eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🔳 پیامبراکرم‌"ص" فرمودند: "محبوب‌ترین برادرانم علی‌ابن‌ابی‌طالب‌‌ و محبوب‌ترینِ عموهایم حمزه است."  
پارسائیان: 📌بررسی شخصیت علیه‌السلام 🔰حضرت حمزه که سلام و درود خداوند بر او باد، عموی پیغمبر است، منتهی سن او تنها ۲ سال بیشتر از پیغمبر بوده است و در نقل های تاریخی داریم که وقتی پیامبر عظیم الشأن ما صلی الله علیه و آله وسلم به دنیا آمد، به سبب شوک ناشی از رحلت نابهنگام پدر جوانش، حضرت آمنه علیها‌السلام قادر به شیردهی به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نبود و آن حضرت پیش از آنکه به حلیمه سپرده شود، به کنیزی به نام ثویبه سپرده شد تا پیغمبر را شیر دهد و این کنیز قبل از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم حضرت حمزه را شیر داده بود. 🔰حمزه علیه‌السلام در دوران رسالت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در مکه در سال ۵ بعثت، اسلام آورد و اسلام او وقتی برای دیگران آشکار شد باعث قوت بیشتر کار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم شد. اما با وجود دلاوری‌ها و شخصیتی که داشت هرگز نتوانست نقشی را که حضرت ابوطالب علیه‌السلام در حمایت و دفاع از رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم ایفا کرد، داشته باشد. 🔰بعد از هجرت به مدینه حضرت حمزه علیه‌السلام در خدمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به خوبی حضور دارد و در کنار مسجد پیغمبر خانه‌ای برای خود بنا کرد که بعد از نازل شدن حکم بسته شدن درهای خانه‌ها جز خانه امیرالمومنین علیه‌السلام او هم در خانه خود را به مسجد بست. 🔰جناب حمزه در جنگ بدر حماسه آفریده است و شیبة بن ربیعه عموی هند، زن ابوسفیان را در نبرد تن به تن به هلاکت رسانید و در حین آن جنگ از خود دلاوری‌های بسیاری نشان داد و در جنگ بزرگ احد هم او با همه وجود از اسلام و رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دفاع کرد و هنگامی که مسلمانان در اثر نافرمانی رسول خدا پیروزی را با شکست جابجا کردند و بسیاری از مسلمانان گریختند، حضرت حمزه علیه‌السلام مردانه ایستاد و با همه وجود در برابر دشمن جنگید که توسط وحشی با نیزه‌ای هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. ✍️دکتر محمدحسین 🌷
✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده:
⁉️چرا در اسلام آمده است نماز خواندن در خانه برای زن بهتر از نماز خواندن او در مسجد است و مسجد زن خانه اوست❕❕ 👌به این نکته در روایاتی اشاره شده است. 🔶امام صادق علیه السلام فرمود: « برترین مساجد زنان شما خانه های آنان است » 📚الفقیه ج1 ص238 🔷پیامبر گرامی فرمود: « نماز زن به تنهایی در خانه مانند فضیلت نماز وی در جماعت است با بیست و پنج درجه برتری» 🗯یعنی نه تنها زن با نماز خواندن در خانه ثواب نماز جماعت را در مسجد می برد بلکه خداوند ثوابی افزون بر آن برایش در نظر گرفته است. 🔶پیامبر گرامی فرمود: « بر زنان جمعه و جماعت فرض و لازم نیست » 📚وسائل الشیعه ج20 ص220 👌البته اگر بانوان با رعایت پوشش اسلامی در مسجد و جماعت حاضر شوند هیچ منعی ندارد و از ثواب و برکات آن بهره مند می شوند. ❗️ولی توجه به این نکته لازم است که اسلام برای ترتیب دادن جامعه ای اسلامی و به دور از فساد و فحشاء به حجاب و پوشش بانوان و عدم اختلاط آنان با مردان در جامعه اهمیت داده است تا جایی که ؛ 🔶امیر مومنان به فرزندش امام حسن چنین فرمود‌: «تا می توانی کاری کن که زن تو با مردان بیگانه معاشرت نداشته باشد زیرا هیچ چیز بهتر از خانه زن را حفظ نمیکند اگر بتوانی کاری کنی که جز تو مرد دیگری را نشناسد چنین کن» 📚نهج البلاۼه نامه 31 🔷امام باقر فرمود‌: « زنان از جمله چیزهایی هستند که حفظ وپوشاندن انان لازم است پس انان را با در خانه بودن حفظ کنید ومستتر دارید» 📚الفقیه ج3 ص390 🔶حضرت زهرا فرمود‌: «برترین زنان کسانی هستند که نه انان مردان را ببینند و نه مردان انان را ببینند» 📚کشف الغمه ج1 ص466 📚وسائل الشیعه ج20 ص67 👌بر پایه این روایات است که می گوییم تا ضرورتی مانند کسب علوم لازم برای زنان و اشتغال به مشاغلی که از غیر بانوان بر نمی آید مانند درمان بیماری های زنانه و ...پیش نیاید بهتر است که بانوان کمتر در اجتماع ظاهر شوند و بیشتر به وظائف خود که تربیت نسلی پاک و مستعد برای اداره جامعه است بپردازند. ❕آنچه امروزه به عنوان رفع محدودیت از زنان و حاضر ساختن و اختلاط زنان با مردان در جامعه و ... از طرف برخی با اغراض دنیوی صادر می شود مبنای دینی و شرعی نخواهد داشت.
اطلاعیه 📢📢📢📢 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱 این هفته نماز جمعه برگزار میشود با شرایط ویژه و رعایت پروتکل های بهداشتی خادمین عزیز و گرامی ستاد برگزاری نماز جمعه! ضمن اطلاع رسانی به همه همشهریان گرانقدر جهت خدمتگزاری و برپایی نماز جمعه راس ساعت ۱۱ و نیم صبح روز جمعه در محل حسینیه امام ره حاضر باشید. ماسک و دستکش الزامی اطلاع رسانی فرمایید 🔻🔻معاونت خواهران ستاد نماز جمعه شهر همدان
هر فاطمه میخواند این را در بقیع، از حسین انگشتر و از تو حرم غارت شده💔 🕌 ای کریم اهل بیت 😭😭😭
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده:
•﷽• امام باقر (ع)فرمودند که هر چیزی قفلی دارد و قفلِ ایمان؛ مدارا کردن و نرمی است! 🌱
‌•💔🕊• عادت‌‌ بھ سکون‌ بلاۍ بزرگ‌ پیروان‌ حق است؛⛈ من سکون را دوست ندارم🌱 جوهره اصلی انسان است. خدایا بھ حرمت نگاه خسته‌زینب«س» بھ چشمان‌نگران‌ولی‌عصر_عج بھ ما حرڪت‌بده...! فرازے‌از‌وصیت‌نامه‌‌ۍ‌ سالروز‌شهادتت‌مبارڪ‌برادر‌عباس♥️