9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝ای شیعیانوایمحبان #امام_زمان
⁉️اینَ اِمامُکُم اَلآن
الان امامتون کجاست؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⭕️بیشرافتی مجری "من و تو"
🔻واکنش مجری شبکه "من و تو" به کمبود سوخت در انگلیس و واکنش به اختلال چند ساعته جایگاههای سوخت در ایران
✅تمام تلاششو میکنه برای تحقیر ایران و تطهیر غرب!!
#خودتحقیری
#بی_شرافتی
ازآنچهبهتدریجرخمیدهدبترس؛
فاصلههایتدریجی،لـرزشهـایتدریجی،
سستیهایتدریجی،"شدن"هایتدریجی،
اینتدریجیهاصدایپایارتداداستو
بریدنازحق...!
#ارتداد
پ.ن:پیشنهادمیشهحتمااینکتاب
دلنشینرومطالعهکنید(:
14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت معاویه..!
[این پست رو حتما ببینید
و به اشتراک بگذارید]
#پیشنهاد_بازنشر
#استاد_دانشمند
#_مولا_جانم❤
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
❣سلام آرامش هستی ❣
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🖼 #اطلاع_نگاشت | افتخار به شهدا
👈 توصیههای رهبرانقلاب برای بزرگداشت شهیدان
#رهبر_انقلاب
1_1258622642.mp3
11.64M
#شرح_دعای_ندبه ۳۸ ✨
فلسفه گریه و مویه در دعای ندبه، به معنی گریه بر خواسته های کوچک دنیایی نیست؛
💥 بلکه، ناشی از فقدان متخصص معصوم و قتل عام شدن میلیون ها انسان است که ابدیت آنها از دست رفته!
※ چه کنیم که این نوع ندبه را در قلبمان زنده کنیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_فرحزاد
#استاد_پناهیان
@Ostad_Shojae
1_1258718638.mp3
7.29M
★ ما همه چشم انتظار
كى ميايى.....
#شوربسيارزيبا
✨اللهم عجل الوليک الفرج✨
🎤#حاج_مهدى_رسولى
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت139 عطیه خندید: - ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی م
☘🇮🇷☘
🇮🇷☘
☘
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت140
حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمههای پیراهنش، دارد ادامه شعر را زمزمه میکند:
- ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان، لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم... .
از صمیم قلب آه کشید. دلش آغوشِ برادرانه سپهر را میخواست. خسته بود.
-تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم، شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم... .
از اتاق بیرون رفت. عطیه با دیدن چهرهی برافروخته حسین نگران شد؛ اما حرفی نزد. ترسید چیزی بپرسد. میتوانست حدس بزند حسین چه چیزی را زمزمه میکند:
- یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن، بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم... .
کفشهایش را پوشید. عطیه و نرگس در آستانه در ایستادند. حسین میخواست برود که نرگس صدایش را کودکانه کرد و صدایش زد:
- بابایی! بوس خداحافظی یادت رفت ها!
حسین برگشت:
- دیگه بزرگ شدیا!
و لپ نرگس را کشید و بوسهای بر آن نشاند. عطیه؛ اما آرام نبود؛ به دلش بد افتاده بود و نمیخواست به روی خودش بیاورد. به زور خندید:
- مواظب خودت باش.
کمیل رسیده بود دم در و داشت بوق میزد. حسین دست تکان داد:
- چشم. یا علی.
***
آن شب برعکس همیشه، خیابان غلغله بود. قرار آشوب را گذاشته بودند برای شب و باز هم، خیابان را بند آورده بودند. انگار میخواستند آخرین زورشان را برای همراه کردن مردم با خودشان بزنند. حسین در فکر آخرین گزارش رهگیری امید بود. به مرصاد سپرد سوژهای که امید آن را رهگیری کرده است را تحتنظر داشته باشد. بیسیمش را برداشت و روی خط همه رفت:
- بچهها؛ الان چند وقته که همهمون از کار و زندگی افتادیم؛ ولی اگه امشب خوب عمل کنیم، حداقل تا هشتاد درصد پرونده جلو میافته و انشاءالله دیگه از مراحل سختش رد میشیم و میافتیم توی سرازیری. امشب خیلی مهمه بچهها؛ پس خوب دقت کنید. ماموریتها رو دونهدونه ابلاغ میکنم، هرکی شنید بگه یا زهرا.
بعد، جداگانه روی خط صابری رفت:
- خانم صابری، شما چشمت فقط به سارا باشه؛ توی موقعیت مناسب جلبش کن.
صدای صابری از میان شلوغیها میآمد:
- شنیدم قربان؛ یا زهرا.
- عباس جان! شما تامین خانم صابری باش. فقط در صورتی وارد عمل شو که خودش درخواست کنه؛ درصورت بروز خطر جدی.
- چشم قربان؛ حواسم هست. یا زهرا.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت140 حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمههای پیراهنش، دارد ا
☘🇮🇷☘
🇮🇷☘
☘
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت141
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش. به امید گفت: امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛ طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛ مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید، میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد. دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد. ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛ هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد: دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
*
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا