#شاهسلامعلیڪ✋
صبح امید من
اے شمسِ
جهان تاب حسینــــ♥️ــــــ ....
و سلام لڪ منـّی
و لِاَصحـاب حسین♥️
#صلیاللہعلیڪیااباعبداللهــــــ【ع】♥️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
✍پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند:
🔥تنهاترین تنهایی، داشتن همنشین بد است.
کسی که همنشین بد دارد گویی اصلا همنشین ندارد و تنهاست، چون همنشین او بدردش نمیخورد.
📖بحارالأنوار
#حدیث_روز
《وَما بِكُم مِن نِعمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ 》
آنچه از نعمتها دارید، همه از سوی خداست.
نحل/۵۳
#آیات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝هر امام،مأموریتیخاصدارد🏝
🎥حجت الاسلام والمسلمین عاملی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
❖بینسعادتوشقاوتیکقدمبیشتر
فاصلهنیستوآنقدمیست
کهبرهواینفسگذاشتهشود !
#شهیدمصطفیچمران🌱
میگفت :
اگر امیرالمومنین یك سیب را نصف میکرد و میفرمود :
نصفاش حرام است و نصفاش حلال!
مالکاشتر حتی در دلش هم سوال ایجاد نمیشد که چرا؟
ولایتپذیریِ ما باید این چنین باشَد
از #واکسن ایرانی و تصمیم رهبری بگیر تا آنچه فکر میکنیم او تا حدی متوجه میشود و ما صدالبته بهتر از او....
با برخورد سلیقه ای بعضی مدعیان تندرو و همه چیزدان!!! که نمیدانند ادعای دانایی، تازه اول سقوط است، یاد این حرف تکان دهنده شهید آوینی افتادم که میگفت:
"زمانه عجیبی است!
برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را...
میدانی چرا؟؟؟
امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر میکنند!!!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!!!
و کوفیان اینگونه عاشورا را رقم زدند..."
حال و هوای این روزهای بسیاری از کسانیکه در بسیاری مسائل دینی و سیاسی و اجتماعی، دیگران را تکفیر میکنند و راه را بر هر نقد منصفانه ای میبندند،
اما متعجبانه! خودشان رهبری را تلویحا فریب خورده و بی اطلاع مینامند!!!،
دقیقا مصداق این جمله حاج قاسم است که
قسم میخورد و میگفت:
والله هرکس از این پیر فرزانه
فاصله بگیرد، عاقبت خودش را تباه میکند...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ... #سحر_شهریاری
🤲🌱
#اسوه_حسنه
#امام_زمان
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 گفت قول میدم دیگه چادرم رو در نیارم👏
تا حالا به #چادر اینجوری نگاه نکرده بود❗️
📌 نگاه به چادر با زاویه دید متفاوت
#حجاب
#امام_رضا_علیه_السلام
⭕شب یلدای ایرانی vs شب هالووین غربی:
🔻قضاوت با شما که کدام نشانه تمدن و فرهنگ انسانی است و کدام نشانه توحش و خروج از انسانیت ؟!!
#غرب_بدون_روتوش
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت27 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از ف
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#قسمت28
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از فضاهای معنوی
⬅️چه کنیم که شیرینی محبّت خدا🕋 را بچشیم؟
3⃣محبّت و کمک به فقرا
🔸در میان مردم، طبقۀ فقیر جامعه در نزد خدای مهربان، جایگاه خاصّی دارند. و اینکه امروزه با وجود مؤسّسات فراوان خیریه، شناختن فقرای واقعی، کار سختی نیست.
🔹امام عزیزتر از جانمان🌼، صادق علیه السلام فرمود:
آگاه باشید که محبوبترین مؤمنان در نزد خداوند، کسی است که مؤمن فقیری را در امور دنیا و زندگیاش یاری نماید و کسی است که مؤمنان را یاری نماید و به آنها فایده برساند و امر ناخوشایندی را از آنان، دفع نماید.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 128 - 130
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت151 امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک میکرد؛ تصویر چند ساعت
🍀🌺🍀
🌺🍀
🍀
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت152
ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه میزد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانهزده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه میخندید. با لباس خاکیِ بسیجیاش آمده بود؛ اما حسین نمیدانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف میزد و حسین میفهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر میگوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بیاراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبکتر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانههای حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟
حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش میسوزد و شعلههایش دل آسمان تیره را میشکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور میدید. از همه نقصها و فرسودگیها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمیتواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه میکرد؛ صدای خودش بود انگار:
آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطرهای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم...
***
هرکس چهره عباس را میدید، گمان میکرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریشهایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بیجایی نبود. با بیحوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه میرفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بیتفاوت میان کمدها راه میرفت و شماره آنها را با کاغذی که دستش بود تطبیق میداد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت:
- خودشه!
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🍀🌺🍀 🌺🍀 🍀 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت152 ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت153
کشو را باز کرد. صدای گوشخراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند.
عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و رودهاش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندانهایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچکس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانوادههایشان هنوز در گوش عباس زنگ میخورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد:
- جنازهش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه.
عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، میتوانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دیانای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم.
پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... .
فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد.
العاقبه للمتقین.
کلام آخر
همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ میشود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیتهایش، برای تلخ و شیرینش.
مخصوصاً دلم برای شخصیتهایش تنگ میشود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس میگیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیکتر میشوی، اضطرابت بیشتر میشود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم میترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچوقت تکرار نمیشوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد.
دلم خیلی برای شخصیتهای رمانم تنگ میشود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بیخیالشان بشوم.
شخصیتها قطعههای وجود نویسنده هستند؛ مثل بچههایش. اگر بگویم عاشق تکتک شخصیتهایم هستم دروغ نگفتهام. دقیقاً مثل مادری که برای بچهاش ذوق کند، برایشان ذوق میکنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آنها را ساخته و پرداختهام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان میکنم. برای همین است که حتی شخصیتهای منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آنها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم میگویم اگر من که خالق شخصیتهای رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظهلحظهمان را تدبیر میکند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبتهای دنیا واقعیتر. خدا از همه عاشقهای دنیا عاشقتر است، از همه مهربانهای دنیا مهربانتر است، از همه رفیقهای دنیا رفیقتر است...
رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... .
به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.
#پایان
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا