eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 29 برای دانیال م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 30 در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری می‌گفت می‌توانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. همین هم شده که افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر می‌برد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او حرف بزند. بعد از فهمیدن راز افرا، احساس نزدیکی بیشتری کردم با او. یک چیز مشترک داشتیم هردومان: غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینه‌اش به اندازه من شدید باشد. افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر می‌کند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ ساده‌ی بیچاره! گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمی‌دارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را می‌شکند، صدای گریه و خنده‌ی بچه‌هاست که با گل و گلدان‌های متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، روح می‌بخشد به فضا. انقدر رنگ‌های به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر می‌کند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی. این‌جا، بزرگ‌ترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان. که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است. می‌روم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام می‌کند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل می‌دهد: سلام. روزتون بخیر، چطور می‌تونم کمک‌تون کنم؟ هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم می‌رود و دست و پایم را گم می‌کنم: ام... من... افرا به دادم می‌رسد و به کارمند می‌گوید: سلام. می‌خواستیم ببینیم چطور می‌شه کارمندهای قدیمی این‌جا رو پیدا کنیم؟ لبخندِ کارمند روی لب‌هایش می‌ماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟ -کارمندهایی که قبل از آتش‌سوزیِ ده سال پیش اینجا کار می‌کردن. و من سریع جمله افرا را تکمیل می‌کنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش... ابروهای کارمند می‌روند بالا و ته‌مانده‌ی لبخندش هم محو می‌شود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان این‌جا کار می‌کرده، تا الان باید بازنشست شده باشه. لجم می‌گیرد؛ اما ناامید نمی‌شوم. پرونده پزشکی‌ام را از کیفم می‌کشم بیرون و نشانش می‌دهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن، خانم دکتر صدقی. می‌شناسیدشون؟ کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی می‌اندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان می‌دهد: نه، ایشون رو اصلا نمی‌شناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست. افرا می‌گوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟ -متاسفم، نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست. دستانم مشت می‌شوند تا کف‌گرگی نزنم به صورت آن کارمندِ لعنتی. افرا می‌گوید: می‌تونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟ ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 30 در مسیر اصفها
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 31 افرا می‌گوید: می‌تونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟ -ایشون... -بفرمایید، با من کار داشتید؟ خانمی هم‌سن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکی‌اش، روبه‌روی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا برمی‌گردد به سمتش: خانم منتظری گفتن که... دکتر با دست اشاره می‌کند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم. در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه می‌افتیم. در یک اتاق را برایمان باز می‌کند؛ در دفترش را. دعوتمان می‌کند که بنشینیم و خودش هم کنارمان می‌نشیند: کاش زودتر خبر می‌دادید که تشریف میارید. منتظر جوابمان نمی‌ماند. برایمان چای می‌ریزد و می‌گوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن. قلبم تندتر می‌زند. خودم را روی صندلی جلو می‌کشم: خب... بعد؟ بی‌توجه به هیجان من، چند جرعه چای می‌نوشد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلی‌شون هم توی آتش‌سوزیِ ده سال پیش از بین رفتن. وا می‌روم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند می‌زند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره. امیدِ پژمرده‌ام، دوباره جان می‌گیرد و امیدوارانه نگاهش می‌کنم. از جا بلند می‌شود و میزش را دور می‌زند. از داخل کشو، پرونده‌ای بیرون می‌کشد و روی میز می‌گذارد: این پرونده توئه... دستم دراز می‌شود به سمت پرونده؛ اما صدای دکتر متوقفم می‌کند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه. با احتیاط، پرونده را برمی‌دارم. افرا تذکر می‌دهد: مواظب باش خراب نشه... پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشته‌اند و کاور قبلی، پوسیده و نیم‌سوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که می‌افتد، مورمورم می‌شود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحران‌زده و پریشانِ پنج ساله. حس می‌کنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی می‌شود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارش‌های پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچ‌کدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده. دکتر می‌گوید: یه نفر هزینه‌های درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که می‌گی. دوباره وا می‌روم؛ این‌بار بیشتر از قبل. افرا اما آخرین تیر در تاریکی را می‌اندازد: هیچ‌کدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟ -نه متاسفانه. نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون می‌دهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند می‌شوم و پرونده نیم‌سوخته‌ام را هم می‌گذارم روی میز دکتر: ممنونم. ببخشید که مزاحم‌تون شدیم. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 31 افرا می‌گوید:
