eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت10 📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامه‌های ماهواره‌ای 5⃣ارزش زدایی از
📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامه‌های ماهواره‌ای 6⃣ تحریک حسّ رقابت در میان زنان و مردان ✅یکی از گام‌های موفّقیت در زندگی مشترک، ◀️قرار دادن خویش در جایگاه مشخّص هستی است. وقتی زن و مرد از جایگاهی که خداوند برای آنان مشخّص کرده، خارج شدند، دیگر نمی‌توانند در کنار هم احساس خوش‌بختی کنند و مایۀ آرامش هم باشند. در شبکه‌های ماهواره‌ای، به شدّت روی این مسئله تکیه می‌شود که زن و مرد، رفیق هم نیستند؛ بلکه رقیب یکدیگرند. اگر زن اندکی غافل شود یا کوتاه بیاید، عقب افتاده، قافیه را می‌بازد. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص56-60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت98 - خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... . بشری به تصویر تل
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بی‌سیم، خطاب به نگهبان گفت: - بذار برن تو، اشکالی نداره. چندثانیه بعد، در اتاق باز شد. دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند. یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد و دیگری جلو رفت و خودش را به تخت‌خواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند. بشری می‌توانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است. مرد ملافه را کنار زد؛ ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد. منجمد و بی‌حرکت سر جایش ایستاد و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛ اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد: - دنبال چیزی می‌گشتی؟ مرد تمام قد برگشت به سمت صدا. بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد و نقش زمین شد. بشری می‌دانست می‌تواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد. مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود، نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری می‌توانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند. هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل می‌کردند و برای مبارزه آماده می‌شدند. مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحه‌اش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیش‌بینی می‌کرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند. ناله مرد به هوا رفت و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمی‌خواست به این راحتی گیر بیفتد. با وجود درد، پوزخند زد: - با بد کسی در افتادی دختر کوچولو! بشری ابرو بالا انداخت: - دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحه‌ت رو بنداز! مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمی‌خواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند. منتظر شلیک مرد بود که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود. قبل از این که بشری واکنش نشان دهد، تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛ در نتیجه به سمت مرد هجوم برد. قبل از این که بشری به مرد برسد، خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینی‌اش کف و خون بیرون ریخت. بدنش داشت می‌لرزید. بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش می‌جوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛ مشت محکمی در صورت مرد کوبید تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد: - سیانور خورده! کمک‌های اولیه! سریع! باید هر طور که بود مرد را زنده نگه می‌داشت. وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. می‌دانست سیانور با کسی شوخی ندارد و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، می‌تواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد. مرد همان‌جا بالا آورد و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود. دوباره خطاب به بیرون فریاد زد: - پس این کمک‌های اولیه چی شد؟
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت99 به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بی‌سیم، خطاب به نگهبان گفت:
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق نگهبان همراه با یکی دیگر از بچه‌های شیفت شب، با جعبه کمک‌های اولیه دویدند داخل اتاق و همان اول، آمپول ضدسیانور را برای تزریق به مرد آماده کردند. بشری از جا بلند شد. خواست به حاج حسین بی‌سیم بزند؛ اما دوباره خم شد و به دو ماموری که بالای سر مرد نشسته بودند تذکر داد: - اینو زنده می‌خوایمش! حواستون باشه! و نگاهی به دور و برش کرد. جنازه همراه مرد، در چهارچوب در رها شده بود. بشری دندان‌هایش را بر هم فشرد و زیر لب گفت: - نامردای خائن! از روی جنازه پرید و از پله‌ها بالا رفت. همزمان به حاج حسین بی‌سیم زد: - قربان خیلی سریع نیاز به آمبولانس داریم، خیلی فوری! حدستون درست بود، یکیشون خودکشی کرده! موقع بالا رفتنش از پله‌ها، اسلحه را از ضامن خارج نکرد. حس ششمش می‌گفت تا زمانی که از سلامت صدف مطمئن نشده، نباید سلاحش را غلاف کند. پاورچین‌پاروچین رسید به اتاق استراحت و در اتاق را باز کرد. صدف را دید که گوشه اتاق نشسته، زانوانش را بغل گرفته و از ترس می‌لرزد. بشری راهرو را چک کرد و از نبود خطر مطمئن شد؛ بعد قدم به اتاق گذاشت. صدف با دیدن بشری، بیشتر ترسید و خودش را به دیوار چسباند. با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند و با صدایی که می‌لرزید پرسید: - چی شده؟ این سر و صداها برای چیه؟ کیا می‌خواستن منو ببرن؟ بشری فهمید صدف با دیدن لباس خونین و اسلحه در دستش، بیشتر ترسیده. اسلحه را در حالت ضامن گذاشت و غلاف کرد. چادرش را جمع کرد تا چشم صدف به خون‌های روی مانتویش نیفتد و از داخل یخچال گوشه اتاق، یک آبمیوه پاکتی برداشت. مقابل صدف نشست و آبمیوه را به صدف داد: - بخورش، رنگت پریده! صدف با دست لرزانش آبمیوه را گرفت؛ ولی آن را ننوشید و دوباره سوالش را تکرار کرد: - چه خبر شده؟ اصلا این‌جا کجاست؟ چرا نذاشتید من پیش بقیه بازداشتی‌ها باشم؟ بشری با چشم به آبمیوه اشاره کرد: - اول بخورش تا بهت بگم! صدف از روی استیصال و با بی‌میلی، کمی از آبمیوه را نوشید. بشری صدای حاج حسین را از بی‌سیم شنید: - خانم صابری، وضعیت چطوره؟ بشری چشم از صدف بر نداشت و پاسخ داد: - وضعیت زرده؛ الحمدلله فعلاً همه چیز تحت کنترله. ولی به کمک فوری نیاز داریم. صدف دوباره لب‌های خشکش را تکان داد: - چرا نمی‌گین چی شده؟ بشری چشمانش را ریز کرد: - اونایی که فرستادنت کف خیابون، گفته بودن اگه دستگیر شدی، یکم صبر کنی آزادت می‌کنیم؟
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت100 نگهبان همراه با یکی دیگر از بچه‌های شیفت شب، با جعبه کمک‌های
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق دهان صدف چندبار باز و بسته شد؛ اما صدایش در نیامد. بشری دوباره گفت: - سوال پرسیدما! صدف باز هم چیزی نگفت. بشری این بار لحنش را جدی‌تر کرد: - ببین دخترجون! از همون اول که با رفیقت شیدا اومدی توی ایران، حواسمون بهت بود و سایه‌به‌سایه دنبالت بودیم. پس انکار کردن فایده نداره، درست جواب منو بده! صدف پلک‌هایش را بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. یک قطره اشک، آرام راهش را از چشم چپ صدف باز کرد و بر گونه‌اش کشیده شد. بشری پوزخند زد: - اومده بودن آزادت کنن! چشمان صدف ناگهان باز شد: - واقعاً؟ - آره؛ البته نه از دست ما، می‌خواستن کلا از قفس دنیا آزادت کنن؛ ولی متاسفانه خودشون آزاد شدن! صدف هین بلندی کشید و دستش را بر صورتش گذاشت. بشری ادامه داد: - اگه نگفته بودم بیارنت این‌جا و خودم نرفته بودم توی اتاق تو، الان داشتیم جنازه‌ تو رو جمع و جور می‌کردیم که ببریم سردخونه. صدف به لکنت افتاد: - چـ...چرا...می...می‌خواستن...منو...بـ...بکشن...؟ بشری از جا بلند شد و شانه بالا انداخت: - اینو باید از خودت پرسید! فعلاً استراحت کن. سعی کن به این فکر کنی که به چه کسایی اعتماد کردی... . و از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و قفل کرد. *** امید با احتیاط دستش را بر شانه حسین گذاشت و آرام گفت: - آقا...! حسین سریع سرش را بلند کرد. هنوز نیم‌ساعت هم از چرت زدنش نگذشته بود. امید با شرمندگی منتظر ایستاد تا حسین سر حال بیاید. حسین دو دستش را بر صورتش گذاشت و گفت: - بگو امید. می‌شنوم. - اول درباره مرگ شهاب بگم یا شیدا؟ - شهاب. امید نگاهی به پوشه‌ای که در دستانش بود انداخت و گفت: - حدستون درست بود. نتیجه کالبدشکافی نشون می‌ده بقایای یه سم فوق‌العاده خطرناک توی بدنشه. حسین دستش را از روی صورتش برداشت و با اخم به امید خیره شد: چه سمی؟ -عامل VX. اخم حسین غلیظ‌تر شد: وی.ایکس دیگه چه کوفتیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 پنجم ربیع الاول سالروز سلام‌الله‌علیها دختر امام حسین علیه السلام را محضر شریف عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم مسلمانان تسلیت عرض می‌ نماییم. ◾نامت سکینه باشد و محنت زدای ما ◾گریان بود برای غمت دیده‌های ما ◾ما غرق غفلتیم و اسیران «غیبت» ایم ◾ای غرق در خدا ، تو دعا کن برای ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 چشم های یک شهید♥️؛ حتی از پشت قاب شیشه ای؛ خیره به تو و به دنبال توست؛ که به گناه آلوده نشوی..🙂 به چشم هایش قسم "شهید تو را می بیند" ...
 یک عمر است که ما تو را نگه داشته ایم ! مرحوم حاج آقا فخر می گفت: یک روز، من و یکی از دوستان به نام مرحوم آقای انشایی در خدمت آقا شیخ مرتضی زاهد رحمة الله بودیم. آقا شیخ مرتضی، تسبیحش را گم کرده بود و با نگاه و با کشیدن دست به این طرف و آن طرف، به دنبال تسبیحش می گشت و به ما هم گفت: شما این تسبیح مرا ندیدید؟ ما هم شروع به گشتن و پیدا کردن تسبیح ایشان در اتاق کردیم. ⚠️ بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی با چشمانی اشک آلود و گلویی بغض کرده فرمود : « ببنید این امر می تواند به این معنا باشد که مثلاً خداوند می خواهد به من بفرماید که ای مرتضی! یک عمر است که ما تو را نگه داشته ایم والا تو خودت تسبیحت را هم نمی توانی نگه داری. »      📚منبع : کتاب آقا شيخ مرتضی زاهد 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک ایرانی، برنده جایزه دانشمند جوان جهان شد 🔹دکتر عبدالحسین همتی سراپرده، عضو هیئت علمی دانشگاه شهید باهنر کرمان در مسابقات دانشمندان جوان جهان سال ۲۰۲۱ که به میزبانی روسیه برگزار شد، جایزه ویژه مسابقات را به دست آورد. 🔹این مسابقات با هدف شناسایی دانشمندان جوان جهان در زمینه صنعت‌نفت، ارتقاء تکنولوژی، ایده‌های نو و برقراری رابطه عمیق بین صنعت، علم و تجارت برگزار می‌شود. 🔹دانشمند جوان کشورمان با ارائه طرحی در زمینه کاربرد نانو تکنولوژی در مهندسی نفت، توجه هیات داوران را به خود جلب کرد . 🔹در این مسابقات ۹۳ دانشمند جوان از دانشگاه‌های معتبر جهان خلاصه‌طرح‌های خود را ارائه کردند. 🔹چاپ بیش از ۱۲۰ مقاله در «آی‌اس‌آی»، ارائه طرح و ایده در چندین کنفرانس ملی و بین‌المللی، تالیف و ویراستاری کتاب در انتشارات معتبر بین‌المللی در کارنامه علمی دکتر عبدالحسین همتی به چشم می‌خورد.