anar