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 32 دکتر و افرا هم می‌ایستند و دکتر می‌گوید: کاری نکردم... چایی‌تون رو میل نکردید... -نه ممنونم. بیشتر از این مزاحم‌تون نمی‌شیم. و از اتاق می‌زنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش می‌رسد که دارد از خانم دکتر تشکر می‌کند؛ نمی‌دانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد کارش. یک پرونده نیم‌سوخته به چه درد من می‌خورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟ یک جای کار این حیدر می‌لنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمی‌شود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربه‌بازی در بیاورد. بالاخره افرا از اتاق بیرون می‌آید: بریم... دنبالش راه می‌افتم به سمت در مرکز. می‌گوید: نمی‌خواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟ -معلومه که می‌خواستم. ولی مثل این که اون نمی‌خواسته. -خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه. خودم را دلداری می‌دهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، پرتره‌اش را تکمیل می‌کنم و به تک‌تک مردم ایران نشان می‌دهم تا یک نفر را پیدا کنم که می‌شناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش می‌کنم... به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیاده‌رو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز می‌زند و راننده‌اش پیاده می‌شود: سلام. هردو با دیدن راننده، درجا خشک می‌شویم و مغز و قلبمان از کار می‌افتد. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمی‌دانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش. رنگ افرا مثل گچ شده. افرا قدمی به عقب می‌گذارد و دستم را می‌گیرد: ب... بریم... مرد ماشین را دور می‌زند، روبه‌رویمان می‌ایستد و با چشمان بی‌روحش خیره می‌شود به افرا: صبر کن. مگه نمی‌خواین حیدر رو پیدا کنین؟ افرا رویش را برمی‌گرداند به سمت دیگری و اخم می‌کند. لبانش را بر هم فشار می‌دهد؛ احتمالا برای این که فحش‌هایی که می‌خواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد. هرچه به چهره مرد بیشتر دقت می‌کنم، می‌فهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و بی‌روحش. هنوز راز این شباهت را کشف نکرده‌ام که می‌گوید: من مسعودم، پدر افرا. می‌خوام کمکت کنم. چیزی از حیدر می‌دونی؟ حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیده‌ام. می‌ترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شده‌ام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالی‌ام نبود. چکار باید بکنم؟ -همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم... فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش می‌آید. مرد تیزتر و ترسناک‌تر از افرا نگاهم می‌کند؛ بدبینانه و عذاب‌آور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتی‌ام را می‌داند. من هم از رو نمی‌روم و خیره می‌شوم به چهره‌ی آشنایش. باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را می‌شکند: شنیدم نقاشیشو کشیدی. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 32 دکتر و افرا ه
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 33 سریع همه پرتره‌های بی‌صورتی که به تازگی سعی کرده‌ام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون می‌کشم و به سمت مسعود دراز می‌کنم. مسعود، نقاشی‌ها را از دستم می‌قاپد و باز می‌کند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم می‌ریزد. نقاشی‌ها را تند و تند رد می‌کند. چشم مسعود به نقاشی‌هاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. تلاش می‌کنم برای گرفتن واکنش: می‌تونین پیداش کنین؟ دوباره نگاهش کشیده می‌شود به سمت صورت من؛ موشکافانه‌تر: خبر می‌دم. خداحافظ. *** نمی‌دانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشسته‌ام و بی‌هدف، سایه‌های دور تصویر را پررنگ و کم‌رنگ می‌کنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کم‌جانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا. افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس می‌خواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمی‌کند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش بوده برای فرار از مشکلات. هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمی‌شود. برای همه پرتره‌های بی‌صورتش چشم کشیده‌ام؛ ولی نمی‌دانم کدام‌شان حیدر است و نمی‌دانم اصلا هیچ‌کدام شبیه حیدر شده‌اند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاه‌قلم‌ها نگاهم می‌کنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد. انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظه‌ام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوان‌سوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش می‌کند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، می‌خواهم به بندش بکشم تا فرار نکند. احساس خوبی به این خوش‌شانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچ‌کس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش می‌رود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی می‌گرفتم و همان‌جا بی‌خیال ماموریت می‌شدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟ - سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟ آوید این‌ها را با صدای بلند می‌گوید، وارد می‌شود و چراغ را روشن می‌کند. نور چشممان را می‌زند. آوید چادرش را از سر باز می‌کند و می‌اندازد روی تختش. مقنعه‌اش را از سر درمی‌آورد و موهای فرفری‌اش، پخش می‌شوند دور سرش. می‌زند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟ افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده می‌کند و دوباره فرو می‌رود توی کتاب‌هایش. آوید می‌ایستد بالای سر من: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟ سری به ناامیدی تکان می‌دهم و پرتره‌ها را مقابلش می‌گذارم. آوید نگاهی گذرا به همه‌شان می‌اندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو کمال‌الملک جان! ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 33 سریع همه پرتر
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 34 نقاشی‌ها را رها می‌کنم روی زمین و دراز می‌کشم روی تخت. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش می‌گیرم و چشم می‌بندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمی‌تواند بیاید پیشم؛ و این هدیه را هم فرستاده برای من. بی‌رحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم می‌گرفت و دستان و صورتم را می‌بوسید. دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبه‌ها خوشم نمی‌آمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثه‌اش را که دیدم فکر کردم حیدر است. غلت می‌زنم به پهلو و چشمانم را می‌بندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیری‌های فکری ست. تازه چشمانم گرم شده‌اند که همراه افرا زنگ می‌خورد و چرت شیرینم را پاره می‌کند. چشمانم را برهم فشار می‌دهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمی‌دهد و همراه همچنان زنگ می‌خورد. کلافه می‌شوم و غرغر می‌کنم: افرا جواب بده دیگه... صدای خنده آوید را می‌شنوم: جواب بده دکتر حسابی، یه وقت اون که پشت خطه می‌خواد آدرس محل وصیتنامه‌شو بده. جواب بده تا نمرده. صدای افرا را از بالای سرم می‌شنوم: با تو کار دارن. چشم باز می‌کنم و صفحه همراه افرا را مقابلم می‌بینم؛ شماره‌ای ناشناس را. اخم می‌کنم: از کجا می‌دونی با منه؟ افرا سکوت می‌کند و فهمیدنش آسان است: پدرش زنگ زده. همراه را از دست افرا می‌گیرم و صدای خواب‌آلوده‌ام را صاف می‌کنم: بله؟ صدای بم پدر افرا، ته‌مانده خوابم را می‌پراند: سلام. مسعودم. - سلام. چیزی پیدا کردین؟ -بله. یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی می‌شود و راست می‌نشینم: واقعا؟ می‌تونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟ -فردا صبح بیا به آدرسی که می‌فرستم. حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمی‌تواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ می‌زنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. می‌گویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید... -شب بخیر. قطع می‌کند؛ دقیقا وسط دعای خیرم. لبانم را روی هم فشار می‌دهم که جیغ نزنم. می‌پرم و افرا را بغل می‌گیرم. تعادلش را به سختی حفظ می‌کند و سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم... و من را هل می‌دهد به عقب. می‌افتم در آغوش آوید که هیجان‌زده‌تر از من، تکانم می‌دهد: بگو چی شد؟ محکم آوید را بغل می‌کنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده. آوید بازوهایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. با شوق به چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم می‌تونی؟ آخ جون... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 34 نقاشی‌ها را ر
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 35 طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، شانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره می‌نشیند پشت میز تحریرش: - می‌خوای فردا باهات بیام؟ لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس می‌کند بگویم نه؛ چون نمی‌خواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم می‌اندازد و لپم را به لپ خودش می‌چسباند: - نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟ -نه... می‌خوام دفعه اول تنها برم پیشش. افرا نفسی آسوده می‌کشد و آوید، دوباره محکم بغلم می‌کند: - آره، اصلا اینطوری بهتره. می‌خواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش می‌پرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد؛ و اگر نداشت، می‌کشمش؛ اما چطور؟ نمی‌دانم. 🌾فصل سوم: جان دربرابر جان -سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...) نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. ایستاده بود دم در؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم. چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد روی زمین و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را دعوت می‌کرد به سمت آغوشش. دویدم به سمتش و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینه‌اش چسباندم؛ مثل کسی که از یک طوفان و سرمای سهمگین، به پناهگاهی گرم پناه می‌برد. