eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️🚨 حق توحشی که از غافل شدیم 🔸آیا ایران کشوری وحشی است⁉️ 🔰حق توحش چیست❓موضوعی که برنامه تلویزیون گاندو بر سر زبان ها انداخت🤔 🔻در زمان های گذشته استعمارگران بریتانیایی، اروپائی در کنار حقوقی که به کارمندان سفارت خود در کشورهای آسیائی و آفریقائی پرداخت می کردند، مبلغ نیز اضافه بر سازمان به انها پرداخت می شد که در قسمتی از فیش حقوقی آنها حق توحش درج شده است ➕چرا که استعمارگران بریتانیایی و اروپایی مردم تحت استعمار خود را مردمی وحشی و بی فرهنگ و بی تمدن می خواندند. کارمندان سفارت آنها در ایران نیز از این حقوق برخوردار بودند ✍آنچه جهان شاهد آن است اینکه خوی وحشی گری در بریتانیا و اروپا زبانه میزند.
(شرحی عاشقانه بر احادیث قدسی) - گاهی می‌نشینی و با دستانت گیاهی را به بار می‌نشانی، دست‌نوشته‌ای می‌نویسی، نقشی میزنی، چیزی می‌سازی، و .... همه می‌شوند مخلوق تو / تکه‌ای از وجود تو / و شاید خود تو .... و تو تا همیشه برای تکه‌های خودت دلواپسی! ✦ و خداوند روزی قصد کرد که با دو دستش، شبیه‌ترین مخلوق به خودش را، نقش بزند... برای همین هم هست که تو و تمام آنان که مخلوق اویند؛ شبیه تکه‌ای از جانش هستند! و بهتر بگویم؛ خود او هستند. - از مردمک چشمان خدا به بندگانش که نگاه کنی؛ دیگر همه برایت آشنایند، و شاید خود تواند، یا خود خدایند! نه موفقیت‌شان تنگ و منقبضت می‌کند، و نه جاماندن‌شان خوشحالت ... ✦ و تو هرقدر مهربان‌تر می‌شوی؛ برای خدا، محبوبتر خواهی شد. @Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق #قسمت20 امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می
📓رمان امنیتی رفیق آدرس حانان، عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش می‌خواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک می‌گشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود. طوری که حانان نفهمد، چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید. هیچ بهانه‌ای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری می‌کرد که حانان مشکوک شود. پارک کرد و ترمز دستی را کشید: - بفرمایید آقا! حانان پیاده شد و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد. عباس شیشه را پایین کشید: - امری داشتین آقا؟ - بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم. - چشم. حانان که رفت، عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب می‌کرد بی‌سیم زد به حسین: - رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمی‌دونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمی‌رسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟ بخاطر نوری که به در شیشه‌ای ساختمان می‌تابید، عباس تنها می‌توانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده. حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید: - ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟! عباس منظور حسین را فهمید. خنده‌اش گرفت: - راست می‌گین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... ! بطری آبش را که به نیمه رسیده بود از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر می‌جنبید، می‌توانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد. دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد. اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد. از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم می‌کرد. وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت. اول از همه، آب‌سرد کن را دید که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانی‌اش را می‌گرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد. بطری آرام‌آرام پر می‌شد و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگ‌تر می‌شد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد. عباس نفس راحتی کشید و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است... ادامه دارد...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق #قسمت21 آدرس حانان، عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش می‌خو
📓رمان امنیتی رفیق *** حانان با دستمالی پارچه‌ای عرق از پیشانی‌اش گرفت و پرسید: - این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟ عباس کولر را روشن کرد و استارت زد. کمی فکر کرد و گفت: - بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم. - خوبه. منو ببر اونجا. - چشم آقا. و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود و سر آخر هم فهمیده بودند حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر، حانان سفارش رستوران داده بود! عباس می‌توانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالی‌اش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از این‌هاست. جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت: - من می‌رم یه جای پارک پیدا می‌کنم و منتظرتون می‌مونم تا بیاید. حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمک‌راننده: - نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم. - چشم. حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین: - حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟ حسین جواب داد: - خب حتما دست‌فرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش! عباس کمی نگران بود: - نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟ - جلوش سوتی ندادی که؟ - نه. هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد خرابکاری‌ای کرده باشم. - ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم می‌دونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمی‌خوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من می‌خوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلی‌ها مرتبطه! - چشم حاج آقا. حواسم هست. در آینه ماشین دستی به موهایش کشید و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد، هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معده‌اش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده. حانان را زود پیدا کرد. پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند. عباس مقابل حانان نشست و گفت: - درخدمتم آقا. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همواره در طول تاریخ گفته‌ایم:کاش ما با تو بودیم و به رستگاری بزرگ می‌رسیدیم. ما که به راه او ایمان داریم وبرای یاری او تلاش می‌کنیم،بی‌تردید دراین نبرد در کنار او خواهیم ایستاد.ما در برابر نفس خود و در برابروسوسه‌های شیطان و وسوسه‌های دوست‌بد و محیط‌ناسالم وجامعۀ منحرف، در کنار امام حسین می‌ایستیم و در زندگی و خانه و جامعۀ خود، او را یاری‌ می‌ کنیم. ما از اهـل حق حمـایت خواهیـم کرد، ما از عزت‌ امت دربرابر دشمنان‌آن‌ دفاع‌ خواهیم کرد، ما ازجوانان پشتیبانی‌ خواهیم کرد تا آموزش ببینند و پرورش یابند وفرهیخته شوند. ما امام‌حسین(ع)را اینگونه یاری خواهیم کرد. -امام‌موسی‌صدر؛سفرشهادت-🌿°•
⭕️ زمان حمله داعش کجا بودید؟ 🔻 رئیس کلیسای ارتدوکس موصل و کردستان عراق از مکرون پرسید: ⁉️چرا وقتی داعش در روز روشن آمد و ما را آواره کرد از این دولت های بزرگ هیچ کدام نبودند و مقابل داعش نایستادند؟
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝حاضری به خاطر امام زمان (عج) دنیاتو فدا کنی؟🏝 🎤استاد سعیدی .====🍃🌹🌸🍃==تعجیل در فرج مولایمان صلوات
کل ارض کربلا یعنی، کربلا اذن دخول نمیخواهد، همه‌جا کربلاست، مراقب باش از خارج نشوی!