eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - monajat 2 - shabe 9 ramezan 1401 - karimi.mp3
5.13M
ویژه 🍃به چشمان ترت در این حوالی 🍃سلام الله ما کر اللیالی 🎤حاج 👌بسیار دلنشین
YEKNET.IR - monajat - shabe 9 ramezan 1401 - karimi.mp3
2.83M
ویژه 🍃شبی پرونده‌ی خود را گشودم 🍃برآمد ناله از هر تار و پودم 🎤حاج 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون‏ و به راستی که ما پس از نوشتن در ذکر (کتابهای آسمانی) در زبور نیز نوشتیم که بندگان صالح من زمین را به ارث خواهند برد. ▪️سوره انبیاء آیه ۱۰۵. 🔘 امام صادق علیه السلام در مورد این آیه فرمودند: تمام کتابهای آسمانی ذکر هستند و آنان (که زمین را به ارث خواهند برد) حضرت قائم و اصحاب او هستند. 📚تفسیر قمی جلد ۲ صفحه ۷۷. 👈 مناسب برای استوری در واتساپ و اینستاگرام. (شماره 10)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.mp3
9.05M
💠 شرح دعای روز یازدهم ماه رمضان 🔸 مرحوم استاد مجتهدی تهرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_949720142.mp3
4.07M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 ۱۱ 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ ۳۳ دقیقه 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_ونهم هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد! بالاخره یک نفر که
❤️ با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم: بچه ها اینجا بشینید من الان میام با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام و بعد به زحمت لبخندی زد الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم: _خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟ اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم: _حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم! نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟! یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟ یعنی اون هنوز؟!... حمیده خانوم با حوصله پرسید: _خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟ لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم _آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟ _والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن _آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟ _دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم _ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟! با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید ... آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست: _ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟! با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم: تو به زن عمو چی گفتی؟! _هیچی بخدا سری تکان دادم پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه! صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد: _میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن! با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر... حرفش رو قطع کردم: _بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم! طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد! تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی‌ کتایون فوری گفت: _ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه! اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟ _مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟ تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم! حرصی گفتم: _شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟ _شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم! به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل من و رضوان همزمان گفتیم: _بشین بابا! ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟ رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟! _خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم اینبار کتایون گفت: بشین بابا! تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست! _خب همون دیگه تا کی! قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟ ژانت لبخندی زد: _به شرطی که یکم بریم بیرون همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم گفتم: اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟! با لبخند سر تکان داد: عالیه!
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وسی_ام با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم: بچه
❤️ رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید: _پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟ تازه یادم افتاد بپرسم: واسه تو چه فرقی میکنه؟ _کاریت نباشه! ... در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم: سلام داداش خوبی؟ از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: سلام تو خوبی خوش گذشت؟ بعد رو به ژانت با سر پایین گفت: سلام خوش گذشت بهتون؟ ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد : بله خیلی عالی بود رضا دوباره پرسید: تهران رو چطور شهری دیدید؟! ژانت راحت گفت: خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره رضا با لبخند دستی به موهاش کشید: _به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟! ژانت فوری گفت: _چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی به هر حال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن رضا_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟! اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید: _تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم _اونقدرا هم سخت نیست رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!! صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم: _میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟! خودش رو زد به اون راه: _چه خبری؟ مرموز خندیدم: هیچی فعلا داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت: براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت بعد گفت: دخترم ببین همونه که میخواستی؟! ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت: میتونم بغلتون کنم؟ مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد! با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه! ... آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که... دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم: چی میخونی؟! هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد: کی اومدی؟ بشین... ‌کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم: _شب گرد شدی؟! _چی؟! _میگم چرا خواب از سرت پریده؟ چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟! لبخندی زد و سر به زیر انداخت: _شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد چه چیز خاصی؟! ‌_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟ تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟! نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون داد تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد: _پس تو که میدونی چرا میپرسی؟! _خب پس چکار کنم؟! _بگو درسته یا نه؟! _چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟ _میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال... دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم: _خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر م
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | تبلیغ جالب چگونه نمازشب‌خوان شویم؟! 🔹 این استاد بزرگوار، با لهجه شیرین یزدی و با چاشنی طنز، یکی از ساده‌ترین روش‌ها برای شروع تمرین به نماز شب را آموزش می‌دهد. 🔸 هرچه امثال اینگونه تولیدات رسانه‌ای، از سوی طلاب و روحانیون خوش‌ذوق تولید و منتشر گردد، بازهم جای کار وجود دادر و جامعه نیازمند در فضای مجازی می‌باشد؛ که هم مخاطب پسند باشد و هم فاخر.