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرام‌تر می‌زد. بلند خندید: - مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟) وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟) باورم نمی‌شد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیبایی‌اش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه می‌گشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره! محکم عروسک را بغل کردم و سرم را گذاشتم روی سینه حیدر. دوست داشتم تا قیام قیامت همان‌جا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امن‌ترین جای جهانم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم آن لحظه. ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بی‌نهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا نفهمیدم چه می‌گوید. داشت با خودش حرف می‌زد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمی‌فهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.) ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 35 طوری خوشحال ا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 36 ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. می‌خواستم بگویم نرو؛ نمی‌توانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.) خدا؟ نمی‌فهمیدمش؛ ولی شاید همراهی‌اش با من، به اندازه حضور حیدر می‌توانست خوب باشد. باز هم، دوباره ترس به جانم افتاده بود با فکر رفتن حیدر. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک موج می‌خورد پشت پلک‌هایم. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه می‌توانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش. خم شد، طره موهایم که بر چهره‌ام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی. * افرا و آوید خوابیده‌اند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. نشسته‌ام مقابل پرتره‌هایی که از حیدر کشیده‌ام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو می‌زند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟ و خودم جوابش را می‌دهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد. می‌روم سراغ کیف خاکستری گوشه کمد. دست می‌کشم روی محتویات کیف؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز می‌کنم. ذهنم پر می‌شود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است آن هم از نوع پاسدار. نمی‌دانم از پسش برمی‌آیم یا نه. می‌توانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را فرو کنم در شکمش یا تیری بنشانم در پهلویش؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم می‌داند. اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم هم، مسعود می‌آید کمکش و خودش هم دست روی دست نمی‌گذارد؛ و قطعا حریف هردوشان نمی‌شوم. باید اول شر مسعود را بکنم. شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش. و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است. دوست دارم وقتی دارد جان می‌کَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختی‌های این شانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم. در هر حال، در دیدار اول نمی‌شود او را کشت. شاید هم دلیل قانع‌کننده‌ای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان... * ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 36 ترسیدم گرمای
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 37 *** نمی‌دانم چرا در گلستان شهدای اصفهان قرار گذاشته. تا چشم کار می‌کند قبر است؛ همه جوان. بیش از نیم‌قرن از جنگ ایران و عراق می‌گذرد؛ اما ایرانی‌ها نمی‌خواهند کشته‌های آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُرده‌اند. وسط هفته، آن هم هشت صبح، این‌جا خلوتِ خلوت است. پاهایم می‌لرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم می‌رسم به کسی که مدت‌هاست منتظرش هستم. چقدر در خیالاتم دست‌نیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر می‌رسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را می‌کشد. حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریش‌هایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد... و البته، حواسم هست که ممکن است تمام این‌ها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم هم شک‌برانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابان‌های ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی ایران... به امید رسیدنش، در ورودی گلستان شهدا کشیک می‌کشم و برای این که گرم شوم، قدم می‌زنم. باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع می‌کند به باریدن. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمی‌دانم. -اومدی؟ از جا می‌پرم و برمی‌گردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش، بی‌اختیار لبخند پهنی روی لبم می‌نشیند: سلام. منتظرتون بودم. -دنبالم بیا. پشت سر مسعود که با قدم‌های بلند از مقابل قبرها می‌گذرد، می‌دوم: خودش نیومده؟ حیدر رو می‌گم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟ مسعود پرحرفی‌ام را با دو کلمه خاموش می‌کند: الان می‌بینیش. خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را می‌لرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتاده‌ام دنبال مسعود؟ دارم حماقت می‌کنم؛ حماقتی بزرگ‌تر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمی‌آیم. کاش حرف دانیال را گوش نمی‌کردم و مسلح می‌آمدم... -هنوز منو نشناختی؟ ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 38 مسعود این را می‌گوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگ‌هایم جاری می‌شود. پس درست فکر کرده‌ام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده. مسعود که می‌بیند سکوتم طولانی شده، می‌گوید: اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه. دوست حیدر... خودش است. دهان باز می‌کنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود می‌ایستد: آره من دوستشم. خودشم اینجاست. و اشاره می‌کند به قبر پایین پایش. مردی حدودا سی‌ساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج می‌شوم. مسعود دارد دستم می‌اندازد؟ نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. و بعد، می‌نشینم بالای قبر و با دقت‌تر به عکس نگاه می‌کنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق می‌دهم. ریش دارد، مثل حیدر. می‌خندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانی‌اند، مثل حیدر. پوستش آفتاب‌سوخته است، مثل حیدر. پازلِ نیمه‌تمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل می‌شود. خودش است؛ همان مردی که شانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم می‌فشارد. انگار دوباره پرتاب شده‌ام به شانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. زمین زیر پایم دوباره می‌لرزد انگار. از جا می‌جهم. جیغ کوتاهی می‌کشم و با دست، دهانم را می‌پوشانم. چه شوخی مسخره‌ای! مسعود مسخره‌ام کرده. نه این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو می‌خورم و می‌روم عقب. بلند می‌خندم و صدایم از ته حلقم درمی‌آید: شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست... صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم می‌کند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشته‌های روی قبر هم کار نمی‌کند. قطره‌های بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر می‌خورند و به چهره من سیلی می‌زنند تا مطمئن شوم که بیدارم. عقب عقب می‌روم و پا می‌گذارم به فرار. مسعود همان‌جا ایستاده؛ بدون توجه به من. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم می‌کنند؛ همه جوان. حتی جوان‌تر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی می‌گردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم. می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت خیلی قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌هایی که کف زمین ریخته، پاهایم را به درد می‌آورند؛ اما باز هم می‌دوم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 39 می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت خیلی قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌های کف زمین، بی‌رحمانه پایم را به درد می‌آورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ می‌کشم؛ انقدر که گلویم به سوزش می‌افتد. پاهایم در چاله‌های گلی فرو می‌رود و قدم‌هایم سنگین می‌شوند از آبی که در کفش‌هایم جمع شده. تا مغز استخوان‌هایم از سرما تیر می‌کشد و می‌لرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر می‌کند و با صورت، می‌افتم وسط یکی از چاله‌های گلی. زانوانم می‌خورند روی ریگ‌ها؛ اما دردی حس نمی‌کنم. تسلیم ضعف و خستگی می‌شوم و دراز به دراز، می‌افتم وسط سنگ قبرهای قدیمی؛ به انتظار مرگ. صدای حیدر دائم در سرم تکرار می‌شود: اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمی‌تونم برگردم.) *** -خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواسته‌ش این بود که اون عروسک به دستت برسه. پتو را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم. لبه نیمکت می‌نشینم که سرمای فلزش کم‌تر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار می‌گیرم تا صدای به هم خوردن دندان‌هایم، کلامم را نامفهوم نکند: شما... همون... اول... فهمیدید...؟ دستانش را در جیب‌اش فرو می‌برد و نگاهی می‌اندازد به پنجره‌های خوابگاه. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان می‌کند. مسعود می‌گوید: تقریباً. فقط نمی‌دونستم چطور باید بهت بگم. چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کرده‌ام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایین‌تر نمی‌آید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که شده پرستار من. چشمانم سیاهی می‌روند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. می‌گویم: اسمش حیدر نبود، درسته؟ -هوم. توی سوریه بهش می‌گفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود. -دیگه چی ازش می‌دونید؟ -گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم. -از خانواده‌ش خبری ندارید؟ مسعود سرش را می‌اندازد پایین و سنگ‌ریزه‌ای را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد: همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که می‌دونم، پدرش هم جانباز بود. احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته هم، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ از دست دادن همسر. یکی از چیزهایی که خوب انسان‌ها را به هم گره می‌زند درد است. می‌پرسم: چطور کشته شد؟ -دی‌ماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن. کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا می‌کند. حرف‌هایش تبم را پایین نمی‌آورد که هیچ؛ باعث می‌شود تمام تنم گر بگیرد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 40 حرف‌هایش تبم را پایین نمی‌آورد که هیچ؛ باعث می‌شود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله می‌کند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیده‌ام در می‌آید: - می‌شه.. اگه خانواده‌ای داره... پیداشون کنین؟ می‌خوام... ببینمشون... قدمی می‌گذارد به عقب: بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. خبر می‌دم. دستان آوید را روی شانه‌ام حس می‌کنم و آرام در گوشم نجوا می‌کند: بیا بریم. باید استراحت کنی. مسعود تمام هوای موجود در ریه‌هایش را می‌دهد بیرون و به پنجره خوابگاه نگاه می‌کند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار می‌کند و حالا دارد دزدکی دیدمان می‌زند. -مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا. و می‌رود. پدر و دختر عین هم‌اند، مغرور، لج‌باز، نچسب. برای همین است که هیچ‌کس نمی‌تواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیش‌قدمِ آشتی نمی‌شود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات می‌داند و البته که مستحق مجازات است. با تکیه به آوید، خودم را به تختم می‌رسانم و دراز می‌کشم. آوید، دارو به خوردم می‌دهد و چشمان داغم را می‌بندم. آوید به افرا می‌گوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی. پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوش‌بینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل می‌خندم به آوید که تو چقدر ساده‌ای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند. افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی می‌گوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمی‌دهد. آوید بیچاره! -از دستش عصبانی بودم. فکر می‌کردم فراموشم کرده. ولی فکر نمی‌کردم... این را من می‌گویم و اشک گرمی از گوشه چشمم سر می‌خورد روی شقیقه‌ام؛ و انگار از شدت حرارت پیشانی‌ام، بخار می‌شود. آوید دست می‌کشد میان موهایم و می‌گوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن. دستِ داغم را در دستش می‌گیرد و فشار می‌دهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زنده‌تره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده. حواسش به من بوده و این‌همه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمی‌شود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوان‌هایش هم پوسیده حتما و فقط خلاصه می‌شود در مشتی خاطره و عکس و فیلم. این‌ها را به زبان نمی‌آورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه می‌دهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمی‌کنیم. این که ما نمی‌فهمیم، دلیل بر نبودنش نیست. و باز هم در دل به اعتقادِ آوید می‌خندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 41 بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس می‌کنم الان است که استخوان‌هایم از هم بپاشد. می‌گویم: عروسکمو بده آوید. عروسک خیلی زود در آغوشم قرار می‌گیرد و همراهش، ذهنم پر می‌شود از فکر عباس. عذری از این موجه‌تر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را می‌کشیدم. قلبم سوراخ شده انگار؛ چون ته‌مانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشته‌ام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرین‌باری که دیدمش، می‌دانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمی‌گذاشتم برود. محکم می‌گرفتمش. جیغ و داد راه می‌انداختم. کل پرورشگاه را روی سرم می‌گذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر. حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کرده‌ام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت. *** ⚠️ سه سال قبل، ایران، اصفهان - نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه... دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره نگاه کردم به سرمشق. باد بهاری، دست کشید میان شاخه‌های بید مجنون. داشتم تفاوت نوشته‌ی خودم را با سرمشق دانیال می‌سنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکم‌تر گرفتش. مثل معلم‌های کلاس اول، دست و قلمم را گذاشت روی کاغذ: اینطوری... این شکل تایپی‌شه... اینم دست‌نویس. هـ... دوباره نسیم شاخه‌های بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا می‌تونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری. «پدر(ابا)»، اولین کلمه‌ای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بی‌معناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ... حروف را هم‌زمان می‌نوشت کنار هم و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشته‌اش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟ - آهاوا. لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟ چشمانش را ریز کرد و دقیق‌تر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده می‌شد، دلم می‌خواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق. طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوه‌ای‌اش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب می‌شه. برگردیم هتل. - باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده. دوست داشتم همان‌جا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi