eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 🌷حضرت مهدی عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف: ✍🏻 در حقّ یکدیگر استغفار کنید. اگر طلب مغفرت و آمرزش برخى از شما براى يكديگر نبود، تمام اهل زمين هلاك میگشتند. 📖 دلائل الامامة، صفحه ۲۹۷
«❤️🕊️» - - حاج‌قاسم‌میگفت: ازخدا‌یڪ‌چیز‌خواستم...!' خواستم‌ڪه‌خدایا‌اگر‌بخواهم‌بہ انقلاب‌اسلامۍخدمت‌ڪنم.. بایدخودم‌راوقف‌انقلاب‌ڪنم.. ازخداخواستم‌اینقدر‌ به‌من‌مشغله‌بدهد که‌حتۍفڪر‌گناه‌هم‌نڪنم.. سرباز ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹آیا سرباز امام زمان هستیم ؟! امروز اگر میبینیم در هر نقطه‌ی دنیا ظلم و بی‌عدالتی و تبعیض و زورگویی وجود دارد اینها همان چیزهایی است که امام زمان برای مقابله با آنها می‌آید اگر ما سرباز امام زمانیم باید خود را برای مبارزه با اینها آماده کنیم امام خامنه‌ای ☘
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 42 این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از این‌همه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمی‌رسید. یعنی تنها کلمه‌ای که می‌شد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح می‌دادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند. هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای سر و صدا و خنده بچه‌ها بلندتر و حاشیه زاینده‌رود شلوغ‌تر می‌شد. بهارِ اصفهان، بی‌نهایت مست‌کننده بود. راهنمای سفرمان می‌گفت بعد از طرح‌های زیست‌محیطی‌ای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زاینده‌رود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل دیوانه‌کننده‌تر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم می‌زدم، حس می‌کردم رفته‌ام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم. به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟ لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبه‌رو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید. خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف. لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار می‌گرفت، حالت خنثایش را از دست می‌داد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارم این سه کلمه. هرسه‌تا فقط من را به همین نام می‌رساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را انداخت روی صورتم. -داری به اون سرباز ایرانی فکر می‌کنی؟ دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق خیره شد به چشمانم. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور می‌توانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او می‌ترسیدم. اجازه نمی‌داد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: حالا هرچی. -معلومه که بهش فکر می‌کنی. واقعا بهش حسودیم می‌شه، تقریبا مهم‌ترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده. عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق می‌داند در ذهنم چه می‌گذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایه‌های پل خواجو بیرون می‌زد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: می‌دونی، ترسناکه. می‌ترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همه‌چی. نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی. بلند قهقهه‌ای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلال‌هایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلال‌ها برابری می‌کرد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 امیرالمؤمنین عليه السلام: 💎 مَن أجهَدَ نَفسَهُ في إصلاحِها سَعِدَ هركس خود را در راه اصلاح نفس خویش، در رنج افكند، به سعادت دست پیدا خواهد کرد ✨ 📚 غررالحكم- حدیث ۸۲۴۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت43 استدلال‌هایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلال‌ها برابری می‌کرد. ما خانواده‌های دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کرده‌اند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان می‌شد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شده‌ام را سر خانواده‌های داعشی درمی‌آوردم. حداقل نجاتشان نمی‌دادم؛ می‌گذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ملی ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بی‌رحم امروز، انسان‌دوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند. -بلند شو، باید بریم جایی. این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند برای برخاستن؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟ -می‌فهمی. نیم‌ساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم می‌زدیم؛ جایی که از نگاه دانیال می‌شد فهمید برایش خیلی آشناست. بناها علی‌رغم نوسازی و منظم شدن کوچه‌ها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محله‌های قدیمی و باسابقه اصفهانیم. دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمی‌داشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آن‌سو می‌گشت. مردم به راحتی در کوچه تردد می‌کردند؛ بی‌توجه به این که نیم‌ساعت از غروب گذشته. شب‌های ایران، با شب‌های لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمی‌خوابید و جاری بود در شهر؛ بدون این که مردم از ترس امنیت‌شان، با غروب آفتاب به خانه بخزند. رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم. قلبم تپید با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی. شاعران ایرانی با کلمات جادو می‌کردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشی‌های آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشی‌کاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب. بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم. -چرا اومدیم اینجا؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi