هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
یک حدیث مهدوی حَدَّثَنَا عَبْدُ الْعَظِيمِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ زَي
خدایااا
به آبروی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
باقی غیبت ببخش .
خدایا برسون آقای و صاحب مارا🙏🙏
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹 قسمت شانزدهم و هفدهم
مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه میانداختند و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد می شدند با یک رنگ و چهره می آمدند، موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه نغمه خانم خارج می شدند. همه قشنگ و راضی بیرون میرفتند. هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد. طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید؛ و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت: اوه چه خبره؟ مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ در حالی که زیر لب غرولند می کرد برای باز کردن دربه بیرون رفت.
در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم میگفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردن و یاد بگیره؟
با شنیدن صدای آنها موهای تنم سیخ شد. دویدم بیرون ببینم چه خبر است که با دیدن من با عصبانیت گفتند: کی گفته پا تو این جا بذاری؟
خواستم بگویم با زری آمدهام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه ایه و زری هم بی خود کرده اومده اینجا.
در آن لحظه فکر کردم عجب جایی آمده ایم!مگر اینجا کجاست که اینقدر زود خبرش پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه ی نغمه خانم کشانده؟
در همین فکر بودم که زری محکم به بازوی من کوبید و فهمیدم دیگر وقت رفتن است. با وجود تلاش نغمه خانم چیزی یاد نگرفته ، بار و بندیلمان را جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم. وای چه می دیدم همه برادرها بیرون ایستاده بودند. فقط ترکه دستشان نبود. گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودم.
پا را که داخل خانه گذاشتیم سر و صدا بالا گرفت. بگو ببینم: چندتا دختر دوازده ساله و هم سن و سال شما اونجا بود؟ کی به تو گفته بری آرایشگری یاد بگیری؟
مادر بیچاره ام که نمیدانست با بردن من به آرایشگاه چه آشوبی در خانه راه می افتد، مات و مبهوت به پسرها نگاه می کرد. بنده خدا که فکر می کرد با این کارش می تواند از من یک خانم تمام عیار و هنرمند بسازد، با قیافه حق به جانب گفت : دختر باید از هر انگشتش یه هنر به باره، بالاخره باید یه چیزی یاد بگیره که به درد همسایه ها هم بخوره؟
رحمان گفت: بله ولی قبل از این که دستش توی صورت تو و خاله توران و همسایهها بره، اول توی صورت خودش می ره .
رحیم با تعجب و عصبانیت گفت: ننه! چشممون روشن، یعنی می خوای جای ننه بندانداز رو بگیره؟
بالاخره بعد از کلی جر و بحث به مادرم قبولاندند که مرا برای یادگیری هنری دیگر به جای دیگر بفرستد.
قرار شد از فردای آن روز به خانه خانم دروانسیان بروم تا از او خیاطی یاد بگیرم.
از فردا باز هم من و زری هم مسیر بودیم.اما با اختلاف دو تا خانه. او به آرایشگاه نغمه خانم می رفت و من کلاس خیاطی خانم دروانسیان میرفتم. کلاس خیاطی هیجان و تازگی کلاس آرایشگری را نداشت و ساعت به ساعت یک مشتری با قیافه و اطوار عجیب و غریب وارد و خارج نمیشد و برعکس مشتریهای نغمه خانم که همه جوان و زیبا بودند یا اگر هم زشت بودند، زیبا می شدند.
مشتریهای خانم دروانسیان زنان میانسال و خسته ای بودند که تحملشان در همان لحظه ورود سخت و ملال آور بود. خانم دروانسیان با لهجه ی ارمنی تلاش میکرد شمرده شمرده خیاطی را به زبان فارسی به ما تفهیم کند. من و بقیه کار آموز ها دور یک میز می نشستیم و هر کسی از دری سخن می گفت و برش می زد و می دوخت و تن پوشی ابتدایی را ردیف میکرد و همه به او به به و چه چه می گفتند.
این هنر هم دلپسندم نبود. حضور در جمع بی قرارم میکرد. خانم دروانسیان که متوجه بی قراری و بی حوصلگی من شده بود، بعد از کلاس مرا با بچه هایش آشنا کرد. دو تا بچه تمیز و اتو کشیده به نام هنریک و هراچیک. هراچیک دختری زیبا با شکل و شمایلی سوای ما بود. با بچه هایی آشنا شدم که اسم هایی متفاوت از اسمهایی که می شناختم داشتند، ابتدا فکر میکردم آنها خارجی هستند. هیچ وجه مشترکی به لحاظ زبانی دینی و فرهنگی بین ما نبود اما تفاوت ها همیشه جذابند. تفاوت ها لزوماً باعث جدایی نیستند و گاهی باعث رشد می شوند. ما در یک شهر زندگی می کردیم.اما سبک زندگی مان متفاوت بود. فاصله خانه ی ما تا خانه درمان سیان آنقدر کم بود، که من آن مسیر را پیاده می رفتم. هراچیک با وجود فراهم بودن همه شرایط در درس ریاضی تجدید شده بود و این بهانه خوبی شد، برای دوستی ما و فرار از کلاس من، آن آورده خیاطی.
هنریک هم از همان اول صبح با پدرش از منزل بیرون می رفت. آنها در کار نجاری استاد بودند. حالا دیگر هر روز به عشق هراچیک به خانه آنها میرفتم...
👇👇👇
#من_زنده_ام
حالا دیگر هر روز به عشق هراچیک به خانه آنها میرفتم و خانم با سبک و سلیقه خاصی از من پذیرایی میکرد.
هر روز با کیک ها و شیرینی های قشنگ و خوشمزه و میوه های چیده شده در ظرف های زیبا، در ساعات مختلف به سراغ ما می آمد و با نگاهی مهربان و لبخندی شیرین می گفت: خدای من فسفر تموم کردید. به مغزتان فشار نیاورید. لبخندی به لب های من و هراچیک هدیه می کرد.
من استادانه مفاهیم ریاضی را بدون هیچ گونه فشار بدون صرف هیچ گونه انرژی اضافی از روزنه ای وارد مغز هراچیک می کردم که برایش قابل درک باشد. هدفم و شغلم از شاگردی به معلمی تغییر پیدا کرده بود و این برای من بهترین فرصت بود. در ضمن هر روز باید با تکه پارچه هایی که مادرم می داد نمونه کار به خانه می بردم. خانم دروانسیان برای جبران تلاشی که در آموزش به هراچیک داشتم، درس هر روزه خیاطی را سریع برایم توضیح می داد. از این که مغزم را تحت فشار قرار داده ، مرتب عذرخواهی میکرد و برای جلوگیری از این فشار مضاعف، خودش الگوها را می کشید و روی پارچه اجرا می کرد و می دوخت و مادر نیز مرا تشویق می کرد که چقدر در این زمینه استعداد داشتهام. از نظر مادرم من که فقط دوخت شلوار شورتهای عیالواری ننه دوز را بلد بودم، حالا در فاصله کوتاهی ماشاالله پیشرفته خوبی کرده بودم. بیچاره مادرم نمی دانست که اینها کار دست خانم دروانسیان است.
روزهای اول به توصیه ی مادرم هرچه تعارف می کردند، نمی پذیرفتم حتی نباید در آنجا آب می خوردم. با زبان خشک می رفتم و با زبان خشک برمی گشتم. از این دست ملاحظات بسیار بود.
اما فنجان قهوه خانم که با آدابی خاص ساعت ده شب برای ما می آورد. برایم وسوسه انگیز بود. برای هراچیک که با تصاویری که بر دیواره فنجان نقش می بست، فال قهوه می گرفت و قصه های قشنگی از آینده می گفت و اتفاقات پیش رو را افسانه می کرد. گویی خودمان را در خواب می بینیم. اما خواب نبودیم برای من خیلی هیجان انگیز و دلنشین بود. حالا دیگر هر روز به انتظار فنجان قهوه و برای شنیدن قصههای شورانگیزی که با نقش تصاویر روزهای آینده ساخته میشد، قدم به کلاس خیاطی میگذاشتم. مثل شاگرد درس خوان ها در خانه هراچیک را میزدم و منتظر ساعت ده می شدم. از تکرار این فال های قهوه، من هم حرف ها و تصویر هایی را شناخته بودند. میدانستم تصویر پرنده، پیام آور خبرهای خوش است و تاج، نشانه ترفیع و مقام است و آبشار، نماد شادی و ثروت و موفقیت است و جاده، مسافرت راه دور را نشان میدهد و چکش بیانگر مصیبت و کار سخت و دشوار است و ماهی، سمبل رزق و روزی است و خوشه خرما یعنی اینکه نوزادی در راه است و کفش، نشانه سفری ناخواسته به راهی دور است.
بعضی پیشبینیها تصادفاً درست از آب در می آمد. اما بعضی دیگر اگر با انتظار ما به فراموشی سپرده میشدند، خانم دروانسیان در لابلای پذیرایی، چند دقیقه ای نکته هایی درباره دین و انجیل و حضرت عیسی برای ما نقل می کرد و سوالاتی مطرح میکرد. او میدانست من در آن جا چیزی نمی خورم و میخواست دلیلش را از خودم بپرسد. سوالات او آتشم را برای دانستن بیشتر میکرد. سوالاتی که در روزهای اول هیچ پاسخی برای آنها نداشتم.چرا وقتی به مسجد می رویم، چادر میپوشیم و بیرون مسجد بی حجاب میشویم؟ چرا مسلمان ها آنها را نجس می دانند اما بعضی از آنها خودشان مشروب می خورند؟ آیا حضرت مسیح به صلیب کشیده شده است؟ آیا خبر آمدن پیامبر اسلام در انجیل آمده است؟ آیا حضرت مسیح با امام عصر ما میآید؟ و صدها پرسش دیگر.
او همه ی وجودم را به یک علامت سوال بی پاسخ تبدیل کرده بود. در مقابل همه سوالات به او می گفتم: من فقط ریاضی می دانم آن هم فقط ریاضی کلاس پنجم ابتدایی را! این سوالات را باید از عالم دین پرسید...
پایان قسمت هفدهم
💔💔
پاره های جگرت روی زمین است ولی...
داغِ آن کوچه ی باریک تو را پیرت کرد
#در_وسطِ_کوچه_تو_را_میزدند
#کاش_به_جای_تو_مرا_میزدند
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
🕯🕯🖤🖤
برای معاویه نوشت:
حسن را زنده میخواهی
یا مـرده ...!!!
این نامه فرمانده سپاهش بود
#غریب😭
حجت الاسلام والمسلمین رحمانی شهادت امام حسن ع ۹۹.m4a
44.41M
سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین رحمانی
🏴🏴🏴🏴
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام
🏴🏴🏴🏴
هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
🌺تذکر روزانه
وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا نُفُورًا
ما سخنان گونهگون در اين قرآن آورديم، باشد كه پند گيرند، ولى جز به رميدنشان نيفزايد.
اسرا/۴۱
🌹
✅ امام على عليهالسلام:
📍 نَفَس المَرءِ خُطاهُ إلى أجَلِهِ؛
📌 نَفَسهاى آدمى گامهاى او به سوى مرگ است.
📚 نهج البلاغه(صبحی صالح)، ص۴۸۰، ح۷۴
سبک_زندگی_مهدوی
📣 از یکسو دچار شدن به روزمرگی و از سویی تقلید کورکورانه سبک زندگی غربی(که هیچ تناسبی با سبک زندگی اسلامی ندارد) لزوم برنامهریزی و پیادهسازی سبک زندگی اسلامی را دو چندان میکند.
🔹 سبک زندگیای که باید هر چه بیشتر ما را به جامعه مهدویت نزدیک نماید.
✅ یکی از رسالتهای تربیتی خانوادههای مهدوی، تربیت نسل مستعد و مهیا از نظر علمی و عملی برای یاوری و اجرای منویات امام زمان (عج) است.
🔆 خانههای نورانی به نور ولایت و امامت، کانون تربیت سربازان امام زمان (عج) و عهدهدار پرورش دادن یاوران جان بر کف برای حضرت هستند که تربیت دینی آنان بر اساس قرآن و عشق پیامبر و آل پیامبر (ص) میباشد.
🔰 پیامبر اکرم (ص) در روایتی میفرمایند:
💠 أدَّبوا أولادَکم عَلی ثلاث خِصالٍ: حُبَّ نَبِیِّکم و حُبَّ أهلِ بیتهِ و قراءَ هِ القرآن...
⬅️ فرزندانتان را بر سه پایه و خصلت تربیت کنید: محبت پیامبرتان، محبت اهل بیت او و قرآن
📚 کنزالعمال، ج ۱۶، ص ۴۵۶