هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
✴️استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام ✅بسم الله الرحمن الرحیم استغفار هفتاد بندی م
✴️روز سی و سوم استغفار امیرالمومنین
۶۵-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ لَحِقَنِي بِسَبَبِ عَتْبِي عَلَيْكَ فِي احْتِبَاسِ الرِّزْقِ عَنِّي وَ إِعْرَاضِي عَنْكَ وَ مَيْلِي إِلَى عِبَادِكَ بِالاسْتِكَانَةِ لَهُمْ وَ التَّضَرُّعِ إِلَيْهِمْ وَ قَدْ أَسْمَعْتَنِي قَوْلَكَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِكَ- فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۶۵: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا به خاطر پرخاش و ناشکری و روگردانی از تو و رفتن در خانه ی بندگانت با خواری و ذلت در هنگام حبس رزق و بسته شدن در روزی در برگرفته، آن گاه که با زاری به سراغ بندگانت رفتم در حالی که کلامت را در کتاب محکمت به گوشم رسانده بودی که “آنان برای پروردگارشان اظهار خضوع و تضرّع نکردند.” ،پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
۶۶-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ لَزِمَنِي بِسَبَبِ كُرْبَةٍ اسْتَعَنْتُ عِنْدَهَا بِغَيْرِكَ أَوِ اسْتَبْدَدْتُ بِأَحَدٍ مِنْهَا دُونَكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۶۶: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که همراهم گشت به خاطر گرفتاری که در آن از غیر تو کمک خواستم، یا در آن گرفتاری به کسی جز تو پناه بردم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_ودوم ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه خ
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_دویست_وسوم
خداروشکر مثل ما نیستن
ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه!
اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن!
خوبه دیگه
خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم:
خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره
الهی آمین
کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد
حنانه دلجویانه گفت: نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود!
چشمکی زدم: میدونم
کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن
رضوان دلخور لب زد: این چرت و پرتا چیه میگی؟
گفتم: چیه حرف حق تلخه؟
_من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟
_قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی؟
سر درد دلش باز شد:
بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم
مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم...
پشت کردم و لب زدم: باشه بعدا
الان خسته ام از پس زبونت برنمیام
شب بخیر
به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: میشه چراغ رو خاموش کنی؟
***
کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم:
یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه!
کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی
حنانه گفت: والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن
کتایون متعجب گفت:
یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟
صورتم از دلتنگی جمع شد: نه بمونیم یکم بخوابن
اینجوری از پا می افتن
رضوان گفت: مخصوصا احسان که پشت میز نشینه
باز رضا به ورجه وورجه عادت داره
حنانه لبخندی زد: داداش مام که هیچی؟
رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد
رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: راستی حنانه داداشت چکاره بود؟!
_چاپ خونه چی!
رضوان تصحیحش کرد: انشارات دارن
چشمک دوم رو به حنانه زدم: چشمت روشن حنانه خانوم
انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو
حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون
داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن
میبینی؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد:
من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده
تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم:
خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه
حنانه با خواهش و خنده گفت:
خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو
لبخندی زدم: خیره ان شاالله
حل میشه
...
پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید:
این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها
یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه
سری تکون دادم: آره واقعا
هم قشنگ و هم مفید
از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن
جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: کی رسیدید؟
_دوساعتی میشه چطور؟
همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: اصلا استراحت کردید؟
خستگیتون در رفت؟
لبخند شیرینی زد: آره بابا
وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست
الان وقت راه رفتنه
به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد:
وایسا رفیقت عقب نمونه
بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت
راه که افتاد با دیدنمون گفت: چیزی شده؟
منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم
رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد:
شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید
ادامه نداد و راه افتاد
ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: چه داداش نگرانی داری!
_نگران نیست مواظبه!
راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟
صورتش رو جمع کرد: توی چی؟
_آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره
عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره
خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن
فوری گفت: حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم
به هر حال ممکنه دیگه...
_باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش
حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه
...
خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد:
دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام
پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت:
آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده روی
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وسوم خداروشکر مثل ما نیستن ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول می
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_دویست_وچهارم
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: بپوش
ژانت امتناع کرد: لازم نیست من خودم یه کاری میکنم
_خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش
پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن
به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: چیه عین نور افکن وایسادی بالا سرمون
خندیدم: داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم!
طلبکار گفت: من همیشه بخشنده بودم!
_آره ولی نه این مدلی
تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک
اما اینجا که پولت بدرد نمبخوره رفاهت رو دادی برای کمک
یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری
این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ایثار
ژانت گیج گفت: شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟
دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: ببخشید
ببخشید
رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت:
حالا چی میخوای بپوشی؟
_اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم
رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا!
کتایون ریز خندید: حالا
رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت:
یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!
با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم
کاش میشد همیشگی باشه
اما افسوس که...
از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد
عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن
نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟
احسان متعجب گفت: الان؟
اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم
اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه
کتایون فوری گفت: آخه من تا اونجا چکار کنم!
احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم
همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت:
نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن
آبجی جان
شما کتونی تو بده به خانوم
نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو در آوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید
بجاش پرسید: پس خودت چی؟
رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست: بیا خواهر اینا رو پات کن
این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب
اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: خودت چی؟
لبخندی زد: توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم
خودمم میخواستم اینکارو بکنم
ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد
اصلا نمیدونم چرا پاره شد و...
رضا با همون لحن آرومش گفت: اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید
منم راحتم
بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید: احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟!
احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد:
_به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره
رضا از دور برای سبحان و حنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کرد و با خنده رجز خوند:
حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟
اینهمه ما رو کاشتی اینجا!
سبحان لبخندی زد:
هنوز درگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی!
خودتی و خودت
بیخود رجز نخون
برو هروقت مرد شدی بیا
راه افتادیم و رضا دستی به پشت سرش کشید و با صدایی که از خنده خش افتاده بود گفت:
تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخود ناکار میکنی مومن
_ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه...
ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو
پیرپسرای بی هنر آواره!
با خنده گفتم: حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکن
با خنده تسبیحش رو به شونه احسان کوبید:
اذیتشون میکنم عذب موندن تا این سن دختر عمو
اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟
اینا که مثلا قشر مذهبی جامعه ان و داره سی سالشون میشه مجرد میچرخن برا خودشون
وای به حال بقیه
درد بی پولی و بی شغلی ام که ندارن
شما بپرس چه مرگشونه!
با لبخند لبم رو به دندون گرفتم: چی بگم والا
سبحان سر بلند کرد و نگاهی به چهره سربه زیر و مثلا خجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد:
اون که هیچی
باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه!
البته بازم مقصره ها
اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برو یه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکار نیست
رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کرد و آهسته خط و نشان کشید: خفه ت میکنم سبحان
صبر کن
ولی سبحان همچنان ادامه میداد:
ولی مثلا الان این داداش ما رو بپرس تا این سن رسیدی چرا یه خواستگاری نرفتی؟
دنبال چی هستی؟ اربعین هم میای؟
ای اربعین به کمرت بزنه!
جمع خندید و احسان مشت محکمی به بازوی رضا زد:
خدا بگم چکارت کنه باز سردرد دل این حاجی رو باز کردی!
سبحان دوباره از من پرسید: یا همی
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🎬 در ساعات باقیمانده سال چه کنیم؟
👤آقامجتبی تهرانی
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸عید است ولی بدون او غم داریم
عاشق شدهایم و عشق را کم داریم
ای کاش که این عید، ظهورش برسد
این گونه هزار عید با هم داریم
#نماوا "غمانگیزترین شادی"
✋ جشن میلاد امام عصر علیه السلام را به روز نیمه شعبان ختم نکنیم!
باید به شکرانه وجود آن حضرت، تا پایان دهه مهدویت (بیستم شعبان) مجالس مهدوی برپا کنیم.
#نیمه_شعبان
#خدمت_به_حضرت
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️امسالم سر شد، تو هنوزم تنهایی 😭
دلتو خون کردیم و چقدر فکرمایی...
#نوای_انتظار
#غربت_حضرت
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲 یا مقلب القلوب و الأبصار / سال نو آمد و نیامد یار...
🌹یا مدبر اللیل و النهار / بی حضورش چه اشتیاق بهار؟!
❤ یا محول الحول والاحوال / منتهی کن فراق را به وصال
🤲 حول حالنا الی احسن الحال / به امید فرج همین امسال...
▫️به امید اینکه سال نو، سال ظهور حضرتش باشد...
#ربیع_الانام
▫️تمام چهار فصل زندگیمان بی حضور تو سرد و خزانی است...
بگو بهار آمدن تو کی از خواب زمستانیِ غفلت بیدارمان می کند؟
یا ربیع الانام...
#ربیع_الانام
#گرافیک_مهدوی